
مرحله آخر عملیات کربلای یک که شروع شد، تمام منطقه درگیری، یکپارچه آتش شد. توپخانه خودی و دشمن با شدت هرچه تمامتر روی منطقه کار میکردند. به همین جهت خط حد نیروهای خودی و دشمن تشخیص داده نمیشد. شدت آتش دشمن به قدری زیاد بود که به شوخی میگفتیم: چه کسی جرئت دارد انگشتش را بالا ببرد؟ و همگی میزدیم زیر خنده.
در همین لحظه، گلولهای به دیدگاه خورد و همه جا را دود و گرد و خاک گرفت. برادر کرمی (محمد علی کرمی مسئول دیدهبانی تیپ) مرتب ذکر مقدس یا حسین(ع) را تکرار میکرد. یکی از بچههای دیدهبانی لشکر 25 کربلا که کنار من بود، به شدت مجروح شده بود و خرخر میکرد. شهید کاظم بانان متقی هم آهسته ناله میکرد و ذکر میگفت. خود من هم در پای چپم درد شدیدی احساس میکردم.
وقتی گرد و خاک خوابید، دیدم پای چپم از زیر زانو قطع شده و به شدت خونریزی دارد. به هر زحمتی بود، گوشی بیسیم را باز کردم و با سیم آن پایم را از بالای زانو محکم بستم و با دستم قسمتی از پایم را که له شده بود، گرفتم. به این ترتیب تا جایی که امکان داشت، جلوی خونریزی را گرفتم و رفتم بالای سردیدهبان لشکر25 کربلا. دیدم آن برادر شهید شده است. آن طرف را نگاه کردم، دیدم کاظم بانان متقی از شدت درد به خودش میپیچد و برادر کرمی بالای سرش نشسته است. چند دقیقه بعد، کرمی مرا صدا کرد و گفت: سید محمود، کاظم هم شهید شد.
به سنگر دیدگاهی که کنار ما بود و بچههای دیدهبان لشکر25 کربلا در آن مستقر بودند نگاهی کردم. یکی از آنها ترکش به دستش خورده و دیگری سالم بود. آن بنده خدا که سالم بود مرتب با بیسیم درخواست کمک میکرد اما چون آنتن بیسیم قطع شده بود، تماسش برقرار نمیشد. برادر کرمی ناراحت شد و گفت پشت بیسیم این حرفها را نزنید. بعد از برادری که سالم بود خواست ما را تا کنار جاده ببرد. خودمان را به کنار جاده رساندیم و با آمبولانسی که هفت، هشت مجروح داشت، به سمت عقب حرکت کردیم. بین راه دیدیم که هوا رو به روشنایی میرود و تا به اورژانس برسیم، نماز صبح قضا میشود. به همین جهت در طول مسیر تمام برادران مجروح با آن حالات معنوی و درد شدیدی که داشتند، نماز صبح را اقامه کردند.