شهید حسین سنگرگیر
نام پدر : رشید
تاریخ تولد :6-9-1338شمسی
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : 30-10-1364شمسی
سن :26
فرمانده واحد دیدبانی
محل شهادت : جاده ابادان
گلزارشهدا : بهشت زهرا سلام الله علیها
قطعه27 ردیف 19 شماره1
تهران
وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
وقاتلوهم حتی لا تکون فتنه و یکون الدین لله، و ستیز کنید با ایشان تا نماند آشوبی و بشود دین از آن خدا. ان الذین آمنو و الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله اولئک یرجون رحمت الله و الله غفوراً رحیم
همانا آنان ایمان آوردند و هجرت کردند و جهاد کردند در راه خدا امید دارند رحمت خدا را و خداست آمرزنده و مهربان.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر آن شب آب حیاتم دادند
خنک آنروز که از عقل نجاتم دادند سوی آرامگه عشق براتم دادند
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
در راه شو از چگونه رفتن محراس خود راه بگویدت که چگونه باید رفت
در درون کعبه رسم قبله نیست چو غم در خواص را پیله نیست
تو زسر مستان قلا و دزن مجو جامه پاکان را چه فرمایی رخو
لعل را گر مهر نبود پاک نیست عشق در پای غم عمناک نیست
ملت، عشق از همه دنیا جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست
بعد از قرنها تاریکی و ظلمت طاغوتها و شیطان وشیطانکها آیتی ایزدی از سلاله پاک پیامبر (ص) و از فرزندان حسین و از پیروان راه طریقت آمده که امت اسلام را از گمراهی نجات بدهد و این تنها مختص به کشور ایران نیست. چون اسلام مرزی ندارد و انقلاب انقلابی نور علیه ظلمت. ولی این جرثومههای فساد آرمیدهاند در یک خواب خیالی که تنها ملک الموت آنها را بیدار خواهد کرد.
قرآن تکلیف همه را تعیین کرده و عاقبت زمین از آن مستضعفین است و تمامی این دست و پا زدنها تلاشی مذبوهانه بیش نیست این خناسها تمامی اگوهای زشتی و پلیدی را خوبی و خدایی دیده و میبینند و با غرض شیطانی جهان را به فساد و گمراهی میکشند. اسلام ضد ارزشهای حیوانی و شیطانی است و سرباز حسین (ع) در رگهای لالههای جوان این ملت میجوشد. گلهای باغ محمدی با حمایت الله و همت روح الله اسلام را حفظ و نگهدارند و تا رفع کل فتنه در عالم بر جهاد فی سبیل الله خد ادامه میدهند اگرچه این فتنه از خودمان باشد.
اگر چه فتنههای خوارج زمان باشد. در حکم اسلام فرد یا اشخاص نمیتوانند تعدی کنند و یا توجیح و تحریف منند و با این وضعیت روشن احکام الهی هیچ کس نمیتواند خود را در لوای غیر اسلام پنهان کند اگرچه در قشر روحانیت باشد.
چراکه خداوند آگاه و بیناست و کلیه نیرنگها را در هر مقامی و لباسی خنثی کرده و به خد ملحدین باز میگردانند.
دنیا، دنیائی است فانی، گذرگاهی که تمامی انسانها از آن عبور کرده و آزمایش میشوند به تمامی اعمالها و حالها و زمانها رفتار و کردار و در این معرکه آزمایش، تنها کسانی پیروز و موفق هستند که در موضع حق بوده باشند و زیست دنیای الهی آنها نیز الهی میباشد و در ظاهر شهر که بنگری عدهای از مردم را میبینی که در حرکتند و زنده ولی جز حرکت مادی عمل دگری ندارند و با مرده تنها در مسئله متحرک بودن فرق دارند و خودشان را در قبرهای چند طبقه دفن کردهاند و اینها تنها فکر و ذکرشان مسائل مادی است و عدهای از این مردم رفاه طلب در انواع ظواهر در حال خدمت به شیطان هستند و بندگان صالح امت را در فشار قرار دادند به انواع مختلف و در همه جا و هر جائی که عدهای خشک مقدس و یا بیخط باشند رشد میکنند و قدرت میگیرند بر ضد اسلام کار میکنند ولی امت شهید پرور و خط سرخ حسینی امید این درسهای تاریخ و جغرافیای امروز و دیروز را از ریشه خواهیم کند.
