شهید اصغر آقابالازاده بیرنگ
نام پدر:حسن
عضویت : بسیجی
تاریخ شهادت : 7-10-1365شمسی
محل شهادت : شلمچه
گلزارشهدا:بهشت زهرا (س)
قطعه:53 ردیف:39 شماره مزار:16
تهران
شغل شهید: امدادگر، کارمند دانشگاه، بیمارستان سینا
تاریخ شهادت: 10/10/1365
محل شهادت: عملیّات کربلای 5، شلمچه
نشانی مزار: استان تهران، تهران، بهشت زهرا، قطعه 53، ردیف 39، شماره 16
زندگینامه
اصغر آقابالازاده در پانزدهم اسفند ماه هزار و سیصد و سی و پنج در تبریز به
دنیا آمد. اصغر در دامان خانوادهای معتقد و متدیّن رشد کرد و جانش با
آموزههای دینی عجین شد. او به دلیل مشکلات معیشتی نتوانست تحصیلاتش را بعد
از دورۀ ابتدایی ادامه دهد و برای امرار معاش در بیمارستان به عنوان
امدادگر مشغول به کار شد. هنوز دوران جوانی را پشت سر نگذاشته بود که تصمیم
به ازدواج کرد و همسری از استان اصفهان برگزید و با دوشیزه شهین کاظمی عقد
ازدواج گرفت. حاصل این ازدواج دو فرزند پسر بود. او همیشه به شرکت در
نمازهای جمعه و جماعت و دعاهای کمیل اهتمام داشت. از خصوصیات برجستۀ او
«مهربان بودن» نسبت به آشنایان و اطرافیان بود. بعد از مدّتی، تصمیم گرفت
به جبهه برود و تمام کارهای نیمه تمام خود را به اتمام رساند و برای رفتن
به جبهه آماده شد؛ گویی او خود میدانست راهی را میرود که برگشتی ندارد.
در تاریخ 1/9/65 وارد جبهه شد و دقیقاً چهل روز بعد (در تاریخ 10/10/1365) در عملیّات کربلای 5 در منطقۀ شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سینهاش به درجۀ رفیع شهادت نائل آمد.
دست نوشته های شهید
- اولین باری بود که جبهه را از نزدیک میدیدم. از شهر خودمان همراهی نداشتم. کم کم چند تا دوست پیدا کردم و از تنهایی درآمدم. با صحبت از این طرف و آن طرف بالاخره به شوشتر رسیدیم. آنجا ما را دسته بندی کرده و بعد به اهواز، پادگان شهید مدنی فرستادند؛ آنجا با گرفتن کارت و پلاک عازم خط شدیم. ساعت هشت شب بود. با چراغ خاموش حرکت میکردیم. در محل زاغههای مهمّات مستقر شدیم و بعد مجدّداً به پایگاه برگشتیم. من قبل از عملیات در محوّطه قدم میزدم که سر و کلۀ چند هواپیمای عراقی در آسمان پیدا شد. به حال خودم نبودم با همان حال به هر طرفی میدویدم و هرکس که در سر راهم بود لباسش را میچسبیدم و می گفتم: « برادر کجا امن است؟ کجا امن است؟» خیلی ترسیده بودم و آنها با کمال خونسردی به من، با آن سر و وضعی که داشتم، میخندیدند!
- سه روز بیشتر از نخستین اعزام من به جبهه نمیگذشت که ما را بعد از توجیه به خط پدافندی فاو بردند. شب را با کسانی که از دو سه شب قبل آنجا در سنگر بودند، صفا کردیم. ساعت حدود ده شب بود که منَور زدند. همه جا مثل روز روشن شد. قبلاً وصف چتر منوّر را شنیده بودم. آرامآرام پایین میآمد و رو به خاموشی میرفت. بیاختیار رفتم به محل تقریبی افتادن چتر تا آن را از نزدیک ببینم. از دپو بالا رفتم و وارد محوطهای شدم که دور تا دور آن خاکریز بود، به محض به زمین خوردن چتر، آن را برداشتم. دستم آتش گرفت. حالا همه متوجّه من شده بودند. فرماندۀ دسته و بقیّه یک صدا به من میگفتند: «از جایت تکان نخور». بله من وارد میدان مین شده بودم. یکی میگفت: «باید تا صبح همان طور یک لنگه پا بایستی تا هوا روشن شود.» دیگری میگفت: «نه باید برویم تخریبچی را خبر کنیم.» خلاصه دو ساعت همان طور سرپا ایستادم تا با کمک دوستان توانستم از آن محل خارج بشوم.
- یک شب ما را بردند رزم شبانه. بعد از زد و خورد با دشمن فرضی و اسیر شدن و بقیۀ قضایا به سنگر برگشتیم. یکی از رفقای ما که تازه به واحد آمده و آموزش هم ندیده بود، از من پرسید: « اصغر چه شد که ما را برگرداندند؟»
گفت: « بعثیها دیگر!»
گفتم: «مرد حسابی ایشان مسئول واحد خودمان بود، نیروهای دشمن هم بچّههای خودی بودند. این رزم شبانه بود و فشنگها هم مشقی!!»
- من در منطقه امدادگر بودم. یک شب که به طرف سنگرهای دشمن پیش میرفتیم برادری که پیش ما بود، تیر خورد چون اوایل عملیّات بود، خواستم خودم را به نابلدی بزنم و بگذرم ولی نتوانستم و نشستم و آن طور که تشخیص میدادم، محل زخم را پانسمان کردم. بلند شدم که حرکت کنم؛ یک لحظه احساس کردم پایم قطع شده؛ کنار همان شخص افتادم روی زمین. قدرت بلند شدن نداشتم. مرتّب هم اطراف ما را میزدند. چون قبلاً از داخل آب عبور کرده بودیم بدنم خیس بود خیلی زود سردم شد. هر چه انتظار کشیدم، از گروههای امدادکسی برسد و مرا به عقب ببرد، خبری نشد. ساعت 12 شب بود بیاختیار رفیق بغل دستیم را بغل گرفتم که قدری گرم بشوم فایده نداشت. بدن او هم کاملاً خیس بود. گاهی بیهوش بودم، گاهی نه. صبح، در روشنایی، قبل از آنکه مرا از جایم حرکت بدهند، همین قدر فهمیدم که دیشب تا صبح به بدن یک شهید پناه برده بودم.
همیشه در زندگی به یاد خدا باش و از یاد او هیچگاه غافل مشو و با توکّل به خدا به زندگیات ادامه بده و بچّهها را با ایمان کامل و پیرو دین، بزرگ کن و به سروسامان برسان.