شهید علی ابراهیمی
نام پدر : محمدرضا
عضویت : بسیجی
تاریخ تولد:20-8-1348شمسی
محل تولد :تهران-ری
محل خدمت :گردان 40 بعثت
سن:17سال
تاریخ شهادت : 23-10-1365شمسی
محل شهادت : شلمچه
گلزارشهدا:بهشت زهرا(س)
ق53 ر23 ش12
نماهنگ:
این 3 تفنگدار ره صد ساله را یکشبه طی کردند:
به پهنای صورت اشک میریختند و التماس میکردند که به عنوان خدمه توپ خدمت کنند. گفتم: آخر قد شما نصف قد موشک است، زورتان نمیرسد بلندش کنید.
عملیات کربلای 4 تازه تمام شده بود و
بچهها خودشان را برای عملیات کربلای5 آماده میکردند. برادر حسن
خالکی فرمانده گردان 40 بعثت(کاتیوشا) از گردانهای تیپ توپخانه 63 خاتم
الانبیا(ص) بود.
گردان ما دو تا آتشبار سه
قبضهای داشت. با تحویل سه دستگاه کاتیوشای جدید قرار شد آتشبار سوم هم
برای شرکت در عملیات کربلای 5 تشکیل شود. حاج مجید براتی از بچههای قدیمی
توپخانه مسئولیت راهاندازی آتشبار 3 را به عهده گرفت. برادر خسرو
مشکی اصل، من و برادر هاشم مهابادی به ترتیب به عنوان مسئولان قبضه یک و 2 و
3 کاتیوشای آتشبار سوم انتخاب شدیم.
هر قبضه کاتیوشا یک فرمانده، یک معاون قبضه و سه نفر هم خدمه توپ داشت.
کار بچههای خدمه واقعاً سخت و طاقتفرسا بود و نیروهای قدبلند و ورزیده هم معمولاً کم میآوردند.
وظایف این نیروها عبارت بود از: تخلیه جعبههای موشک کاتیوشا از تریلی حمل مهمات در زاغه مهمات و چیدن آنها، درآوردن موشکها از جعبه و شستن گیریس روی آنها با پارچه تنظیف و گازوئیل و خشک کردن موشکها.
در شرایط عادی در هر زاغه مهمات معمولاً 90 موشک شستهشده برای بارگیری پشت کامیون آماده بود و 60 تا موشک هم برای پر کردن خشاب قبضه ،پشت کامیون 911؛ تا هر وقت خشاب قبضه خالی شد ببرند پای قبضه و زیر آتش سنگین دشمن، موشکها را یکی یکی از پشت کامیون در خشاب کاتیوشا جا بزنند.
در بین این 10 نفر سه نفرشان خیلی کم سن و سال و ریزه میزه بودند. همیشه با هم بودند و شاد و شنگول. اینقدر صمیمی بودند که بچههای گردان به آنها میگفتند سه تفنگدار؛ سیاوش جعفری خانقاه، علی ابراهیمی و عباس معینیخواه. یکی از یکی نورانیتر و باصفاتر. معصومیت از چهره هر سه شان شُر شُر میریخت. حال و هوای خاصی داشتند.
علی 17 سالش بود، عباس و سیاوش هم 16 ساله.
به خاطر سن و سال و قد و بالایشان قرار بر این شد که بعد از آموزش در تدارکات یا دژبانی آتشبار مشغول به کار شوند.
نه قدشان به بار زدن موشک پشت کامیون 911 میخورد نه توانش را داشتند. چراکه باید در یک مرحله 30 موشک 93 کیلویی را جابهجا و خشابگذاری میکردند.
این سه نوجوان که فهمیدند قرار است در تدارکات آتشبار خدمت کنند خیلی بهشان برخورد و ناراحت شدند. به پهنای صورت اشک میریختند و التماس میکردند که به عنوان خدمه توپ خدمت کنند. گفتم: آخر قد شما نصف قد موشک است، زورتان نمیرسد بلندش کنید،
اصلاً قدتان نمیرسد موشک را پشت کامیون بار بزنید. سیاوش گفت: برادر صباغ جعبه مهمات میگذاریم زیر پاهایمان، موشکها را بار میزنیم. قد ما را نگاه نکن نصف قد ما زیر زمین است و. . . دیدم حریف زبان اینها نمیشوم، دلِ دیدن جَزع و فَزع آنها را هم نداشتم. گفتم: فردا میروم مرخصی، برگشتم یک کاری میکنیم.