مسلمانان معتقدی که تزکیه نفس کرده باشد از مقام فرار نمیکند هر جا که لازم باشد و اسلام احتیاج داشته باشد باید که رفت و کارکرد گرچه پست و مقام و قدرت باشد چون حرکت حرکتی است الهی و تمسخر و تمجید عوام ناآگاه و یا آگاه در او راه ندارد. اسلام جامعه ساز است. اسلام پرونده انسانها است. اسلام نجات دهنده انسانها از ظلمت و گمراهی است و طبق گفته سریه قرآن در آخرت جز دین اسلام از هیچ فردی دین و مسلک دیگری قبول نمیشود و زمان بتدریج جهت را بر تمام مردم جهان تمام میکند. ما راهی را که انتخاب کردهایم حق است و بخاطر خدا قدم برمیداریم و در این راه تمامیمشقتها و رنجها را به جان خریداریم و میخواهیم بر سرمایه جانمان سرمایه گذاری کنیم که نتیجه و سودش اسلام را پیش ببرد و پایههای دین محمدی را با خوی خود استوارتر کنیم باشد که صدای بعضی بلند شود و بگویند جوانهایمان را کشتند. آنها که اینگونه میگویند حقاشانی بش نیستند و از مرگ گریزان و زندگی را فقط این دنیای فانی میدانند. مانند بچهای که در شکم مادرش است. ولی مرگ تولدی بیشتر نیست، از دنیای مادری به دنیای ماورای ماده.
مسلمان کسی است که عمل کند به احکام اسلام. مولای متقیان علی علیه السلام در نهج البلاغه میفرماید که اسلام جز عمل به احکام لهی چیز دیگری نیست و شعار دادن و عمل نکردن مانند ساختن یک خاکریز بلند است که در پشت آن کوپ کرده باشیم. و جرعت و شجاعت و قدرت حرکت از ما سلب شده باشد و خداوند از اینگونه افراد انزجار دارد و اینان همیشه مورد نکوهش بندگان خدا هستند فوالدنیا و الخره هستند. و کسانی که در لباس روحانیت در هر پست و مقامی آگاهانه و یا ناآگاهانه به اسلام لطمه میزنند که مورد تقاص این امت قرار خواهند گرفت همانگونه که راستیها و چپیها و میانهروها از بین رفتند.
اگر علی (ع) به خوارج رحم کرد اگر چندتن از آنها اصحاب پیامبر بودند ما هم به این عالمان تا به رحم میکنیم تکلیف مارا ابا عبد الله تعیین نموده هر آنچه حسین (ع) عمل کرد تکلیف ما شد و مسئله شهادت تولد پاک دوم در روز زندگی است که بالاترین حرکت از دنیای فعلی حاضر بسوی زندگی اصلی است . دنیایی که نمونه و الگویی نمیتواند از آن مثال زد و مسله شهادت امری است که خداوند به بندگان عطا می فرماید و من هم به سهم خودم از خداوند خواستارم چون تنها راه وبهترین هدیه ای که یکروز ، می دانم اگر چه مردم خیالها در سر میپرورانند، خداوند عاقبت عمر و نتیجه آنرا در شهادت ما قرار بدهد انشاء الله .
خط خط امام است
حسین سنگر گیر مصادف با ماه صفر 4/8/68
--------------
دو شهید از پی هم

خاطره زیر از زبان حجتالله ایروانی از رزمندگان گروه توپخانه 63 خاتمالانبیا(ص) است. ایروانی نویسنده کتاب «آتش به اختیار» نیز است و در گفتوگو با ما از دو همرزم شهیدش یوسف دایی ماسوله و حسین سنگرگیر میگوید:
یوسف دایی ماسوله معاون واحد دیدهبانی بیشتر وقتها پیشنماز ما بود. بچهها هم به او اقتدا میکردند و نماز را حتیالمقدور به جماعت اقامه میکردیم. اما یک روز هرچقدر به یوسف اصرار کردیم که جلو بایستد، زیر بار نرفت که نرفت. هرچه بیشتر اصرار میکردیم کمتر نتیجه میگرفتیم. به هر حال نماز را فرادی خواندیم. یوسف هم در گوشهای از سنگر نمازش را خواند. گویا میخواست تنهایی با معبودش راز و نیاز کند. آن روز یوسف حال عجیبی داشت. چهرهاش ملیح و بشاش بود و کمتر حرف میزد.
ساعت حوالی 2/5 بعدازظهر بود که رسیدیم به پد5. آنجا یوسف به من گفت که همراه کاظم (کاظم بانان متقی که در عملیات کربلای یک به شهادت رسید) با «اساکره» که یک جور قایقهای بزرگ و قوی بود، پل خیبری را بیاوریم به پد یک. خودش هم میخواست به پد یک برود و آنجا منتظر ما باشد. با دیدن حالت یوسف دلم نمیآمد که از او جدا شوم. به همین خاطر خواستم همراهش بروم. اما مخالفت کرد و گفت: نه! تو با کاظم برو من سر پد یک منتظرتان هستم فقط زود بیایید.
