حسین:

​سال ۶۳ برای اولین بار قدم‌های کوچک خود را به جبهه‌ها گذاشتم و در تیپ ۶۳ خاتم با ختم جنگ همچون فرزندی که به زور از سینه مادر جدا شده از آن خارج شدم. 

در سال‌های حماسه، هر کس در گوشه‌ای، وظیفه کوچکی بر دوش داشت و من نیز در تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷، تنها بسیجی کوچکی بودیم با یک خمپاره شصت در دست و آرزوی اصابت.

​سال ۱۳۶۵ در قلاویزان، از روی کنجکاوی،  به سنگر دیده‌بانی برادران ارتشی رفتم. با اصرار بسیار، وارد سنگرشان شدم؛ دو افسر آموزش‌دیده، با کوله‌باری از دوره‌های دانشگاه افسری، که کارشان را پیچیده و فوق تخصصی می‌دانستند با منت بسیار پذیرای من شدند. در آن لحظات، دیده‌بانی برای من همچون یک قله دست‌نیافتنی می‌نمود که جز با سال‌ها تحصیل، صعود به آن ممکن نبود.

​کوتاهی راه و بلندی درس

​اما تقدیر، مسیر دیگری را پیش رو نهاد. یک سال بعد، در دیده بانی ۶۳ خاتم الانبیا، صلی الله علیه و آله و سلم به لطف آموزش‌های فشرده و حرفه‌ای برادر شمس نورایی، آن بت درهم شکست. جایی که انتظار سال‌ها دوره دیدن را می‌کشیدم، ظرف تنها دو هفته، بر کار مسلط شدم و اولین آتش خود را در جزیره مجنون هدایت کردم.

​آن دو هفته، نقطه عطفی در تمام زندگی کاری من شد؛ دریافتم که بسیاری از دوره‌های آموزشی، با حذف حواشی و پرداختن به اصل موضوع، می‌تواند در زمانی کوتاه فشرده شود. فهمیدم که اگر عشق و علاقه باشد، میان‌بر زدن، قانون مسیر است. این کشف بزرگ، مرا به این یقین رساند که در بسیاری از مشاغل، علاقه و انگیزه، از همسویی رشته تحصیلی مهم‌تر است و این تضاد، هیچ منافاتی با موفقیت ندارد.

​با این وجود، هرگز در خود مدعی تخصص نبودم. در آغاز، گلوله‌هایم هرگز به‌راحتی به دامن هدف نمی‌نشست. انحراف تصحیحات، گویی حاصل فرسودگی ادوات یا کم‌تجربگی من بود؛ تا آنکه یک روز، حاج قاسم خود پا به دیدگاه ما در شاخ شمیران گذاشت. مأموریت: آتش روی یک جاده حیاتی در خط‌الرأس کوه برددکان.

​گلوله اول بسیار به هدف نزدیک شد... و گلوله دوم... درست وسط جاده نشست! حاج قاسم با لبخند و شوخی از تضعیف روحیه دشمن گفت، اما من در حیرت ماندم. آیا این اصابت، حاصل شانس بود یا تجربه پنهان؟ چون می‌دانستم که اگر خود صد گلوله هم بزنم، آن دقت برایم دست‌یافتنی نبود.

غول آهنی 

​اما بشنوید از قضا و قدر، جایی که شانس و اراده در هم تنیدند و حماسه کامیون گاز ۶۶ رقم خورد.

​سال ۶۶، شلمچه. از بالای دکل شهید کابلی، چهار دستگاه کامیون گاز ۶۶، حامل ده‌ها نیروی دشمن، در قرارگاهی از پیش ثبت‌شده، به چشم می‌آمدند. صیدی پربار برای آتشبار ۱۳۰ میلی متری

​فریاد زدم: آماده آتش، برای موقعیت ثبت‌شده! اما آتشبار لکنت گرفت: نقص فنی. در این فاصله، اولین و دومین کامیون، همچون روح از بدن، از قرارگاه خارج شدند. عصبانیت گلویم را می‌فشرد و التماس‌هایم برای درک اهمیت هدف، به جایی نمی‌رسید. کامیون سومی نیز حرکت کرد و سپس چهارمین کامیون در مقابل دیدگان اندوهناک من آغاز به حرکت کرد. در این لحظه آتشبار با تأخیر بسیار آماده شد، کار از کار گذشته بود! یعنی نوش دارو پس از مرگ سهراب.

​با تلخی گفتم: مأموریت تمام است. دیگر نیازی نیست.

​اما بی‌سیم‌چی با لحن شرمگینانه‌ای گفت: آقا، یک نخود تو گلوش گیر کرده. یعنی یک گلوله در لوله بارگذاری شده بود و باید شلیک می‌شد. با یک الله‌اکبر، فرمان آتش دادم؛ یک گلوله بیهوده، برای هدفی که دیگر وجود نداشت و از لانه گریخته بود. 

​با دوربین، با حسرت و اندوه تمام، آخرین کامیون را تماشا می‌کردم. آن غول آهنی پر از نیرو، صدها متر دور شده بود. گلوله ۱۳۰ م.م، زوزه‌کشان در آسمان اوج گرفت... من دیگر به آن گلوله معلق در آسمان فکر نمی‌کردم؛ شکست را پذیرفته بودم.

​ناگهان! در کسری از ثانیه، نیروهای سوار بر گاز ۶۶ در یک لحظه در خود جمع شدند... یک جرقه! و سپس انفجاری مهیب!

​گلوله "بیهوده" و "گیرکرده در گلو"، دقیقاً به کامیون اصابت کرده بود. آن هیولای آهنی، در یک بخت‌آزمایی الهی، در شعله‌های آتش غلتید.

​آن لحظه بود که تمام درس‌های زندگی و تمام بحث‌های تخصص، در یک آیه خلاصه شد؛ آیه‌ای که نه توان و تخصص من، که فقط قضا و قدر الهی آن را نوشت:

​وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ

(تو نبودی که تیر انداختی، بلکه خدا بود که انداخت.)

​این شلیک، نه حاصل تخصص که حاصل اراده‌ای بالاتر بود. من، تنها دیده‌بان کوچکی بودم اما نقطه‌زنی نهایی، فقط کار او بود.