تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید
خاطرات کاظم اسپرهم

 

1-دیدگاه تمور ژنان


بهار 67 بود و بعد از عملیات حلبچه موشک اندازهای 240 میلی متری به جمع استعداد تیپ 63 خاتم افزوده شد .در آن زمان تطبیق آتش تیپ در یکی از مرتفع ترین قله های رشته کوه سرسوروان بود و دیدگاه ها شاخ شمران ، تپه مجید وبهترین دیدگاه از حیث وسعت منظر و اشراف به منطقه دیدگاه تمورژنان بود این دیدگاه روی ارتفاع کوهی دراز و ممتد قائم بر بخش خلفی دریاچه سد دربندیخان مشرف بر جبهه ی احمد برنو تا یال غربی شاخ شمران بود و با دوربین دستی به راحتی سد دربندیخان و بخشی از شهر دربندیخان را در دید داشت.

 

 

لذا فرماندهی عملیات تصمیم گرفته بود موشکهای 240 میلی متری تازه وارد را روی سد دربندیخان آزمایش کند این موشکها که در لانچر 12 تائی و خودکششی بودند هم برد مناسبی داشتند و هم قدرت تخریب بالائی لکن غرش رعد آسای شلیک این موشک باعث لو رفتن سریع محل استقرار آن می شد برای همین لازم بود به شکل ضربتی از آن استفاده شده و سریعا محل را ترک کند .

 

 

برای رسیدن به دیدگاه تمور ژنان که از بخش شمالی آن ممکن بود باید از دوراهی حلبچه به سمت چپ پیچیده و چندین کیلومتر در دید و تیر تانکهاو توپخانه احمد برنو حرکت کرده تا به شیارهای کوه رسید و فاصله بین این مسیر با دشمن که در آن سوی دم دریاچه سد مستقر بود بیش از سه یا چهار کیلومتر نبود و غیر از کمین های لشکر 27 که در اطراف دریاچه بودند نیروئی در مسیر دیده نمی شد.

اما خطر ناکترین بخش این مسیر سربالائی پیچ دوم بود که با شیب زیاد حدود پانصد متر در دید و تیر تانکها و حتی تیر بارهای دشمن قرار داشت و به قدری تابلو بود که به سیبل مقابل تانکها بدل شده بود دقیقا همان وضعی که در پیچ معروف شاخ شمران بود -که این پیچ هم هدف مستقیم برای تانکهای مستقر در شاخ برددکان بودند-و هر وسیله ای که از این مقطع عبور می کرد غالبا هدف تانک قرار می گرفت و آثار انهدام خودروها در این محل و دره پائین آن قابل مشاهده بود .

راننده های حرفه ای تویوتاها برای عبور از این مقطع چندین تکنیک را به کار می گرفتند اول اینکه در تاریکی و با چراغ خاموش عبور می کردند دوم در زمانی که آفتاب مستقیم به چشم دشمن می تابید و دید دشمن را تار می کرد عبور می کردند و البته بالاترین تکنیک خواندن وجعلنا بود و پر کردن گاز و صعود پرگاز و سریع از این سربالائی و دور زدن سریع به سمت عکس آن و پنهان شدن در پشت خاکریزی که از احداث جاده حاصل شده بود .

 

از این محل که یک یا دو ماشین جا می گرفت و تویوتا به زور در آن دور می زد تا دیدگاه حدود پنجاه متر ارتفاع با شیب بسیار تند بود و خود دیدگاه در پشت سنگی بزرگ واقع شده بود و کلا بالای کوه از این جانپناههای سنگی متعدد و ممتد داشت و خود دیدگاه هم در تیر رس تانکهائی بودند که در روبروی دیدگاه در پشت دم دریاچه مستقر بودند و البته خمپاره و توپ هم روی دیدگاه کار می کرد در بخش جلوئی هم کمینهای بچه های گردان عمار لشکر در پشت دریاچه سد و شریعه سمت چپ مستقر بودند که آن هم ماجراهائی شنیدنی دارد .

در تطبیق هم حاج رضا با آمدن من به مرخصی رفته بود و برادر لاری و من مانده بودیم قرار شد در تاریکی و گرگ و میش صبح یک قبضه خودرو موشک انداز حرکت کند و برای اینکه برد آن به لاله سد و شهر دربندیخان برسد در یکی از شیارهای تمور زنان دقیقا پشت دیدگاه مستقر شود و بلا فاصله پس از شلیک جمع کند و با سرعت محل را ترک کند به همین خاطر لانچر با شش موشک مسلح شد تا بتواند با سرعت بیشتری حرکت کند.

برادر سید داودآیتی و من سوار تویوتا که رانندگی آنهم با سید بود اول صبح حرکت کردیم و به زودی از پیچ آتشبار کاتیوشا گذشته و وارد دشت و سپس شیار تمور ژنان شدیم صدای ناله ی کامیونموشک انداز هم می آمد که در حال رسیدن به موضع بود . رسیدیم به شیاری که یکی از گردانها در عملیات درآن به استراحت پرداخته و مورد هدف تک شیمیائی قرار گرفته و تلفات زیادی متحمل شده بود و راجع به این موضوع هم چند جمله ای صحبت شد و یادی از آنان کردیم و رسیدیم به همان شیب .

روش آقا سید برای عبور و گذر از خطر خواندن سوره قدر بود و از همان اول که سوار تویوتا شدیم هم سه بار سوره قدر را خوانده بود اما در پائین شیب کمی مکث کرد و انا انزلنا خواندیم و بعد هم وجعلنا ، زمانی رسیده بودیم که اول صبح بود و دید دشمن هم بسیار خوب و اوضاع نشان می داد که قبل از ما هم اجرای تیر شده بود و در وسط جاده خاکی یه دوجین سوراخهای برخورد گلوله تانک بود و همینطوری هم عبور از آن را با خطر سقوط به دره مواجه می کرد.

سید گاز داد و گاز داد و ناگهان خودرو را از جا کند و مثلا با سرعت ازآن قسمت عبور کردیم اما این لاستیکها یکی در میون و گاهی هر دو داخل چاله ها می افتاد و کله ما به سقف تویوتا می خوردولی سید درنگ نکرد و بالاخره از شیب به سلامت گذشته و به راست برگشتیم و زود پیاده شدیم یادم نیست که چند تا تیر به اطراف خورد ولی تکنیک ترکیبی سید کار خودشو کرده بود در دیدگاه برادر حاج صغیری و یه دیدبان دیگر هم حضور داشتند .

 

 عده ای از نیروهای پیاده هم در سمت چپ سنگرهای کوچکی احداث کرده بودند . با سرعت رفتیم به منتهی الیه ارتفاع تمورژنان که کمی دور تر از دیدگاه و سنگرها باشیم چون یقین می دانستیم که بلا فاصله بعد از اولین موشک دیدگاه مورد هدف قرار می گیرد و از دیدگاه شاخ بردد کان و شاخ شمران دیدگاه تمور ژنان دیده می شد و حتی از جبهه ی دشمن در روبرو و تانکهای مقابل می توانستند مستقیم ما را هدف بگیرند. تماس با قبضه حاصل شد و آماده به کار بود و هر سه نفر روی مختصات و هدف و اینکه کجای سد را بزنیم رای زنی کردیم قرار شد اول وسط لاله سد را بزنیم و بعد با تصحیحات راست اسکله قایقها را که شبها برادران گردان عمار و کمینها را اذیت می کردند و بعد تأسیساتی در پشت سد بود و احتمالا مخزن سوخت و انصافا برای زدن شهر تصمیمی نداشتیم .

اولین موشک با و ما رمیت اذ رمیت آقا سید غرش کنان هوا را شکافت و از لاله سد رد شد و در محلی در پشت سد منفجر شد و فقط دود آن را دیدیم با تصحیحات پانصد کم دومین موشک روی لاله سد خورد و سومی به اسکله و چهارمی به تأسیسات و بعدی به گوشه سمت راست سد و موشک آخر هم که به داخل شهر پشت تأسیسات اصابت کرد رویت کردیم .

 

 

کل اجرا ده الی پانزده دقیقه حدوداً طول کشید و از پشت صخره ای این موشکها هدایت شدند خیلی از اجرای خود راضی نبودیم با اینحال به نظر من خوب بود چون هم اسکله را زده بودیم و هم تأسیسات را که دود هم از آن بلند شده بود ولی به سد نتوانسته بودیم آسیب بزنیم زیرا قدرت این موشک در حدی نبود که بتواند به سد بتونی آسیب بزند و از موشکی هم که به داخل شهر خورده بود خرسند نبودیم . هنوز اجرا تمام نشده بود که آتش دشمن فعال شد و ما محل را ترک کرده بودیم که چند گلوله به اطراف آن اصابت کرد قبضه هم که خالی شده بود، سریعا محل را ترک کرده بود .

 

 

2-گروئی من از شهید شیری


از دوره آموزش شیمیائی که بر گشتم عملیات بدر آغاز شد و تطبیق 63 از پاسگاه جفیر به سنگری در جاده جزیره مجنون منتقل شده بود صبح روزی از روزهای بعد از عملیات هواپیماهای دشمن ظاهر شدند و سه راه جفیر را بمباران شیمیائی کردند هر چند محل بمباران مقداری از ما دور بود ولی ماسک زدیم و بعد از مدتی برداشتیم پس از نیم ساعت یه تویوتا با دو نفر سرنشین با سرعت وارد قرارگاه شدند و با سرعت از وانت تویوتا پیاده شدند اون دو نفر شهید حسن شیری و برادر سعید عباسی بودند با دیدن آنها متوجه وضع غیر عادی شدم مردمک چشمانشان نقطه شده بودند و اوضاع خوبی نداشتند پرسیدم گفتند در بمباران شیمیائی واقع شده اند با دیدن مردمک چشمها و عدم تعادل آنها متوجه شدم که عامل گاز اعصاب در آنها اثر کرده و گفتم همینجا روی جعبه مهماتی که روز خاکریز بود بنشینید تا بیام . سریع رفتم و چند آمپول آتروپین آوردم و طبق آموزشی که دیده بودم نفری یک آمپول به آنها زدم و گفتم نباید حرکت کنند تا مدتی بگذرد اگر حالتشان تغییر نکرد باید آمپول دوم را هم بزنم و همینطور هم شد مدتی گذشت و هنوز آنها به حالت عادی بر نگشته بودند و من آمپول دوم را هم به آنها زدم بعد از مدتی کمی اوضاع آنها بهتر شد و دیدم که مقداری مردمک چشم آنها بزرگتر شد . و برای اینکه به آمپول سوم نرسد گفتم حالا حالتان تقریبا خوب شده باید بروید حمام سر جفیر و دوش بگیرید و لباسها را عوض کنید . شهید شیری گفت من همین یه دست لباسو دارم و لباسم هم که شیمیائی شده و دیگر قابل استفاده نیست یه دست لباس به من بدهید تا عوض کنم . بنده هم به جز همان یه دست لباس که تنم بود و یک شلوار کار سپاهی لباسی نداشتم مگر آن یک دست لباس طرح کره ای که در طول عمر رزمندگیم نصیب من شده بود و آکبند در ساکم گذاشته بودم که در فرصتی بپوشم و نو نوار شوم . گفتم لباسهای من که تن تو نمی شود اول یه نگاهی به ظاهر من کرد و گفت نه گمان نکنم بعد گفت حالا لباس چی داری ؟ تا گفتم یه دست لباس طرح ..هنوز کره ای را نگفته گفت ها همون برو بیار حتما تنم می شود دیگر درنگ جایز نبود رفتم و لباس کره ای را آوردم و یه نگاهی کرد و گفت حتما تنم می شود ولی کاظم نگران نباش یه دست کره ای نو به جای این لباس به تو می دهم . من هم سرم را پائین انداختم و گفتم حالا خدا کند اندازه باشد . سوار تویوتا شدند و رفتند و بعد از حمام باز گشتند تا ناهار را باهم بخوریم لباسها انگار به تن او دوخته شده بودند . 
گذشت و گذشت و شهید شیری فراموش کرد به وعده اش عمل کند تا اینکه خبر شهادتش را در تطبیق مندوان شنیدم بعد از آرام شدن به خود گفتم من که لایق رفاقت با این شهدا نیستم ولی آنها می توانند شفاعت کنند شاید به پاس رفاقتمان هم شفاعت نکنند برای آن قولی که داده و فراموش کرده شاید در قیامت عمل کند وگوشه چشمی به ما کند . و این گروئی من از شهید شیری است برای دیدارش در قیامت .