چند ماهی بود که مرخصی نرفته بودم. 10 روز مرخصی استحقاقی به علاوه دو روز هم توراهی گرفتم و با قطار رفتم تهران. روز سوم مرخصیام بود که مرحوم حاج آقا جعفری از ریشسفیدها و نیروهای مخلص تیپ 63 خاتمالانبیا (ص) آمد منزل ما و گفت: حاج مجید براتی گفته امروز راه بیفت و فردا خودت را به گردان معرفی کن. گفتم حاجی تازه رسیدم
تهران، خانواده صدایش درآمده و... حاجی پرید وسط حرفم و گفت: عملیاته. با شنیدن همین یک کلمه روی حاجی را بوسیدم، ازش خداحافظی کردم و رفتم دنبال بلیت قطار.
دست آخر علی ابراهیمی گفت: برادر صباغ ما یک مأموریت پای قبضه انجام میدهیم اگر راضی بودی ادامه میدهیم،اگر هم راضی نبودی میرویم تدارکات یا دژبانی.
سیاوش هم پشت صحبت علی را گرفت و گفت: برادر صباغ ما وظیفه شرعی خودمان را انجام دادیم و تا اینجا آمدیم، اما آن دنیا از شما نمیگذریم اگر ما را نفرستی پای قبضه.
عباس معینیخواه هم ادامه داد: مگر حضرت قاسم چند سالش بود که رفت جنگید و شهید شد؟
مانده بودم از دست اینها چه کار کنم. حریف زبان ریختن این سه تا بسیجی نمیشدم.
سیاوش گفت: تو را به خون اباعبدالله اجازه بده یک مأموریت پای قبضه باشیم و خودمان را نشان بدهیم.
با این قسم آخری که خورد کم آوردم و تسلیم شدم. گفتم: بروید زاغه و 60 تا موشک را لخت کنید و بشورید و آماده شلیک کنید ببینم چه کار میکنید.
آماده شلیک کردیم. اولاً باورم نمیشد در مدت دو ساعت 90 تا موشک را آماده کرده باشند، ثانیاً قرار بود 60 تا موشک آماده کنند، نه 90 تا. گفتم: برویم ببینیم. با سیاوش رفتیم زاغه آتشبار. علی و عباس گوشه زاغه روی جعبههای مهمات خسته و کوفته اما شاد و خندان نشسته بودند. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. با یک حساب سرانگشتی دیدم واقعاً 90 تا موشک را تر و تمیز شسته و مرتب و منظم چیده و آماده شلیک کرده بودند.
گفتم: گل کاشتید. انشاءالله خدا از شما راضی باشد. بعد به اتفاق رفتیم برای نماز جماعت. بعد از نماز هم رفتیم سنگر و سر سفره ناهار نشستیم. ناهار آن روز عدسپلو با کشمش بود. دور هم ناهار را در بشقابهای روحی خوردیم و یک استراحتی کردیم. بعد از ظهر به بچهها گفتم 60 تا موشک آماده را پشت کامیون 911 بار بزنند و برای مأموریت آماده باشند.
نیم ساعت بعد رفتم زاغه ببینم بچهها چه کار میکنند. دیدم با چند تا جعبه مهمات یک سکو درست کردهاند، موشک را سه نفری بلند میکنند میبرند روی سکو و به دو نفری که بالای کامیون بودند میرساندند. این همه انگیزه و سختکوشی بچهها برایم قابل ستایش بود. بچههایی در این سن و سال در شهر از پدر و مادرشان پول توجیبی میگرفتند و وقتشان را با بازی و تفریح میگذراندند. اما آنها کجا و این بزرگمردان کوچک کجا!
رفتم کمکشان و به اتفاق 60 تا موشک پشت کامیون بار زدیم.
ساعت 9 شب بود که مخابرات آتشبار برای اجرای مأموریت به هر سه قبضه آمادهباش داد و رفتیم پای قبضه و تا بعد از ظهر خشاب را پر کرده بودیم. پای قبضه که مستقر شدیم برای اجرای مأموریت اعلام آمادگی کردیم. چند دقیقه بعد مسئول هدایت آتش سمت و زاویه شلیک را به ما که قبضه 2 بودیم اعلام کرد. سمت و زاویه را روی قبضه بستیم و
برای شلیک آماده شدیم.