به هرحال رفتیم و بعد از اتفاقاتی که افتاد، تا ساعت چهار عصر رفتیم پد یک. اما از یوسف خبری نبود. احتمال دادیم که جایی رفته باشد. حدود نیم ساعتی منتظرش ماندیم. اما باز خبری نشد. بالاتر از تقاطع پد مرکزی و پد یک معدن شنی بود که اطرف آن چند سنگر ساخته شده بود. فکر کردم شاید یوسف به خاطر آتش پراکنده توپخانه عراقیها به آنجا رفته باشد. از کاظم خواستم سرچهارراه منتظر باشد و خودم به دنبالش رفتم. گوشه و کنار معدن را نگاه کردم، اما از یوسف خبری نبود. همان جا لودری بود که ظاهراً گلولهای کنارش منفجر شده و همه جایش را ترکشی کرده بود. داشتم به سمت لودر میرفتم که کاظم صدایم کرد و گفت:حجت چی شد؟ اگه یوسف اونجا نیست بیا بریم. من هم که از پیدا کردن یوسف ناامید شده بودم، برگشتم و همراه کاظم به طرف دیدگاه پد هشت رفتیم.
اذان مغرب بود که خسته و کوفته به آنجا رسیدیم. بعد از ادای نماز، برادر حسین سنگرگیر آمد دنبالمان تا ما را عقب ببرد. حسین از بچههای زحمتکش و از دیدهبانان قدیمی سپاه بود. اولین دیدار من با حسین سال 63 در پادگان ابوذر بود. آن موقع حسین مربی دیدهبانی ما شد. بچهای مومن، خاکی و متواضع بود. یادم است یک شب که در پادگان ابوذر بیخوابی به سرم زده بود، داشتم کتاب میخواندم. ساعت 2/5 شب متوجه صدایی شدم. از سوراخ در نگاه کردم، دیدم حسین مشغول نماز شب است. از همان موقع مهرش به دلم نشست. حسین تنها پسر خانواده و عصای دست پدرش بود. اسمش در شناسنامه هدایت بود، منتها به خاطر عشقش به اباعبدالله(ع)، نام حسین را برای خودش انتخاب کرده بود. حسین برای ما همانند پدری مهربان بود و همه بچهها دور شمع وجودش پروانهوار میچرخیدند. در مواقع کار و تلاش آیه مبارکه فَاستَقِم کَما اُمِرت بر لبان حسین جاری بود.
به هرحال آن شب قرار شد حسین ما را به عقب برگرداند. در راه که میآمدیم حال عجیبی داشت. هرچه از یوسف میپرسیدیم طفره میرفت. رسیدیم به موقعیت قائم. وارد موقعیت که شدیم، حسین گفت: «اسم حسینیه شهید یوسف دایی ماسوله!» یکدفعه به خودم آمدم و گفتم: «منظورت چیه؟» حسین گفت: «یوسف شهید شده.» عرق سردی تنم را گرفت. در عین ناباوری از ماشین پیاده شدم و به سنگر رفتم. داخل سنگر که شدم خشکم زد. صدای نوار قرآن بلند بود و هر کدام از بچهها در گوشهای زانوی غم بغل گرفته و بغض کرده بودند. پرچم سیاهی هم سردر سنگر نصب شده بود. جنازه یوسف را که دیدم، تازه متوجه دست راستش شدم. مشت شده بود. یوسف پشت همان لودر ترکشی کنار معدن افتاده بود. او از شدت درد و تشنگی آنقدر زمین را چنگ زده بود تا شهادت را با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود، در آغوش کشیده بود.
بعد از شهادت یوسف، حسین مسئولیت واحد را بر عهده گرفت. چند روز بعد من و رمضان نقیزاده که از دیدهبانهای نمونه یگان بود و بعد از والفجر8 به شهادت رسید، رفتیم دیدگاه پد یک در جزیره مجنون. رمضان برایم تعریف کرد چند روز قبل از شهادت یوسف شنیدم که حسین به یوسف گفته بود: «یوسف تازگیها خیلی با حال شدی! مثل اینکه میخوای پربزنی! اما بدون که اگه رفتی من هم پشت سرت میام.» همان روزی که حسین این حرف را به یوسف گفت، او شهید شد. حسین هم دقیقاً 17 روز بعد از یوسف پرزد و به شهادت رسید.