 

 

 

3- دیدگاه باغکوه -شکار آهو :تاریخ انتشار1397/6/24


از آنجا که دیدگاه باغ کوه فاصله قابل توجهی با خط دشمن داشت غروب که می شد برای لذت بردن از غروب خورشید به بالای دیدگاه می رفتیم و روی تخته سنگها می نشستیم و چشم به خورشید می دوختیم که چگونه یک روز ما را با خود می برد و شب را بر ما می گستراند و به غیاهب تلجلجش پرده شب تاریک را بر سر زمینیان می کشد همانطور که زبانه های صبح را به نطق تبلجش در تاریکی شب فرو میکند دو روز بعد از استقرار در دیدگاه باغ کوه بود و غروب با یکی از برادران دیدبان بالای صخره ها رفته و غروب را تماشا می کردیم که خبر ناگواری حالمان را بد کرد یکی از برادران ارتشی بالا آمد و گفت سر گروهبان اول صبح به صورت گشتی داخل منطقه فیمابین رفته و یه آهو شکار کرده و کباب حسابی خورده اند . من از کباب خوردن آنها ناراحت نشدم ولی از شکار آهو آنهم در این موقعیت بسیار غمگین شدم . گفتم همین یک منظره برای دیدن تو باغ کوه لذت بخش بود اونم با این کار خطای این....از دست رفت حتما آهو ها از این مرغزار فرار می کنند . فردا صبح که به دیدگاه رفتم اول چشمم دنبال آهوان بود بعد از دقت فراوان و بیست دقیقه ای دوربین چرخاندن بالاخره آنها را در گوشه ای یافتم ایستاده بودند ومی چریدند و بچه آهوها هم بودند تا حدود ظهر این منظره بود و آنها را در دور بین داشتیم تا اینکه دیدم از بیشه حیوانی که به نظرم پلنگ بود نزدیک شده و آنها را دنبال کرد و یکی از بچه آهوها را از زیر گلو به دندان گرفت و به سمت بلندی سمت راس می برد . خبر دیشب در ذهنم تداعی شد و این دو صحنه را که با هم تصویر کردم اشکم در آمد و غربت جبهه و یاد رفقای شهید و خلاصه هرچه غم و غصه بود بر دلم آوار شد . رفتم بیرون از سنگر و در پشت صخره ای نشستم و حسابی گریه کردم و تصمیم گرفتم تا در باغ کوه هستم زاغ آهوها را چوب نزنم و به کار خودم مشغول باشم .

 

 

 

 

4-دیدگاه باغ کوه :1397/6/23

 

از سرپل ذهاب که به سمت شمال غرب حرکت کنید در سمت راست خود ارتفاع مهم و با شکوه شاه نشین و در روبروی آن ارتفاعات متوالی کشیده شده در غرب دشت زرین مشاهده می شود این ارتفاعات جبهه ما را تشکیل می داد مهمترین ارتفاع در منطقه بمو بود که ما بین شاخ شمران وباغ کوه قرار گرفته بود تیغه شرقی بمو بسیار مهیب و سر به فلک کشیده و شاخص در منطقه بود و دشمن بعثی روی آن ارتفاع که از سمت آنها باشیبی نسبتا ملایم با جاده دسترسی به بالای ارتفاع ولی از سمت ما دیواره ای مرتفع بدون امکان صعود بود و برای بعثیها امکان اشراف و دید بی نظیری را روی دشت زرین و حتی ذهاب فراهم می کرد تقریبا تمام جبهه ما در دشت زرین تا ارتفاع بیزل در دید و تیر دشمن قرار داشت و تنها موجهائی از ارتفاعات و دره های کم عمق مانع دید بودند. 

 

باغ کوه برادرسعید مدنی و من وتپه های آهنگران

 

این شرایط با وجود اشتیاق زیاد فرماندهان برای فتح بمو اجازه عملیات به رزمندگان را نمی داد و در مقطعی که دیدگاه باغ کوه ما فعال بود گردانهای لشکر 27 محمد رسول الله هم در تدارک فراهم کردن زمینه عملیات روی بمو بود و مهمات و آذوقه تا زیر تیغه بمو که کمین رزمندگان اسلام بود رفته و انباشت شده بود . دشمن اصلا نیازی به اقدام موثر در منطقه نداشت و به راحتی با اشراف دید و تیر می توانست از ما تلفات بگیرد و لذا تنها برای حفظ بمو بینهایت سختگیری می کرد زیرا فتح بمو همان و پیشروی تا شاخ شمران و اشراف به سد و شهر دربندیخان همان .

 در جبهه ما شاه نشین دور از منطقه بود و تنها دیدگاه به درد بخور باغ کوه بود ولی باغ کوه هیچ دید و اشرافی به بمو نداشت با این حال پشت بمو را می شد دید مانند داسوتک شاخ شوالدری که مانند شانه سر بالا و تنگ ترشاب و سپس آهنگران که مانند دو پستان در دید مقابل بود . فاصله خط دشمن با ما در دید مقابل 9 کیلومتر بود ولی از سمت بمو کمتر بود.در فاصله بین ما و خط دشمن رودخانه بزرگی که از سد دربندیخان سرریز می شد و مرغزارهای سه گانه قرار داشت و با توجه به اینکه در ایام زمستان در آن محل بودیم که به منزله بهار آنجاست هوا بسیار مطلوب و بهاری بود . 

 

دیدبانها بیش از دو یا سه ثبتی نگرفته بودند که روی سنگر های ارتفاعات و یکی هم روی تپه های آهنگران بود وقتی با حاج صغیری برای تعویض دیدبان رفتیم برادر سعید مدنی که از کردستان او را می شناختم در دیدگاه بود او پس از گذران سربازی در مریوان در کسوت بسیجی آمده بود او هم سربازی خود را در گردان 310 توپخانه لشکر 28 کردستان گذرانده و تجربیاتی اندوخته بود و مرا توجیه کرد و سنگر استراحت و اطراف سنگر دیدگاه را هم نشان داد و البته از این موقعیت استفاده کرده و یکی دو عکس هم در غروب باغ کوه گرفتیم . 

تأمین منطقه با برادران ارتشی بود که در طول آخرین بخش از جاده که از خط الرأس و دیدگاه 50 متر پائینتر بود به گونه ای که نه از بمو دیده می شد و نه از دیدگاه ما اما غیر از من یک دیدبان دیگر از 61 محرم بود که با هم کار می کردیم ولی بیشتر منطقه را می پائیدیم و گزارش می دادیم با اینحال چند خاطره خوب از این دیدگاه به یاد دارم .

من و برادر سعید مدنی سمت چپ دیدگاه ، ارتفاعات خطوط دشمن هم دیده می شود

مرغزار و آهوان :

صبح روز بعد که به دیدگاه رفتم هنوز همکارم خواب بود و دوست داشتم اول صبح هر چه می توانم از منتها الیه چپ تا منتهی الیه راست دوربین بچرخانم و چشم چرانی کنم اول صبح هوا صاف نبود تا اینکه آفتاب تابید و عیش ما کامل شد قبل از آنکه چشمانم اجازه دید زدن اهداف دشمن را بکنند جذب مرغزار پر از آهو شدند خدایا در مرغزار مقابل در سینه کش کوه که سر سبز و پر از علف و گل و گیاه بود در بین دو خط جبهه چه خوش می چریدند و خرامان به هر طرف می دویدند شروع به شمارش آنها کردم و تا ساعت ده صبح که همکارم بیاید 27 آهو که دو سه تا از آنها بچه آهو بودند شمرده بودم و محو حرکات آنان شده بودم . همکارم که آمد گفت می دانم چه می کنی حتما آهو ها را تماشا می کنی !! گفتم آره عجب معرکه ایه اینها اینجا بین ما و عراقیا چه می کنند ؟ او که چند روزی قبل از من به دیدگاه آمده بود و تقریبا منطقه را خوب دیده بود، می گفت من هم ساعتی را به دیدن این آهوها می پردازم الان کجا هستند ؟ نشان دادم پشت دوربین آمد و گفت دیروز اینها در مرغزار بالا بودند دائم در این سه منطقه تغییر مکان می دهند . از این گذشتیم و به تطبیق ارتفاعات و اهداف با نقشه پرداختیم و تا ظهر هیچ هدفی که قابل عملیات باشد ندیدیم او هم میلی به درخواست تیر نداشت و بعد از ظهر هم به خاطر تغییر جهت تابش آفتاب تعدادی از اهداف را رصد کردیم .

غروب باغ کوه شهید حاتمی من و حاج صغیری و برادر حمیدخسروی

و غروب هم تنها چند آتش دهانه توپخانه از دور به چشم خورد که چندان ارزشی نداشتند. اما شب بارانی پراکنده بارید سنگر استراحت باغ کوه چندان راحت نبود و به هتل امین نمی رسید .

 

5-تنبیه فرمانده :
شهرک مهدی در سر پل ذهاب برای تشکیل و استقرار تطبیق و دیدبانی بسیار مناسب بود اگر چه بسیاری از ساختمانهای آن در اثر برخورد گلوله توپ سقف نداشت و داخلش هم به همین دلیل و اینکه شیشه های پنجره ها شکسته بود قابل سکونت نبود ولی دو ساختمان که تطبیق و دیدبانی انتخاب کرده بودند سالم بود و با نایلون گرفتن پنجره ها و تمیز کردن داخل اتاقها بهتر ازهر سنگری بود برادران دیدبان که جمعشان از پاسداران و پاسدار وظیفه ها و بسیجیان تشکیل شده بود ، تازه همدیگر را پیدا کرده بودند و همین امنیت خاطر و جمع رفاقتی و...موجب بی نظمی و عدم رعایت شرایط جبهه از سوی برخی از برادران دیدبان شده بود.

یکی از شکات این بی نظمی هم بنده بودم به عنوان یک پاسدار با سابقه نظامی متأسفانه با تنگ نظری بیجا و در داخل ساختمان به خاطر شلوغی و عدم رعایت حال دیگران از سوی برخی احساس ناراحتی داشتم و بی نظمی ناشی از جوانی و پر شوری برادران جوانتر را نمی پسندیدم غیر از بنده برادران دیگری هم همین حس را داشتند تا اینکه این بی نظمی در شب بیداری و خواب رفتن و عدم شرکت در صبحگاه و .. رخ نمود و حاج صغیری مسئول دیدبانی از راه رسید .

او ظاهراً اوضاع را دقیق بر اندازی کرده بود و تحقیقات کافی در مورد تک تک برادران نموده بود و اولین صبحگاه را در خیابان روبروی ساختمان تطبیق بر قرار نمود از این همه دیدبان تنها پنج شش نفر که غالب آنها برادران پاسدار رسمی بودند حاضر شدند هر چه صبر کرد خبری نشد و یکی از برادران را فرستا د و دستور داد سریعاً همه در صبحگاه حاضر شوند مدتی طول کشید و در صف انتظار کشیدیم تا بالاخره نه همه ولی غالبا یکی یکی آمدند با سر و وضع نامناسب . صبحگاه که با خواندن قرآن آغاز شد در کمال تعجب دیدیم حاجی شروع به باز کردن بند کفشها و در آوردن آنها و بعد جورابهایش نمود و پاچه های شلوارش را بالا زد ما هم متابعت کردیم و همه پوتینها و بعضی با کفش غیر نظامی داشتند درآوردند و با پاهای لخت روی خیابان اسفالت ایستادند . چه اسفالتی ؟!!!


از یک سو انفجار توپ و خمپاره و ریختن ترکشها در خیابان های شهرک و سنگریزه و تکه های اسفالت از سوی دیگر همانجا هم که ایستاده بودیم کف پا ها را آزار می داد . با فرمان فرمانده و جلوداری او راه افتادیم و دو یدن با فرمانده با پاهای لخت روی سنگریزه ها و ترکشها و ... برای همه درد آورد ولی لذت بخش بود زیرا خود فرمانده هم با آنها می دوید بیش از بیست دقیقه به سمت سر پل ذهاب دویدیم و باز گشتیم تقریبا از پای همه خون می آمد و پاها مجروح شده بودند .بدون آنکه حاجی سخنی بگوید بعد از اتمام دو برادران را آزاد گذاشت و همه برای شستن پاهای خود دور تانکر آب جمع شده بودند هیچ کس حرفی نمی زد من پاهای شهید حاتمی را دیدم که خیلی آسیب دیده بود در حالی که او از افراد منظم دیدبانی بود.