با الله اکبر دیدهبان دو تا موشک شلیک کردیم. دقایقی بعد با تصحیحات 1000 متر به چپ
دیدهبان، سمت و زاویه جدید را از هدایت آتش گرفتیم، روی قبضه بستیم و دو موشک دیگر شلیک کردیم. با اصابت موشک سوم و چهارم در نزدیکی هدف، دیدهبان دستور آتش به اختیار داد. سمت و زاویه دوم روی هر سه قبضه بسته و86 موشک کاتیوشا به صورت همزمان به سمت هدف شلیک شد. از پشت تلفن قورباغهای صدای دیدهبان را که با بیسیم از دقت آتش و به آتش کشیده شدن انبار مهمات دشمن تشکر میکرد،میشنیدیم. قبضهها که خالی شد به بچهها گفتم: سریع کامیون را بیارید و خشاب را پر کنید. کامیون مهمات دنده عقب آمد و با فاصله خیلی کم با قبضه کاتیوشا متوقف شد.
علی و عباس و سیاوش در مدت کمتر از 20 دقیقه خشاب قبضه را پر کردند.برایم جالب بود اینها زودتر از بچههای قبضه یک و 3، خشاب را پر کردند .
در حالی که خدمههای قبضه یک و 3، سرباز وظیفه بودند، سنشان دو سه سال از اینها بیشتر بود و از قدرت بدنی بیشتر و جثه بزرگتری برخوردار بودند.
با پر شدن خشاب هر سه قبضه به دیدهبان اعلام آمادگی کردیم. دیدهبان با جمله: ما رمیت و اذ رمیت. دستور شلیک داد و آتشبار با پاسخ: و لا کن الله رما، انشاءالله، اعلام شلیک کرد. همزمان 90 موشک کاتیوشا برای بار دوم روی هدف فرود آمد. موشکها یکی پس از دیگری با درخشش خاصی دل آسمان تاریک را میشکافتند و به سمت هدف پیش میرفتند. دیدهبان با اعلام انهدام کامل آتشبارهای دشمن و چند زاغه مهمات و خسته نباشید به آتشبار پایان مأموریت داد.
نیروهای آتشبار خوشحال از انجام موفقیتآمیز مأموریت با کمک همدیگر سریع خشاب هر سه قبضه را پر کردند و برای استراحت به سنگرهایشان رفتند. از همه شادتر این سه تا دریادل بودند که اولین مأموریتشان را سه تایی پای یک قبضه انجام داده بودند.
دور هم نشسته بودند. با ورودم همه به نشانه احترام بلند شدند.
حاج مجید سراغ نیروهای بسیجی را گرفت و پرسید: کارشان چطور بود؟ گفتم: هزار ماشاءالله زودتر از بچههای قبضه یک و سه خشاب را پر کردند. اصلاً توقع نداشتم اینقدر مردانه و غیرتی بیایند پای کار.
حاج مجید هم از رضایت بچههای دیدهبانی در خصوص دقت آتش، سرعت عمل و انهدام کامل هدف خبر داد و از همه تشکر کرد. ساعت نزدیک 11 شب بود که رفتم برای استراحت. داخل سنگر جا نبود، همان جلوی ورودی سنگر که با گونی به حالت L ساخته شده بود تا ترکش وارد سنگر نشود دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
تازه داشت چشمهایم گرم میشد که با شنیدن صدای انفجاری مهیب زمین زیر پایم به شدت لرزید، همه جا را خاک گرفته بود. چشم چشم را نمیدید، انگار چند مشت خاک ریخته بودند در گلویم. سینهام خس خس میکرد، نفسم بالا نمیآمد. دیگر چیزی نفهمیدم. آخرین بار که چشمم را باز کردم داخل آمبولانس بودم و آمبولانس با سرعت زیاد در جاده خاکی و پر دست انداز به سمت اورژانس صحرایی در حرکت بود.
عکس نمادین به یاد این سه شهید دلاور در سنگر محل شهادت
سنگری که مجروح شدم و سه دلاور به شهادت رسیدند 20روز بعد درحال فاتحه خواندن درمحل شهادت انها