 

6-دیدگاه خرناصر خان و دو آموزش معنوی :


صبح روزی از روزهای اسفند ماه 63 بود و دیدبانی و تطبیق در شهرک المهدی سر پل ذهاب مستقر بعد از صبحانه و کمی گردش اطراف و روبروی ساختمان دیدبانی روی پله ای نشسته بودم که برادر سید داود آیتی مرا صدا کرد گمان نمی کنم که دیدبانی در 63 خاتم باشد و از عمق جان او را دوست نداشته باشد تمام حرکات و سکناتش درس و آموزش بود نمیدانم این همه عشق و صفا و ادب و اخلاص و شجاعت و فضائل اخلاقی را چگونه در این جوانی ذخیره و ملکه جان کرده بود در واقع برای من الگوی یک دیدبان وارسته و شجاع و تمام بود .

فورا نزد او رفتم کنار تویوتا ایستاده بود و گفت بیا باهم دیدگاه برویم از خدا خواسته گفتم چشم و پریدم وسایل برداشتم و نفهمیدم از ذوقم کی داخل ماشین نشسته بودم او هم سری به تطبیق زد و آمد مقداری لوازم شاید باطری بی سیم و تنقلات و غیره با خود داشت و آنها را پشت ماشین گذاشت و نشست .

کدام دیدگاه می خواستیم برویم نه می دانستم و نه می خواستم بپرسم ولی از مسیر قراویز که دور شدیم و از سمت راست منحرف شدیم  معلوم شد به دیدگاه امین می رویم ولی اینطور نشد و از قصر شیرین هم گذشتیم سید مرد ساکتی بود و اهل گپ و گفت زیاد نبود گاهی چند کلمه می پرسید یا چیزی می گفت بیشتر تو خودش بود و ذکر خفی داشت به منطقه ای با پوشش گیاهی رسیدیم و به علت باران سحری که هنوز هم مه و بخارات آن گاهی شیشه را تار می کرد وزمین بسیار گل آلود با سرعتی متعادل حرکت می کردیم من نگاهم به جوانب دوخته بود و از هوای لطیف و اطراف زیبای جنگلی لذت می بردم تا اینکه با الله اکبر برادر آیتی به خود آمدم و او زود ماشین را نگهداشت . هر دو پائین رفتیم بله جوجه تیغی نسبتا بزرگی به چرخ گل آلود عقب سمت راننده خورده بود و بیش از ده تیغ بزرگ و کوچک آن به گلهای لاستیک چسبیده بود .تیغها را برداشتیم و هرچه دنبال جوجه تیغی اطراف را گشتیم او را نیافتیم از چهره ی سید متوجه شدم که او چقدر ناراحت شده و زیر لب هم چیزائی می گفت ولی من متوجه نمی شدم منهم از اینکه جوجه تیغی زدیم ناراحت بودم ولی بیشتر از اینکه او را نجستیم غمگین شدم

ادامه که دادیم گفتم آقا سید من این راهو تا حالا نیامده ام گفت برای همین خواستم ترا بیارم گفتم حالا کجا می رویم گفت دیدگاه خرناصر خان و خنده ملیحی کرد ! شاید بخاطر این اسم بود که با مفهوم دیگری مشتبه می شد. بعد از گذر از این فضای زیبا وارد جاده ای خاکی و فضای لخت و بی آب و علف شدیم و مسیری را طی کردیم در داخل تپه ها و دره های نه چندان عمیق با پیچ و تاب جاده خاکی بالاخره به دیدگاه خرناصر خان رسیدیم . چه دیدگاهی و چشم اندازی اما منظرش به دیدگاه امین نمی رسید با دیدبانها خوش و بش کردیم و کمی هم دوربین کشیدیم و منطقه را دید زدیم و برادر آیتی ثبتیها را چک کرد و ساعتی آنجا بودیم

موقع بازگشت دو اتفاق بسیار آموزنده افتاد اول اینکه چند کیلومتری از دیدگاه دور شده بودیم که اذان ظهر شد و سید حالتش فرق کرد ظاهرا می خواست همانجا بزنیم کنار و نماز ظهر را بخوانیم گفتم آقا سید خوب بریم تو مقر می خوانیم فوقش دو ساعت دیر تر گفت نه تا اذان شد اول وقت هرجا بودی نماز ، مخصوصا تو جبهه چون نمی دانی چند دقیقه بعد زنده هستی یا نه . این حرفش آنچنان تو دلم نشست که اینهمه راجع به نماز اول وقت شنیده بودم به این شیرینی به مذاقم خوش نیومده بود. کمی بیشتر به ماشین گاز داد و گفت با یه تیر دو نشون می زنیم هم نماز اول وقت هم دیدار یار دیرین که رسیدیم به تک سنگری که بالای سقف آن نی ها را برای در امان ماندن از آفتاب ریخته بودند و تا ماشین ترمز کرد برادری با قد و قواره بسیار رشید و چهره ای مردانه و زیبا رو با کلاهی نخی سیاه پتوی در سنگر را کنار زد و بیرون اومد آقا سید گفت این برادر عبدالله ملاست دوست صمیمی من.

او تنها بود و سلام و روبوسی و احوالپرسی و رفتیم اول وقت نماز را در سنگر برادر عبدالله ملا خواندیم.
این دو آموزش معنوی را در یک نیمه روز رفاقت با سید کسب کردم ببینید کسانی که با او عمری رفاقت کرده اند چی گیرشون اومده؟ 

 

 

7-دیدگاه امین:

 

7-1-حمام بابانور:


هر شیء رنگی که در مقابل دوربین قرار بگیرد توجه دیدبان را به خود جلب می کند علی الخصوص که رنگهای زرد و آبی و قرمز باشد که در زمینه خاکی می درخشند و دیدبان را برای فهمیدن اینکه این موجود رنگی چیست سرکار می گذارد و تا نفهمی چیه همواره خود بخود دوربین را به سمت آن می چرخانی . دیدبان عمل کلی هم که به دنبال اهداف کلان در پشت جبهه خطوط دوم و سوم می گردد .

بله از دیدگاه امین هم در منتها الیه سمت راست تأسیساتی بود که رنگین بود هم رنگ آبی مانند سقف یک سوله و هم قرمز و هم زرد که من این رنگ را برای مخزنهای بتون تصور می کردم این تأسیسات نزدیک محلی به نام بابا نور بود از این رو من اسمشو تأسیسات بابانور گذاشتم یک روز صبح حدود ساعت ده که تنها در دیدگاه بودم دوربین روی این تأسیسات گیر کرده بود و قصد گردش نداشت به خودم گفتم حالا که اینطوره و دنگم گرفته اینجا را بپایم ثبتی های قبلی را هم چک کنم شاید دیدبانهای قبلی روی آن اجرا کرده باشند ولی نخیر خبری از ثبتی نبود زیرا فاصله آتشبار با هدف هم بیش از بیست کیلومتر و خارج از دسترس آتشبارهای ارتش بود.

ما هم سه گلوله بیشتر سهمیه نداشتیم ولی با آتشبار 130 میلی متری خودمون می توانستیم هدف را بزنیم در انتهای حد راست بود خوب در چنین مواردی معمولا اجرای آتش چندان دقیق نمی تواند باشد آن هم با قبضه های آزمایشی تازه وارد 130 میلی متری گردان تازه تشکیل . این هدف در نزدیکی پل بزرگی بود که روی رودخانه احداث شده بود و گاهی که هوا بسیار صاف می شد تردد روی آن را می توانستیم مشاهده کنیم در همین فکر ها و مردد بودم که دو کامیون شبیه کامیون مهمات از روی پل عبور کرده و سر از مسیرجاده هدف در آوردند و به سمت تأسیسات پیچیدند، برق در چشمم افتاد به سقف آبی رنگ که رسیدند، گم شدند.

هنوز هم راضی نشده بودم سهمیه نازنین را برای آنها هدر کنم اما جیپ سرنشین دار هم بعد از دقایقی اضافه شدروی نقشه چیزی جز فرورفتگی شکمی در تپه ای که رنگ آبی از آن به چشم می خورد ، نبود . از آنجا که امید به شکار بهتری نداشتم و ممکن بود همین سهمیه هم نصیب دیدبانهای دیگر بشود عزم خود را برای درخواست جزم کرده و به تطبیق گزارش دادم و قانع کردم که مورد خوبی است و در این فاصله هم باید برای آزمایش هم شده کار کرد.

خود حاج رضا اجازه کار داد و دقیقا شکم تپه ،چسبیده به ارتفاع را که احتمال زاغه مهمات بود مختصات دادم هدف در مسافت حدود 25 کیلومتری بود. پیش خودم گفتم توکل به خدا این و مارمیت اذ رمیت و لکن الله رمی مال برای همین وقتاست دیگه ، از ما اجرا از خداوند هدایت . اولین تیر که آماده شد و مارمیت اذ رمیت را گفتم ، مترصد برخورد گلوله شدم ولی هر چه گشتم اثری نبود دومی را که با تصحیحات به راست درخواست کردم دیدم یکی از آن دو کامیون و جیپ با سرعت محل را ترک کردند حدس زدم که گلوله داخل موضع خورده و احساس خطر کرده اند لذا دومی که زمین خورد بسیار نزدیک تأسیسات آبی رنگ بود و لی سومی با اندک تصحیحات دقیقا جلوی تأسیسات آبی رنگ خورد و و دود غلیظی ناشی از آتش گرفتن منبع گازوئیل به هوا خاست و مدتی آتش و دود ادامه داشت .

به صدای من برادر جمالی بالا آمد گفت چه می کنی گفتم بیا خودت ببین همینکه چشمش به هدف در حال شعله ور افتاد گفت کاظم بالاخره منبع گازوئیل حمام را زدی!! برادر جمالی مدت زیادی بود که در این دیدگاه بود و این هدف را به عنوان حمام شناسائی کرده بود لکن توپخانه ارتش سبک بود و بیش از 12 کیلومتر برد نداشت و دیدبانهای سپاه هم سهمیه کم داشتند لذا تا آن روز کسی روی این هدف کار نکرده بود .

 

 

7-2-دندان عقل:


روز نهم بود که در دیدگاه امین بودم در این مدت با شهید قمصری و برادر جمالی آشنا شده و از وسعت دید دیدگاه و آرامش سنگر استراحت آن و عملیاتهایی که انجام داده بودیم بسیار راضی بودم و دلم می خواست مدتها در این دیدگاه بمانم .

من و جمالی درسنگر استراحت دیدگاه امین

اما شب هشتم اتفاق عجیبی افتاد.بله کرمی که مدتها به جان دندان عقلم افتاده بود و کم کم آن را از درون خالی می کرد اولین گاز خود را از عصب اصلی دندان عقلم زد آنهم وقتی که سه نفری داشتیم آخرین لقمه های شام را زیر دندان مزه می کردیم . داد من که در آمد خنده های شهید قمصری و برادر جمالی هم بلند شد و شهید قمصری به جمالی با لهجه ی جعلی کرمانشاهی گفت جمالی جان مادرت حال کردی ؟ این تکیه کلام شیرین زبانی شهید قمصری بود جمالی هم با جدیت با همان لهجه ی واقعی کرمانشاهی گفت از چی حال کنم ؟!! گفت هان امشب من و تو تا صبح راحت می خوابیم و نگهبان بی نگهبان چون برادر کاظم خود بخود نگهبانی خواهد داد!! و هر دو زدند زیر خنده و من هم درد دندانم بیشتر شد و گفتم راست میگی برادر با این اوضاع فکر نمی کنم خواب به چشمم بیاد .

 

اما اونا مزاح می کردند چون زود به چاره جوئی برای تسکین درد دندانم افتادند و من هم که دیگر عقلم کار نمی کرد فقط دستم را محکم به فکم چسبانده و فشار می دادم. از حوله ی داغ گرفته تا روغن موتور و خمیر دندان هر چه شنیده و دیده بودن روی دندان من تجربه کردند ولی جواب نداد و افاقه نکرد . ناگهان برخلاف شبهای آرامی که بدون شلیک توپخانه گذرانیده بودیم و از گرفتن گرای چند آتش دهنه عاجزشده بودیم ، غرش توپخانه بود یا انفجار توپ هر سه ما را به دیدگاه کشاند .

هر از چند دقیقه آتش دهنه ای که غالبا سمت راست ما را نشانه رفته بود از جبهه ی مقابل ملاحظه می شد و بیش از شش هفت گرا و ثانیه ثبت کردیم نوع توپخانه هم برایمان معلوم نبود و اختلاف نظر داشتیم که البته بعد از بحث و مجادله به این نتیجه رسیدیم که آتشبار 152 است که از دو موضع با فاصله یک کیلو متراز هم اجرای آتش می کرد .دندان درد یادم رفته بود و آخرین معالجه ی برادران که تپاندن خمیر نان در سوراخ دندان و خفه کردن کرم بد نهاد بود موثر واقع شده بود و من هم آخرین پست نگهبانی بودم . معطل نکردم و رفتم خوابیدم و بعد از نماز صبح نوبت دیدگاهم بود و تا صبحانه هم که حدود ساعت 8 -9 صرف می شد اتفاق خاصی نیافتاد . قارا یاضی!!! سر صبحانه حواسم نبود و گاز محکمی به نان زدم و متوجه نشدم که آن خمیر کرم خفه کن از داخل دندان عقلم بیرون پریده و تکه ای از مربای هویج داخل شد و کرم هم که مربا دوست دارد زنده شد و به جان عصب دندانم افتاد حالا گاز نزن کی بزن دیگر تاب نیاوردم .

سمت چپ شهید قمصری

شهید قمصری گفت موتور را بردار و برو داخل شهر یکی از اون سه طبقه های نصفه که در ساحل رودخانه قرار گرفته اند بهداریه و قرص بگیر و آمپولی بزن والا هلاک می شوی و مارا هم نصفه جان می کنی . دمدمه های صبح اسفند ماهی بود و باران هم باریده بود . من هم تا اون موقع موتور تریل 125 سوار نشده بودم . تشکر کردم و نشستم و آرام با دنده یک از سرازیری بسیار تندی با بازی کردن با ترمزها و فرستان صلوات و خواندن آیت الکرسی به پائین سرازیر شدم راه کوهستانی خاکی که در اثر بارش باران شیارهای عمیق در آن افتاده بود و خشخاشی شده بود بعضی از شکافها در همان سرازیری اول و پیچ دوم به قدری عمیق بود که اگر در آنها می لغزیدم خودم و موتورم را یکجا قورت می داد و دیگر اثری از ما پیدا نمی کردند با وسواس تمام پیچ دوم را گذشتم که باد زد و چفیه ای که به فک و سرم محکم بسته بودم در اثر باد یا چرخاندن سرم شل شد و مجبور شدم یک دستم را به چفیه بگیرم در همین لحظه چرخ جلوی موتور داخل یکی از شیارها افتاد و خاک آن سست بود و جلوی موتور تا دسته داخل گل و شیار شد و منهم به سجده افتادم اما خدا رحم کرد که سرازیری در حدی نبود که منجر به معلق زدنم بشود .

حالا شده بود قوز بالا قوز موتور به اندازه من سنگین بود و زورم نمی رسید جلو موتور را از شیار در بیاورم از دید برادران هم دور شده بودم تقریبا در مسیر دره ای بودم که از هیچ کجا دید نداشت . بله چاره ای اندیشیده و موتور را رها کردم و بدون نیاز به راکب ایستاده بود ولی سرپائین ، اول چفیه را درست حسابی تکانده و محکم به فکم بستم راستش دردم یادم رفته بود دنبال سنگهای مناسب می گشتم مدتی طول کشید تا شیار را از قسمت چرخ جلوی موتور پر و سفت کردم بعد با زحمت کمی بیرون کشیده و روشن کرده و به مدد گاز بیرون آمدم سر و وضعی برایم نمانده بود و مثل کسی که در گل غلط زده باشد لباس و دست و صورت وکلاه همه گلی شده بود خواستم بالا برگردم عاقلانه نبود هر چند دردی احساس نمی کردم ولی بالاخره قطعاً ساعتی بعد این کرم بد نهاد بیدار می شدو......


باید این عارضه را علاج می کردم با احتیاط و وسواس زیاد سرازیر شده وبالاخره به کفی رسیدم و پس از گذراندن چند پیچ به پل قصر شیرین رسیدم همان پلی که زیرش ماهیهای بزرگ داشت ؟؟!!سمت خانه های سه طبقه نیمه ویران که مثل پنیر از وسط به عرض بریده شده بودند حرکت کردم سومین یا چهارمین خانه بهداری بود موتوررا که پارک کردم و وارد بهداری شدم سلام کردم دکتر !! که مرا دید فهمید اوضاع از چه قراراه گفت دندانت درد می کند چرا همه جاتو گل مالی کردی . جوابی نداشتم بدهم چفیه را بازکردم و گفت برادر معاینه ندارد من که دندانپزشک نیستم تازه لوازم و امکانات هم نداریم فقط ...گفتم بله منهم فقط اومدم یه مسکن نوالژینی چیزی بزنی و یک سری هم مسکن قوی بدهی تا بتوانم چند روزی سر کنم .

آقای دکتر نگاه دندانم نکرد گفت تا حالا چطوری طاقت آوردی ؟ گمانم می خواست از تجربیات من تجربه اندوزی کنه !! گفتم با خمیر نان دیشب کرمه رو خفه کرده بودم ولی ... اول دست کرد و یه چندتائی قرص سفید داد از همانکه در ارتش برای هر بیماری به خورد سربازا میدن بعد هم آمپول زد ولی نگفت چه آمپولیه فقط گفت یه روز دردتو کم می کنه ولی تا درد شروع نشده باید از این کپسولها بخوری خوشحال و راضی داشتم بر می گشتم که گفت راستی اگه روغن ترمزی چیزی هم داشتی خوب بود میخک هم خوبه بذاری داخل دندانت ولی من ندارم اگر نتیجه نگرفتی کپسولو باز کن و گردشو بریز داخل سوراخ دندانت و کمی از همان خمیر نان بذارو بچسبان روش و اگه....من راه افتاده بودم و گفت دندان عقل علاجی نداره باید بری دندان پزشک و بکشه همین.


فعلن دندانم ساکت بودو موتور هم داشتم و فیلم یاد هندوستان کرده بود چند درخت پرتقال و نارنج اومدنی سر راه دیده بودم پیش خودم گفتم دست خالی زشته اقلا چند تا از این میوه ها که روی شاخه درختان چشمک می زدند ببرم. نزدیک پل ایستادم و هرچه نگاه کردم میوه ها به قدری بالا بودند و من به قدری پائین که امکان نداشت دستم برسه بله اگر در دسترس بود که این همه رزمنده رهگذر چیکاره بودند که..به هر ترتیب چوبدستی یافتم و بر سر شاخه ها کوفتم و چهار پنج تا نارنج جمع کرده و داخل چفیه به کمرم بستم . مشکل بالا رفتن بسیار سخت تر از پائین آمدن بود ولی من رزمنده بودم باید روی چغری طبیعت را کم می کردم چند باری در سر پیچها نزدیک بود به خاطر خیس بودن زمین و ناهموار بودن آن ،با موتور و نارنجها به قعر دره برم . یکبار هم نزدیک بود از شدت شیب جاده و ماندن سنگ زیر چرخ جلو به پشت برگردم اما در این مواقع هیچکس بهتر از ابالفضل اردبیلیها نیست کافیه یه داد بزنی خودش همه چیزو حل می کنه .
هر طور بود به دیدگاه رسیدم برادرا که صدای موتور را شنیده بودند از دیدگاه پائین آمدند . شهید قمصری به لهجه ی جعلی کرمانشاهی گفت جمالی جان مادرت بهتر نشده ؟ رنگ و روش خوب نیست ؟ اونم تأیید کرد و من به جای هر توضیحی چفیه را از کمر باز کردم و گفتم سوغاتی هم آوردم راستی یک بسته قرص سردرد هم اضافه برای برادر جمالی آوردم . برادر جمالی نمیدانم به چه علت گاهی سردرد داشت به حدی که کلافه می شد و سرش را با دستانش می گرفت یا چفیه را محکم به سرش می بست .

اول دوستان خیال کردند پرتقاله خودم هم فکر می کردم دوتا از اونا پرتقال باشه ولی همه نارنج بودند و ترش تازه از روی عجله برگهای اونا رو هم با میوه ها چیده و آورده بودم که بعدها خیلی به دادم رسید.درد به کلی فراموش شده بود و تاشب رفتار عادی داشتم حتی ناهار راهم خوردم و حسابی خسته بودم و بعد از ظهر را خوابیدم . نیمه های شب هنوز ساعتی تا اذان مانده دندان درد بیدارم کرد و از درد به خودم می پیچیدم هر کاری از دستم بر می آمد کردم افاقه نکرد مسکن هم خوردم نشد برادر جمالی هم از دیدگاه پائین آمد و با من همدردی می کرد کنارم یکی از نارنجها افتاده بود و برگ آن برق می زد فکری به خاطرم رسید به جای گرد کپسول برگ نارنج را جویدم و خمیر کردم و با فشار داخل دندان کرمو کردم تلخی برگ به مذاق کرم خوش نیامد و طولی نکشید که بیهوش شد و من تا صبح به تنهائی در دیدگاه ماندم . در این فاصله برادر آیتی ماجرای دندان مرا از شهید قمصری شنیده بودو فردای آن روز که هنوز یک روز به پایان مأموریت ده روزه من در دیدگاه امین مانده بود، دیدبان جایگزین آورده بود .

تطبیق شهرک مهدی سرپل ذهاب


از دیدگاه که پائین آمدم اتفاقا نوبت مرخصی ام بود و برگه مرخصی هم حاضر بود و یک راست رفتم تهران و به محض رسیدن هم به دندان پزشک تجربی سر چهارراه مرتضوی سلسبیل که مردی ترک و قوی هیکل و قوی پنجه بود و با یک انبر انداختن دندان که سهله فک را هم پیاده می کرد ، مراجعه کردم اول گفت پسرم چرا دندانت عفونت کرده و سبزه اینها چیه از داخل دندانت بیرون میاد گفتم خمیر برگ نارنج زد زیر خنده و گفت شما ها هزار تا دندانپزشک را هم درس می دهید چند روزه ... و تا اومدم جواب بدم چند تا آمپول سری از هر طرف زد طولی نکشید که فک و صورتم از کار افتاد گفت بنشین وانبر را انداخت اشهدم را خواندم منو با انبر از جا کند ولی به دندان اثر نکردگفت انگار ریشه داره و بالاخره دندان عقلم را سه تیکه مانند سنگبریها برید و بعد از حدود دو ساعت دندان عقلم را کشید . حالا من بودم و مرخصی هفت روزه.... 

 

 

 

 

 

7-3-زهر چشم از کماندوهای فوتبالیست :


در اسفند ماه سال 1363 هوای قصر شیرین گاهی بارانی و ابری و گاهی هم نیمه ابری و آفتابی است اما غالبا صبح تا ساعت 9 بخار آب ناشی از تابش آفتاب به زمین باران خورده یا گرد و غبار محلی از یک سو و بخارات ناشی از رودخانه واقع در حد فاصل دید ما با عقبه دشمن از سوی دیگر امکان چشم چرانی نمیداد با این حال حسب وظیفه پشت دوربین بودیم مگر در هوای بارانی که به استراحت در سنگر و گپ و گفت یا خواندن قرآن و دعا و کتاب می گذراندیم اما دمای هوا بسیار عالی و بهاری و دلچسب بود .

دیدگاه امین

یکی از روزها که شب بارانی را گذرانده بود ساعت از 9 گذشته بود و من پشت دوربین منطقه بخار گرفته را دنبال سوزنی در کاه می گشتم ناگهان بخارات و گرد و خاک خوابید و هوا به حدی شفاف شد که از ذوق و شوق رفقا را خبر کردم . دوربین از پشت ذوزنقه ای که تپه ای دقیقا روبروی دیدگاه بود و سنگرهای تانک و تیربار متعددی روی آن و کمی هم مشرف به شهر قصر شیرین بود رد شد و ناگهان چشمم به منظره ای بسیار غریب افتاد ! چه می دیدم ؟

زمین فوتبال که کماندوهای بعثی حدود ده دوازده نفر با عرقگیر در حال بازی فوتبال بودند لازم به ذکر است که این واقعه روز بعد از عملیات روی بچه های کمیته ای المهدی بود و هنوز ناراحتی شهید و زخمی شدن برادران کمیته ای در دل بود یک کماندو دیگر هم پیراهنش را شسته بود و روی سیم خاردار در حال چلاندن بود تا روی سیم خاردار پهن کند و البته لباسهای دیگری هم پهن کرده بود .

چرا می گویم کماندو ؟ چون اولا این نیروها با نیروهای قبلی که لباسهای خاکی داشتند فرق داشتند اینها یه هوا گنده تر بودند در ثانی شلوارهای پلنگی کماندوئی پوشیده بودندبنا براین به نظر می رسید این نیروها جایگزین نیروهای ریغوی قبلی شده بودند و خوب ما اول ورود چشم زهری ازشون روز قبل گرفته بودیم . شاید هم برای عادی سازی و روحیه دادن به نیروها اول صبح که هوای بعد از باران دید را از بین می برد و محدود می کند و شاید هم به خیال اینکه در پشت تپه در دید دیدگاهها نیستند با این آرامش فوتبال بازی می کردند.
درنگ نکردیم و رفقا با سرعت خودشان را رساندند و اوضاع را که دیدند برای عملیات مصمم شدیم تا انتقام تلفات دیروز را هم بگیریم و ضرب شستی هم به این کماندوها بدهیم تا بفهمند که در این جبهه اشراف دید و تیر داریم و جای عرض اندام ندارند و نباید با این بی پروائی از سنگرشون خارج شوند .

برادر جمالی رفت و آتشبار 105 ارتش را به گوش کرد انصافاً سرعت عمل و دقت این آتشبار بسیار عالی بود به جمالی گفتم بگو همه ی قبضه ها با هم آماده شوند چون نزدیک یکی از ثبتیها بود و کافی بود یا پانصد به چپ و سیصد اضاف ببریم روی هدف .

 

ظرف چند دقیقه همه ی قبضه ها آماده اجرا بودند و به آنهم اکتفا نشد و برادر قمصری درخواست اجرا از آتشبار دیگری کرد البته ثبتی هم مال او بود ولی هر دیدبان با هر آتشبار که ثبتی می گرفت به یگانهای دیگر هم تعمیم می دادیم تا ثبتیها مشترک باشد چون در تیر رس مشترک یگانها بودند.

مشورت کردیم اول قرار شد قبضه 1 که تصحیحات را اعمال کرد و زد اگر به هدف خورد باقی را هم الله اکبر بدهیم باز هم با هم دقت کردیم روی ثبتی و تصحیحات و برادر قمصری خودش پشت دوربین آمد البته من و برادر جمالی هم با دوربین دستی به وضوح می دیدم . آتشبار درخواستی برادر قمصری هم اعلام آمادگی کرد و تصحیحات را هم اعمال کرده بود منتها برادر قمصری تصحیحات آن را دویست تا بیشتر داده بود هفتصد به چپ سیصد به راست چون می گفت اگر فرار کردند با این تصحیحات می توانیم تلفات بیشتر بگیریم همه چیز آماده بود و شهید قمصری گفت  همه ی قبضه ها با هم بزنند هرچهبادا باد

 برادر جمالی ما رمیت اذ رمیت را گفت هر دو آتشبار با هم شش یا هفت گلوله شلیک کردند و اولین گلوله درست چند متری کماندوئی که حالا لباس زیر و و عرقگیر و پیراهنش را شسته و داشت آخرین قطعه را روی سیم خاردار پهن می کرد فرود آمد و درجا خونش به عرقگیر شسته و آویزان شده پاشید و تقریبا همه ی توپهای شلیک شده در موضع هدف و داخل یا اطراف زمین فوتبال خورد . تقریبا کسی از زمین فوتبال سالم نمانده بود و چندین نفر که قطعا در جا به درک واصل شده بودند دقیقا خون روی عرقگیرهای سفید آنها معلوم بود ریخته بودند روی زمین و تازه ما گوشه سمت چپ را که پشت تپه می رفت نمی دیدیم و اونجا هم دو گلوله آتشبار گروه 61 فرود آمده بود .

غوغائی شد و کماندوها ریختند برای بردن کشته ها و مجروح ها و ما دیگر سهمیه گلوله نداشتیم و از ادامه ی اجرای آتش خودداری کردیم و فقط نظاره گر خفت و خواری کماندوهای پر توقع و قلدر بعثی بودیم . بلا فاصله پس از عملیات ادوات و توپخانه دشمن شروع به کار کرد و چند گلوله توپ هم به موضع کمیته ای ها خورد چون گمان می کردند آنها دید دارند ولی کمیته ای ها هم کمی از خط الرأس عقب آمده و در پشت تپه سنگر کنده بودند و البته برای اولین باز دو یا سه گلوله توپ هم به پائین دیدگاه اصابت کرد .

هم انتقام برادران کمیته ای را گرفته بودیم و هم عملیات بسیار دقیقی را اجرا کرده بودیم و راضی و خوشحال برای خوردن ناهار به سنگر استراحت رفتیم . از آن به بعد دیگر کسی از بعثیها جرأت خود نمائی نداشت. خداوند روح شهید قمصری را قرین رحمت خاصه نماید .

شهید قمصری برادر آیتی و برادر علائی و دیدبانهای 61 محرم

 

 

7-4-پلنگ در دیدگاه امین ؛


بسیار جالب بود در دیدگاه امین روی جنوبی ترین قله بازی دراز بودیم با برادر جمالی تا ساعت 12 شب با هم بودیم و بعد از آن به نوبت پشت دوربین می رفتیم و استراحت می کردیم و نوبت استراحت من بود باد خنکی می وزید و صدای زوزه باد در گوش می پیچید سنگر محکم و خوبی داشتیم هنوز چشمم گرم نشده بود سرو صدای قابلمه ها و ظروفی که بیرون سنگر گذاشته بودیم به گوشم خورد .

گفتم این برادر جمالی در این وقت شب تو این ظروف دنبال چی می گرده آرام بیرون آمدم که دیدم یه پلنگه ( حیوانی در قد و قامت پلنگ بود ) که جلو سنگر می پلکید و با دستاش قابلمه ها را که بوی غذا می دادند و شسته نشده بودند جابجا می کرد ترسیدم و به سمت اسلحه رفتم و مسلح کردم و جلوی سنگر نشستم بی صدا او چند دقیقه دور سنگر می پلکید و بعد آرام آرام دور شد از سنگر استراحت تا دیدگاه کانالی باریک به طول 30 متر بود رفتم دیدگاه و دیدم برادر جمالی هم داره چرت می زنه صدا کردم و گفتم برادر دشمن تا دم سنگر اومده و شما چرت می زنی خندید و گفت شوخی نکن برایش توضیح دادم باور نمی کرد فردا صبح رد پاهای پلنگ دور تا دور سنگر بود از آن شب به بعد خواب تو چشم نگهبان نمی رفت.

 

7-5-همسایگی کمیته ایها با دیدبان :
دیدگاه امین در پیشانی بازی دراز و مشرف به قصر شیرین بالای بلند ترین ارتفاع و مشرف به کل منطقه قصر شیرین بود

 

Related image

از سمت راست دوربین تا بیش از سی کیلومتر کار می کرد و اتفاقا بنه هایی که بعثی ها در پشت جبهه داشتند و از دیدگاه باغ کوه و قراویز امکان دید نداشت در روزهایی که هوا خوب بود می شد دید و با حساسیتی که به عنوان دیدبان عمل کلی داشتیم وقتی تأسیساتی را در آن سمت رودخانه ای که از سد دربندیخان به سمت داسوتک و از آنجا از پشت خط دشمن در جریان بود، به چشم می خورد ازش نمی گذشتیم و اجرای آتش های موفقی هم در این موارد داشتیم .اما این دوربین تلسکوپی بیست در صدو بیست منظر بسیار وسیعی داشت به همین خاطر اگر هوا خوب بود دلت نمی خواست از پشت دوربین کنار بروی حتی برای ...

 

 

دوسه روز بود که دسته ای از کمیته ایهای گردان المهدی در بالای ارتفاع سمت چپ دیدگاه مستقر شده بودند و چون فکر می کردند جایگاه امنی دارند تحرکاتی در خط الرأس و غیره داشتند و رعایت اختفا را نمی کردند و چون ترددشان زیاد بود بدجوری تو چشم بودند و از آنجا که فاصله ای هم با خط مقدم داشتند احساس خطر نمی کردند یکی دو بار هم برادران به خاطر حفظ موقعیت دیدگاه تذکر داده بودند ولی گوششان بدهکار نبود

یه روز صبح که هوای دم یا همان گرد و غبار محلی منطقه فرو نشست و دید شفاف شد در امتداد رودخانه و پشت رودخانه چشمم به جیپ فرماندهی عراقیها خورد که به سمت پشت ذوزنقه ای می رفت و دوافسر کلاه قرمز هم داخل جیپ بودند و یک کامیون و یک جیپ دیگر هم به دنبال آن بود.

 

از قضا در اون منطقه دقیقا روی پل ثبت تیر کرده بودم برای اجرای دقیق سریعاً از آتشبار 105 میلی متری هویتزر ارتش درخواست کردم و به سرعت آماده شد و به آنهم اکتفا نکرده ثبتی را به آتشبار 130 خودمون هم دادم تا آماده کنند پلی روی رودخانه بود که به محض اینکه جیپ و همراهان به محل رسیدند الله اکبر رو دادم و اولین گلوله اومد جلوی جیپ و دومی و سومی و با پنج گلوله حسابی تلفات گرفتم دوربین را چرخاندم تا ببینم اگر توپخانه دشمن فعال شد از آتشبار خودی هم استفاده کنم چون سهمیه اش بسیار کم بود و معمولا سعی می کردیم سهمیه را جمع کنیم و در اهداف مهم استفاده کنیم .

طولی نکشید که آمبولانس آمد و حسابی شلوغ شده بود و برادر جمالی دیدبان ارتش هم پای بیسیم آماده الله اکبر گفتن بود و 130 هم آماده اجرا ،برادر جمالی که پشت دوربین آمد و اوضاع را دید سه تیر الله اکبر داد و غوغائی در روی پل بود و از ترس همه به زمین چسبیده بودند سهمیه ما تمام شد و کمیته ای ها که متوجه شده بودند و با دوربین دستی اوضاع را دید می زدند خوشحالی می کردند و الله اکبر می گفتند ودادو قال راه انداخته بودند.

تا اینکه توپخانه عراق وادوات در خط شروع به کار کردند و تنها جائی را که هدف گرفته بودند همین کمیته ایهای تازه رسیده بودند و برادران کمیته ای نمی دانستند چگونه پناه بگیرند چون سنگرهای درست درمانی هم نداشتند . هنوز آتشبار 130 خودی آماده بود و توپخانه ای که فعال شده بود را هم قبلا ثبتی داشتیم معطل نکردیم و ثبتی توپخانه را با کمی تصحیحات به آتشبار 130 دادیم و از سه گلوله سهمیه 130 هم استفاده کردیم . اما آتش جنگ شعله ور شده بود و ما بیش از سهمیه هم خرج کرده بودیم بنا بر این فقط به دید زدن و ثبت اطلاعات مواضع دشمن اکتفا کردیم .

آتش خمپاره ها قطع نمی شد و در موضع این بندگان خدا خمپاره بود که زمین می خورد ومتأسفانه چند تا زخمی دادند . ااما کار به اینجا ختم نشد و تانکهای مستقر در ذوزنقه ای شروع به تیر اندازی کردند و دو سه موضع را می زدند ولی چون دیدگاه امین جایگاه بسیار مخفی داشت به سمت ما تیر اندازی نشد در اثناء عملیات سه قبضه تفنگ 106 میلی متری سوار بر جیپ مخصوص خودشان را به سکوهای مخصوص روبروی ذوزنقه ای رساندند و آتش تیربار هم شروع به تبادل کرد و جنگ تمام عیاری شد دو گلوله تفنگ 106 مستقیما به داخل سنگر تیربار و تانک دشمن خورد و از یکی از آنها شعله زیادی بلند شد تا نزدیکیهای ظهر تبادل آتش در منطقه بود و جنگی اساسی راه انداخته بودیم که متأسفانه کمیته ای ها هم بی نصیب از آن نمانده بودند . بعد از ظهر فرماندهان برای سرکشی به موضع آنها آمدند و دستوراتی راجع به کندن سنگر و ..دادند واز فردا برادرا خودشونو جمع و جور کردند.

 

 

 

8-راز تطبیق آتش 63:

 

 

بعد از عملیات کربلای پنج پاتکهای دشمن پی در پی و لا ینقطع هر روز انجام می شد و نیروهای بعثی در تنومه بازسازی و آماده و تجهیز شده و شبانه از تنومه راه افتاده و سحر گاه به خط می زدند و بیشترین پاتکها در سه محور بود

 

 اول زاویه پنج ظلعی که در حد لشکر امام حسین ع بود دوم در موازات کانال زوجی که به حط لشکر 27 محمد رسول الله ختم می شد و سوم به مابین این دو که حد لشکر 25 کربلا بود و برای جلوگیری از این پاتکها و تضعیف آنها از نیمه شب تا وقتی که پاتک دفع شود تطبیق در حال کار و فعالیت شدید بود و من از ساعت 11 شب کاررا تحویل گرفته تا نماز صبح انجام وظیفه می کردم و بعد از نماز صبح تحویل حاج رضا می دادم . 

شب پرکاری را گذرانده بودم و از دکل شهید اکبری رادار رازیت اطلاعاتی را در مورد اعزام ستون بزرگ زرهی از تنومه گزارش داده بود و به شدت اجرای آتش داشتیم آن شب حاج حبیب هم در تطبیق بود

 

 اذان صبح شد و برای نماز به سنگر استراحت رفتم خواستم نماز صبح بخوانم که با التهاب عجیب و گریه های شدید حاج حبیب مواجه شدم خوب برای رزمندگان چنین حالتهایی در راز و نیاز با خدا پیش می آمد و تا حدودی عادی بود و با وجودی که من هم از این حالت او متأثر شده بودم به نماز ایستاده و نماز صبح را با حال و هوای عجیبی اقامه کردم و طبق معمول به تعقیبات رسیدم

ولی حال حاج جبیب چنان دگرگون بود که تا حال او را چنین ندیده بودم . تاب نیاوردم برادر دیگری هم در سنگر بود و هر سه با شدت گریه می کردیم و تضرع می نمودیم ولی حال من کجا و حال حاج جبیب کجا ؟ در سنگر تطبیق هم در ادامه دفع پاتک حاج رضاسلیمانی و شاید حاج صغیری با هم مشغول بودند و صدای ما به آنها نمی رسید مدتی گذشت و دیدم نخیر التهاب حاج حبیب تمام شدنی نیست و این حالت غیر عادی است . او را بوسیدم و گفتم حاجی چه خبره ما را نصفه جون کردی ؟ بر گشت و به دیواره ی طرف در سنگر که با پتو پوشانده شده بود تکیه کرد و همینطور اشک به پهنای صورتش سرازیر بود و چشمانش متورم شده و صورتش سرخ شده بود گفت کاظم من امشب خوابی دیدم که تعریف کردنی نیست !؟ 

اصرار کردم و گفت اگر فقط به من مربوط می شد نمی گفتم من باز از او خواستم که خوابش را تعریف کند . گفت : " خواب دیدم در وسط یکی از همین بیابانهای جبهه خانم چادری مجللی روبرویم ظاهر شد صورتش را نمی دیدم فهمیدم که فرد مقدسی است سلام کردم و پاسخ که داد متوجه شدم بانوی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیهاست

چند قدمی فاصله داشتم خواستم جلو بروم و از چادرش بگیرم و ببوسم مانع شد و قبل از اینکه تقاضائی کنم فرمود در این عملیات پنج تن از فرماندهانت شهید خواهند شد خود را آماده کرده ای ؟ عرض کردم مادر جان اسمشان را می فرمائید ؟ چهار تن از آن پنج تن را نام برد گفتم مادر جان منهم جزو این پنج تن هستم فرمود تو آخرین آنها هستی .

 

" به اینجا که رسید چنان زد زیر گریه که داشت از حال می رفت من برایش شربت آبلیمو آوردم و مدتی راجع به ان با هم صحبت کردیم به خدا قسم در چهره حاج حبیب با آن حال گریه شادی وصف ناپذیری از این خواب دیده می شد شاید این همه التهاب تنها ناشی از دیدار نبود بلکه متأثر از خبر شهادتش بود . قلبم داشت از جا کنده می شد پرسیدم حاجی جون می گی چهار تن از فرماندهان کیا هستند ؟ گفت فرمودند نگید شاید هم به خاطر اینکه یکی از آنها همان نفر سوم حاضر در سنگر بود نگفت و از من هم خواست تا این خواب را تا او زنده است بازگو نکنم 

.اما حاج حبیب خبر شهادتش را از حضرت زهرا سلام الله علیها گرفته بود و اطمینان داشت که به شهادت خواهد رسید و این خواب تأییدی بر شهادت چهار فرمانده رشید تیپ 63 خاتم الانبیاء است که حضرت زهرا س آنها را شهید اعلام نموده است من از آن روز مترصد شهادت برادرانم بودم

 تا اینکه چند روز بعد صدای گریه های بلند حاج رضا سلیمانی مرا از خواب بیدار کرد این گریه ها عادی نبود و با سرعت پیگیر شدم حاج رضا در پشت سنگر تطبیق زانو بغل کرده و بلند بلند گریه می کرد و هر چه تلاش کردم آرام نشد و بالاخره گفت حاج حسین کابلی و حاج حسن شیری هر دو باهم به شهادت رسیده اند.(1365/10/29) بله ما هم حسن و هم حسینمان را در یک روز تقدیم راه فرزند آن مادر حضرت زهرا سلام الله علیها نمودیم و محمدصادقی (1365/10/24)و سیروس دزفولی(1365/10/5) را هم قبل از آنها تقدیم نموده بودیم و آخرین پنج تن هم خود حاج حبیب (1366/1/23)بود .طوبی لهم و حسن مآبهم

 

 

 

 
 
 

حبیب 

در این مقارنه فقر و فصل دلتنگی

خوش از کدام گلستان دمیده بوی حبیب

خدنگ فاصله ها می شکافد آمین را

دعای توست اجابت شده به موی حبیب

همان دعا که اجابت شدو رهانیدی

کبوتران قفس را به سمت و سوی حبیب

زدی چوچنگ توسل به دامن زهرا

به نام پنج تن آمد برات کوی حبیب

و از سخاوت دل زورق رفیقان را 

جلوتر از خودت انداختی به جوی حبیب

سحر ترانه باران چشم مستت گفت

کدام ساغر می می چکد ز روی حبیب 

کدام گونه نهان دارد آتش می را؟

گداخته بود خدا را هزار توی حبیب

خدا در انتظار حبیبش بد وحبیبش نیز

در التهاب رسیدن به آرزوی حبیب

بخواه ای صنم اینک به چشم مست خویش 

خدا گناه تو بخشد به آبروی حبیب

 

تهران 23/1/85 سالگرد شهید حاج حبیب اله کریمی

 

 

11-در تطبیق مندوان:


مندوان اسم دهی است در شمال پل نو خرمشهر که در میان هزاران نخل واقع شده بود و با توجه به فاصله ای که تا جاده داشت چندان در منظر و مرعی نبود و تا عملیات کربلای 5 برای من و غالب همرزمان نا آشنا بود . در عملیات کربلای 5 در میان یکی از باغهای این روستا که دارای پوشش گیاهی بود سنگر تطبیق آتش 63 احداث و عملیاتی شد . سنگر بتونی نسبتا بزرگ برای عملیات که با دهلیزی کوچک به یک سنگر استراحت کوچک روبروی آن متصل بود و در 30 قدم بالاتر هم سنگر بزرگی برای استراحت برادران مخابرات و عملیات همگی در بخش غربی موضع احداث شده بودند.

 

هفته دوم بعد از عملیات کربلای 5 بود و تطبیق شبها شلوغ می شد و تقریبا لا ینقطع در حال کار بودیم سنگر استراحت با یک تلفن خرگوشی به تطبیق وصل بود و ارتباط دو طرف را بر قرار می کرد . شبهای پایانی ماه بود و در محوطه هم روشنائی تعبیه نشده بود و به قول معروف موضع نو نوار حدود پانصد متر مربعی بود یک دستگاه ژنراتور برق در بخش جنوبی موضع در سنگر مخصوص گذاشته شده بود که از آن دو شعله برق به تطبیق و سنگر استراحت کشیده بودند وشبها یک لامپ بسیار کم نور بالای آن نصب و روشن بود و در ده قدمی آن هم دستشوئی بود در تاریکی مطلق بدون روشنائی مجموعاً موضع دوست داشتنی ولی در تیررس دشمن بود و گاه گاهی گلوله های توپ در موضع تطبیق هم به زمین می خورد.

 


ساعت تقریبا ده شب بود و همه جز من و یکی از برادران مخابرات در سنگر عملیات نبود همه برای خوردن شام رفته بودند و ما هم مشغول به کار بودیم دیدبانها هنوز در حال کار با آتشبار بودند و من به دقت نظارت می کردم در بهبوهه کار که من هم ناگزیر درگیر شده بودم و حرف از گرا و سمت و درجه و تصحیحات واز این حرفها بود گوشی تلفن خرگوشی به صدا در آمد چند دقیقه ای نتوانستم پاسخ بدهم و همکار مخابراتی هم مشغول بود دو مرتبه تکرار شد .

سنگر عملیات تطبیق در مندوان

برای بار سوم ..گوشی را برداشتم و سلام و بله یکی از پشت گوشی گفت سریعتر یه فانوس برای سنگر استراحت بیارید تعجب کردم گفتم فانوس برای چه؟ گفت بیارید دیگه منتظرم .گوشی رو گذاشتم و به کارم ادامه دادم کسی نبود فانوس ببره اونم از سنگر عملیات به سنگر استراحت !! درخواست غیر متعارف و غیر منطقی بود اگر بالعکس بود باز هم یه چیزی ولی من یا همکارم مگر می توانستیم کار را رها کنیم و فانوس برای سنگر استراحت ببریم؟! دوباره گوشی زنگ خورد و آنقدر ادامه دار بود که خواستم هم پاسخ بدهم و هم اعتراضم را محترمانه برسانم .

گفتم برادر فانوس برا چی می خواهی؟ گفت تاریکه میخوام برم دستشوئی !!!! دیگه بیشتر شاکی شدم و گفتم اگر خوب گوش کنی نیاز به فانوس نخواهی داشت ؛ بیرون سنگر که رفتی با گرای 1800 ده قدم میائی جلو بعد 15 درجه به راست می چرخی و با گرای 2400 پانزده قدم به جلو بعد به سمت جنوب که نگاه کنی نور لامپ به چشمت می خوره و با همان گرا 50 قدم می روی وقتی رسیدی به پنجاه قدمی به گرای 2700 ده قدم دیگر می روی به درب پتوئی دستشوئی رسیده ای گرفتی برادر و امان ندادم و گوشی را گذاشتم و به کارم پرداختم.

 

یه دقیقه نشد که بازهم گوشی به صدا درآمد این بار او به من امان نداد و دادزد و گفت تو کی هستی ؟ این چه جور مسخره بازیه ؟ گفتم فانوس بیار بیار من کریمی هستم. این آخری را که شنیدم هری دلم ریخت پائین و از شرم سرخ شدم حتی کار هم از یادم رفت و نشستم زمین و سرم را تو دستم گرفتم برادر مخابرات گفت چی شد برادر کاظم گفتم اونیکه فانوس می خواد خود حاج حبیبه چطور من صداشو نشناختم . گوشی را از او گرفتم و گفتم برو فانوس ببر و اگه گفت کی پشت تلفن بود چیزی نگو فقط بگو من نبودم . مترصد بودم که بالاخره حاجی گلایه بکنه ویا چیزی بگه ولی آن شب شام هم نخوردم و سنگر استراحت هم نرفتم و تمام شب را در سنگر عملیات بودم و برای نماز صبح که رفتم بیرون با حاج حبیب روبرو شدم ولی چیزی نگفت و منهم چیزی نگفتم.

 

 

 

 

9-یک یا ابالفضل دیگر:
 
اواسط تابستان 64 بود و بر خلاف برنامه همیشگی که بعد از نماز صبح برای انجام کار می رفتم ساعت ده صبح سوار بر جنگ جنگ تا پیروزی قصد پد ارواح کردم . از تطبیق تا سر پل بدر هفت کیلومتر بود و پل بدر هم 14 کیلومتر و پد ارواح هم حدود یازده کیلومتر پل بدر که تمام می شد وارد میدان امام رضا می شدی که یک ضد هوائی با توپ صد میلیمتری عراقی هم یادگار عملیات با ابهت خاصی در وسط میدان جا مانده بود و برای بعضی از بسیجیها موقعیت عکس یادگاری گرفتن خوبی ایجاد کرده بودو یک بار خودم شاهد بودم که بسیجیهای آذری زبان همشهری خودم داشتند با اون عکس یادگاری می گرفتند 
از میدان که عبور می کردی به همان پد معروف به پد ارواح می رسیدی که قبل از عملیات بدر در اختیار بعثیها بود و بعد از عملیات حدودیازده کیلومتر آن در تصرف رزمندگان اسلام بود انتهای پد را منفجر کرده بودند و در حدود یک کیلومتری پایان آن تپه ی مخروطی و سنگر دیدبانی بود و در چهار کیلومتری آن هم سنگر تاکتیکی ما قرار داشت . 
 
به سمت پل بدر پیچیدم هیچ جنبنده ای در جاده نبود و صدائی جز آواز هور که مخلوطی از نفیر قورباغه ها و صفیر غازهای وحشی و گاهی انفجارگلوله توپ و البته صدای نازنین جنگ جنگ تا پیروزی به گوش نمی رسید . اما پل بدر متشکل بود از دو پنل ساندویچی یک متری که در وسط با یک صفحه آهنی بیست سانتیمتری به هم متصل می شدند و در اطراف هر پنل هم قوطی بندی شده بود و گاهی هم باز نوارهای آهنی بیست سانتیمتری تعبیه شده بود و در آب با کوبیدن میخهای آهنی در کف هور مهار شده بودارتفاع آب هور هم حدود 5متر بود که در مسیر پل به حاشیه ی یک الی دو متر نی ها را چیده بودند و البته در برخی جاها پل از داخل آن ها می گذشت
 
 روش تجربه شده من برای عبور از پل که مجبور بودی از روی یکی از پنلها عبور کنی این بود که موتور را از روی پنل سمت راست با سرعت بالا هدایت می کردم چرا ؟ چون پل در سرعت پائین لنگر می انداخت و در پنلها موج می افتاد آنگاه باید همینطور تا آخر موج سواری می کردی و بسیار کیف هم می داد ولی هم خطرناک بود و هم خسته کننده برای همین در همان ورود به پل سرعت را به بالاترین درجه یعنی 140 کیلومتر در ساعت رسانده و بی دردسر از روی پل عبور می کردم و این تجربه خوبی بود حتی گاهی که ترک نشین هم داشتم کوتاه نمی آمدم و با آخرین سرعت پل را رد می کردم که ده دقیقه طول می کشید منتها از آنجا که همیشه تجربه ای تازه در انتظار است و تجارب گذشته جواب نمی دهد و غالبا من اول سحر در گرگ و میشی که نه گرگی در جاده بود و نه میشی به تنهائی خودم و خودم و یاد خدا بود عبور می کردم این تجربه نفیس و ارجمند کارساز بود و اما آن روز هم خبری نبود و گازشو گرفتم و به سرعت 140 رسیدم و بلند بلند ذکر می گفتم و نیزارها را هم نگاه می کردم
 
Image result for ‫پل خیبر‬‎
 هنوز چهار کیلومتری طی نکرده بودم که احساس کردم در پل موجی هست و کم کم بدون آنکه من به پل موج بدهم اون به من موج می دهد کمی خوشم اومده بود که ناگهان کمی جلوتر ماشین غذا را دیدم که لاک پشتی و با سرعت سی چهل روی پل حرکت می کرد وموجهای بلند بیش از یک متری روی پانل ایجاد می کرد فاصله ام حدود صد متر بود هر چه خواستم به خودم بقبولانم که سرعت را کم کنم و با موجها فاصله بگیرم و تا آخر پشت این لاک پشت برانم نشد و جسارت و جوانی و قدرت جنگ جنگ تا پیروزی و اعتماد به این مرکب نازنین از یک سو و ژست ویژه موتور سواری هم از سوی دیگر و بلکه ... هم از سوی سوم مجابم کرد که چراغ زده و با دست اشاره کنم که تویوتای حامل غذا کمی مایل به چپ شود تا از کنارش بگذرم اما آنها هم برای خود ژستی داشتند و مسئولیتی و اندک انحراف به چپ یا راستممکن بود آنها و تویوتا و از همه مهمتر غذای رزمندگان را مهمان جوندگان هور کند.
 
 شاید هم چراغ و اشاره منو ندیدند و نباید می دیدند و شاید فاصله ما و یا موجها مانع از دیدن آنها بود و اگر من هم جای آنها بودم فقط کله ی چفیه پیچیده رزمنده را می دیدم که از پشت موجهای پل بیرون می آید و فرو می رود تصور کنید چه صحنه خنده داری بود و اصلا می شد این صحنه را دید و برای تلطیف ذائقه هم که شده درنگ نکرد ؟!!
 
 اما من کوتاه نیامدم نه من بلکه جنگ جنگ تا پیروزی هم و هر دو تصمیم گرفتیم هر طور شده اقتدار و سلطه ی خود بر پل و اوضاع و احوال را حفظ کرده و از موانع عبور کنیم . ناگفته نماند که در بعضی از قسمتهای پل مهار بیشتر و محکمتری در کناره های پل کوبیده شده بود یا به علت سفتی آنها امواج کمتری در پشت تویوتا ایجاد می شد و همچنین در بعضی از قسمتها کنار گذر هم بود اما برای خودرو مقابل نه برای من که پشت سر تویوتا بودم . در هر حال همه ی تجارب در این فاصله ی صد متری جلوی چشمم رژه رفتند و به مچ دست راستم فشار آوردم و ذکر گویان در فرصتی هر چه گاز می توانستم دادم و فرمان را به کناره منتهی الیه سمت راست چرخانده و می خواستم عبور کنم که نفهمیدم چه شد و این موج دو متری چگونه به وجود آمد شاید در همان قسمت عمیق و کم مهار بودیم که خود و جنگ جنگ تا پیروزی را در آسمان دیدم و دیگر هیچ حتی تویوتا را هم نمی دیدم 
 
یک لحظه دیدم که در داخل هور در حال سقوطم حدود سه متری روی هوا بودم بله اینجا بود که ذکر یا الله تبدیل به یا ابالفضل اونم با تمام نفس و تمام شدت صدا و با لهجه آذری شدچنان یا ابالفضل فریاد کردم که در تمام عمرم چند بار بیشتراز خودم نشنیده بودم
 
 و باز از تجربه ای که از حاج حسین آموخته بودم استفاده کرده و با باسنم بر زین موتور ضربه زدم و یک لحظه از ترس چشمانم را بستم وقتی باز کردم ته موتور روی آهن انتهای سمت راست نشسته بود و سرعت موتور هم کم شده بود و همه چیز روبراه بود و آرام و خرامان اما وحشت زده و چشم قلمبیده در حال طی مسیر بودم مدتی به همین منوال گذشت و تازه هوش و حواسم را جستم و دور وبرم را نگاه کردم از ماشین غذا و از هیچ کس خبری نبود جز علمدار کربلا حضرت ابالفضل العباس ... 
 

 

10-وقتی خدا نخواهد:

 

 

دو سه روز بود برای تکمیل کارم قصد پد ارواح را داشتم و برای چک کردن اوضاع منطقه باید سری به دیدگاهها می زدم علت آن جابجائی احتمالی یک گردان توپخانه دشمن و استقرار آن در منطقه دید این دیدگاهها بود و ما سه دیدگاه در این محدوده داشتیم که یکی مربوط به لشکر عاشورا و دودیدگاه مربوط به دیدبانهای خودمون بود

 طبق معمول برنامه کاری بعد از نماز صبح و تعقیبات در همان گرگ و میش صبح آماده شده و سوار جنگ جنگ تا پیروزی از تطبیق بیرون زدم هوای صبحگاهی ملس و کم شرجی بود با این حال برای موتور سواری باسرعت در این فصل در این ساعات که صبحگاه پشه ها آغاز می شود و فصل پشه های شتکی است باید حتما عینک بزنی و الا چشم و چالی برات نمی ماند . شب هم از دست همین پشه ها و شرجی آزار دهنده خواب به چشمهام نیامده بود و پشت سر هم دهن دره می کردم .

 

 هنوز سرعت موتور به شصت هفتاد نرسیده بود وبرنامه خود را در ذهن مرور می کردم که بله ناگهان خودم را با مرکب در آسمان دیدم از ترس وتعجب صدتا سوال در سرم چرخید !؟ من الان روی زمین بودم چطور دارم رو به هوا می روم اگر تو اون دنیام چرا با موتور نکنه موتور سوار ها را با موتورشون قبض روح می کنند ؟!!

 

ولی جای این حرفها نبود سرم رو پائین انداختم و دیدم از روی قله ای ازخاک پریده ام و فعلا در حال اوج گرفتنم و باید برای سقوط کاری می کردم فرصت جدا شدن از موتور را هم نداشتم اینجاست که تجربه بزرگان یادت میاد و به مددت می رسه 

یاد روزی افتادم که پشت موتور حاج حسین کابلی سوار بودم و او در موقعیتی شبیه این چه حرکتی کرد . حاج حسین موتور سوار پیستی بود من تا اون روز نظیرشو ندیده بودم مگر تو تلوزیون . 

فرمان موتور را محکم با دو دست چسبیده و همینکه موتور به سمت پائین میل کرد با باسنم ضربه ی محکمی به زین زدم ظاهرا کارم را حرفه ای انجام داده بودم و باید مثل موتورسوارهای حرفه ای فرود می آمدم و .. فقط یه دوربین کم بود که این پرش موفق را ثبت کنه ولی نه وقتی جنگ جنگ تا پیروزی با چرخ عقب فرود آمد زیر آن کلوخی بزرگ بود که نه خرد شد و نه کنار رفت بلکه موتور را به سمت چپ کج کرد و با شدت موتور روی پای چپم خوابید و روی جاده کشیده شد من و موتور با هم در امتدادی که به هور ختم می شد با سرعت حرکت می کردیم کاری جز گفتن یا ابالفضل که اردبیلیها در این گونه مواقع با آخرین شدت فریاد می زنند برایم نمانده بود و به نام نامی ابالفضل موتور در آخرین نقطه سقوط در هورمتوقف شد . 

خواب و خیال و هر چه برنامه داشتم از سرم پریده بود و پای چپم به شدت درد می کرد ولی نگاهش نکردم که اگر نگاهش می کردم دیگر نمی توانستم حرکت کنم و در آن وقت صبح کسی نبود که به فریادم برسد . با هر وضعیتی بود روی پای راست برخاسته و با زحمت زیادی موتور سنگینتر از خودم را سر پا کرده و سوار شدم خدا را شکر که موتور سالم بود و روشن، خواستم به تطبیق برگردم ولی کارم چی می شد گفتم اول بهداری بله 

یه بهداری سر پل بدر بود که دکتر باحال و آشنائی داشت گاز دادم و پس از چند کیلومتر به بهداری رسیدم کسی نبود و همه خواب تشریف داشتند کمی سر و صدا کردم بالاخره دکتر آشنا با دهن دره هایش پیدا شد وضعیت را توضیح دادم . گفت آخه بیکاری پسرتو این وقت صبح چش آدم باز نمیشه تو تو بیابون چکارداری؟ با اینکه غر می زد ولی پوتین پر از خون مرا در آورد و خواست جورابم را قیچی کنه نذاشتم گفتم دکتر جان همین یه جوراب استارلایت و دارم یه جوری درش بیار . گفت اگه می تونی بیا خودت درش بیار هم پات و هم جورابت پاره شده خدا کنه قوزکت.. 

 

ضربه ای به قوزک پام زد و از درد ناله ام به آسمان رفت گفت نه انشا اله که نشکسته . من نگاه نمی کردم و فقط خدا خدا می کردم در حد زخم باشه و ببندیم و بریم سر کار اما اینطور نشد دکتر بعد از شستشوی پای خونین من تمام اونو باند پیچی کرد و باندها تا بالای قوزک و ساق پا رسید و لنگه پوتین را هم داخل کیسه پلاستیک گذاشت و از گردنم آویزان کرد البته چند تا قرص و یه آمپول کزاز هم همونجا میل کردیم و گفت دست بهش نزن فردا بیار ببینمش .

 دست از پا دراز تر به سوی تطبیق حرکت کردم در راه می دیدم که کوپه کوپه در هر صد متر یک کامیون خاک در سمت راست جاده خالی کرده اند و به خودم گفتم اگه در همان اولی هم پرواز نمی کردم این دومی و کوپه خاکهای بعدی بالاخره حسابمو می رسیدند . در تطبیق خبری نبود و حاج رضا هم روی سکو خواب بود 

من با خودم گفتم فاذا عزمت فتوکل علی الله بعدش این را هم باید دید که و ما توفیقی الا بالله و یاد فرمایش مولی افتادم که فرمود : عرفت الله بفسخ العزائم و رد الهمم

 
 

 

 

11-شکار مرغابی:

 

ایام بهار 64 بود و صبح بعد از نماز در همان گرگ میش سحری از بنه ای که در جفیر داشتیم به سمت تطبیق در جزیره شمالی با موتور تریل 250 راه افتادم -بله یکی از همون موتورهای ششگانه که در موسیان آب بندی کرده بودیم و لازمه در مورد سرنوشت این موتورها خاطراتی را برادران بنویسند - نسیم سحری صورتم را می نواخت و از پشه هم اثری نبود عجله نمی کردم چون واقعا لذت می بردم با سرعت 60 آرام ارام به سمت جاده جزیره راه افتادم وقتی به جاده رسیدم حال و هوا رمانتیک تر شده بود و من هم زیر لب می خواندم ای ولی العصر و امام زمان وای سبب خلقت کون و مکان .. نسیم روی نیزارها دست می کشید و گیسوان هور را نوازش می کرد

 

 

 تا اینکه به منطقه ای رسیدم که نیزارش را با دستگاه کوتاه کرده بودند و میدانگاه بزرگی خالی از نی در سمت چپ پدید آمده بود دو سه منطقه از هور را از نی خالی کرده بودند  چشم اندازی بسیار زیبا داشت 

 

تصویری بسیار زیبا مرا میخکوب کرد و ترمز زدم و ایستادم یک جفت قوی سفید بسیار بزرگ و با شکوه در میان آن بخش خالی از نی عشقبازی می کردند

 

 البته در اطراف هم تعداد قابل توجهی مرغابی سیاه و سفید بودند بیست دقیقه ای محو زیبائیها و حرکات موزون این قوهای عاشق بودم و با خودم گفتم هر چه زودتر خودم را به تطبیق برسانم شاید برادران هم بخواهند این صحنه ها را تماشا کنند.

 

 

 به تطبیق که رسیدم خود حاج حسین ( شهید کابلی) اولین نفر بود که دیدم و بعد از سلام و علیک گفتم حاجی در راه چنین منظره ای دیدم گفت برو سریع کلاش رو بیار و بپر پشت موتور بریم اطاعت کردم و تعجب ، گفتم کلاش برای چی حیفا باید اونا رو تماشا کرد و لذت برد . چیزی نگفت و با سرعت خودمان را به مقصد رساندیم

 

 هنوز قوها بودند موتور ا پارک کردیم و در کنار جاده نشستیم هیچ رفت و آمدی نبود ده دقیقه طول نکشید که قوها متوجه حضور ما شده بودند با شکوه خاصی محل را ترک کردند و چند دقیقه هم بدون هیج حرفی و صدائی، سکوت بود تا اینکه حاج حسین گفت کاظم کلاشو بده ، دادم به سمت دو سه تا از مرغابیها نشانه رفت ولی هیچکدام را نتوانست بزند و حسابی کفری شد و یکی از دو مرغابی سیاه را که گردن لختی داشتند نشانه رفت همینکه شلیک کرد او سرشو داخل آب کرد و دو سه بار همینطور تکرار شد رفیقش بلند شد و رفت ولی این یکی همینطور سرش را پائین می برد و بالا می آورد حاج حسین تکانی به خود داد و در وضعیت مناسبی قرار گرفت همینکه مرغابی سرش را بالا آورد تیر را به گردن او زد و برروی آب افتاد.

 

 فاصله ما با مرغابی شکار شده 80 تا 100 متری می شد اول می خواست خودشو به آب بزنه بعد گفت کاظم من زدمش تو برو بیار گفتم اینجا بلمی ،پلی ،چیزی که بتونم برم نیست و من با توجه به نی های داخل آب شنا خوب بلد نیستم بتونم بیارم گفت پس من همینجام تو برو کلانتری را بیار گفتم چشم و پریدم روی موتور و با آخرین سرعت به تطبیق رسیدم کلانتری بیدار بود و گفتم ماجرا چیه و گفت بریم سوار موتور کردم و با سرعت رسیدیم و حاج حسین گفت برادر کلانتری باید بری اون مرغابی رو که زدم بیاری اون بیچاره چیزی نگفت و لباسشو در آورد و با احتیاط از روی نی هائی که مثل سر نیزه تیز بودند شنا کرد و مرغابی را آورد 

 همینکه از آب بیرون اومد دیدم سطح شکم و سینه اش بسیار خراسیده شده بود نی های تیز بریده شده چندین خط خون آلود در سینه و شکم او انداخته بودند ولی شکایت نکرد و چیزی نگفت و لباسش را پوشید و سه نفری با مرغابی شکار شده و کلاش به تطبیق برگشتیم و ماجرا تازه شروع شده بود.....

 

به تطبیق اتش که رسیدیم وقت صبحانه بود و بعد حاج حسین گفت کاظم من امشب از قرارگاه مهمان دارم تو باید این مرغابی را تمیز کنی و یه جوری بپزی گفتم چشم ولی ...

نگذاشت بقیه حرفم رو بزنم و سوار تویوتا شد و رفت . مرغابی بسیار بد قلق و بد افت و چغر با موهای سیخ سیخ که مثل نیزه به دست آدم فرو می رفت .یک ساعتی طول کشید تا پاک کردم و وقتی از شکمش چند تا ماهی نیمدار درآوردم سایزش بقدری کوچیک شد که فقط غذای یه نفر بود اما چیزی نگفتم تا عصر منتظر بودم تا خود حاج حسین اومد گفت چکار کردی گفتم بعد شستن همه اش آب رفته چون چند تا ماهی نیم خورده از شکمش بیرون اومد یه نگاهی کرد و گفت باشه تو بپز کارت نباشه باز هم خواستم بگم که ...

رفت تو سنگر و شروع کرد با حاج رضا صحبت کردن و من هم مشغول پختن شدم چیزی جز نمک و آب در اختیار نبود و اول اونو حسابی تو آب پختم که مهمانها رسیدند خود حاج حبیب با شهید شفیع زاده و یعقوب زهدی همه رفتند تو سنگر و گرم صحبت شدند وقت نماز مغرب شد و من مرغابی پخته را در روغن سرخ کردم و بعد از نماز سفره انداختند و حاج حسین گفت براتون سورپریز دارم و اومد گفت کاظم مرغابی حاضره گفتم اره و داخل بشقاب گذاشت و برد

 

 

 من بیرون سنگر روی سکوها بودم یه هو صدای خنده از هر طرف به گوش رسید و حاج حسین از سنگر بیرون اومد حسابی دمق بود گفت کاظم همه اش تقصیر تو بوده تو منو امروز سر کار گذاشتی گفتم چرا ؟ مگر چی شده گفت هیچکس حتی حاضر نشده مرغابی را بچشه چه برسه که بخورنش من هم خندیدم و اون عصبانی اومد طرف من گفتم حاجی جون هر بار که می خواستم بگم نگذاشتی این مرغابی رو با تیر شکار کردی شاید برای همین نخوردنش و الا حلال گوشته گفت همینه دیگه اگه می گفتی این همه ... 

و همون شب بعد از جلسه  خانوادگی توپخانه ای در تطبیق حاج حسین و حاج حبیب هم با مهمانان رفتند و مرغابی پخته هم نصیب ماهیهای هور شدو اما .....

 

 

روز بعد پنجشنبه بود و نزدیکهای غروب بود که حاج حسین به تطبیق آمد و وقتی پیاده شد با خودش یک تفنگ بادی بزرگ آورده بود من و حاج رضا هم روی سکو نشسته بودیم و نگاه می کردیم اومد طرف ما و تفنگو داد به حاج رضا و گفت چطوره ؟ حاج رضا اونو بر انداز کرد تفنگ بادی نو با یک بسته ساچمه مخصوص

 

گفتم این دیگه چیه نکنه برای شکار مرغابیها آوردی ؟خندید و گفت ماجرا داره بعد رفت تجدید وضو کرد و روی سکو نشست و گفت به خاطر جریان مرغابی دیشب امروز صبح رفته بودم دیدن حاج آقا و موضوع را پرسیدم و گفت بایدبهای فشنگهائی که برای شکار مرغابی زده ای را به بیت المال برگردانی و دیگر با فشنگ جنگی مرغابی نزنی و شکار نکنی ولی مرغابی که زدی خودنش اشکال نداره راستی کاظم مرغابی رو چکار کردی گفتم عمری مرغابی ماهی می خورد امروز هم ماهیها مرغابی خوردند اونم مرغابی پخته و سرخ کرده . خندید و تفنگ ساچمه ای را از حاج رضا گرفت و سبک سنگین کرد و گفت این بار هوس شکار کردیم با این تفنگ ساچمه ای می رویم سراغشون . گفتم حاجی جون گمون نمی کنم با این بشه چنین مرغابیهایی رو زد . گفت چرا نمیشه قویترین تفنگ ساچمه ای رو خریده ام و به من گفت اونو یه جائی دم دست قایم کن من هم در یکی از ستون های جعبه کاتیوشائی همون سکو گذاشتم و شب هم دعای کمیل بسیار دلچسبی خواندیم و خوابیدیم ...

 

13-شکار گنجشک:

 

بعد از نماز صبح و تعقیبات موتور 250 تریل - یکی از همون موتورهای ششگانه آب بندی شده در موسیان رو که دو تاشو همین حاج حجت نابود کرد و هرکدام اسم داشتند ( جنگ جنگ تا پیروزی و... مثل اسبهای صدر اسلام ) که قراره حاج حجت در مورد اونا مطلب بنویسه و خاطره روایت کنه _ رو سوار شدم به سمت بنه وزارت رفتم و برگشتم - برای چه کار بعداً ماجرایش را تعریف میکنم -وقتی بر گشتم ساعت حدود نه صبح بود و هنوز آفتاب خوب پهن نشده بود حاج حسین روی سکو نشسته بود سلام و صبح بخیری گفتم و موتورو پارک کردم اومدم کنارش نشستم حاج رضا هم از داخل سنگر تطبیق اومد بیرون و کنار مانشست سکوت بود و هنوز سر صحبت باز نشده بود یک دفعه نگاه حاج حسین به سیم مهار دکل مخابرات افتاد گفت عجب گنجشکهای چاق و چله ای سرش را پائین انداخت و گوئی زیر لب یه استغفرالهی گفت

 

 دوباره گنجشکهارو نگاه کرد و گفت حاج رضا می بینی بیشتر از چهل پنجاه تا گنجشکه قبل از اینکه حاج رضا دهن باز کنه گفتم اینا صبح ها معمولا میان و می شینند روی سیمها شاید هم برای نان خرده ها که از سفره پشت سنگر می ریزیم میان حاج رضا هم تأیید کرد و گفت تا حالا اینطوری ندیده ام خیلی زیادند . حاج حسین باز سرشو پائین انداخت و استغفرالهی گفت و گفت کاظم اون تفنگو کجا گذاشتی بیارش منهم از داخل جعبه کاتیوشا که ستون سکو بود در آوردم و دادم کمی سبک سنگین کرد و یک ساچمه داخلش گذاشت و به سمت گنجشکها نشانه رفت آخرین گنجشکی که روی سیم نشسته بود اصابت نکرد ساچمه دوم و سوم و دهم و هرچه زد اصابت نکرد یکی سه چهارتا ساچمه مونده بود که به حاج رضا گفت نمیدونم چرا نمی خوره بیا حاجی تو امتحان کن حاج رضا که تیر اندازی بسیار دقیقی داشت و در مسابقه نی زنی دیده بودم که بسیار دقیق نی را از دور می زد یکی دو ساچمه شلیک کرد ولی هیچکدام نخورد تنها یک ساچمه مونده بود از بسته ی پنجاه تائی که حاج حسین با عصبانیت تفنگ را گرفت و ساچمه را داخل لوله گذاشت و آمد شلیک کنه هیچ گنجشکی روی سیم نبود چون تیر حاج رضا به سیم خورده بود و همه پرواز کرده بودند قدری که گذشت یک گنجشک چاق و چله روی سیم نشست 

 

 

و او بدون مقدمه رفت سر نشانه گیری و ساچمه را در سینه گنجشک بینوا ی بخت برگشته نشاند با سرعت تفنگ را روی سکو گذاشت و رفت گنجشک را برداشت و سرشو کند و گفت کاظم حالا باید اینو بپزی این دیگه نه حرامه و نه مشکل کفاره و جریمه داره از خنده روده بر شده بودیم پنجاه تا ساچمه برای یک گنجشک حرفی نزدم و گفتم چشم ولی کی قراره بخوره ؟ گفت تو بپز بالاخره یکی پیدا میشه نشد هم هرکدوم یکی از روناشو می جوییم بالاخره پنجاه تا ساچمه خرجش شده نمیشه که دور بیاندازیم حیفه و..

 

 

6-موشهای گربه خور:

 

مسبوقید که جزیره مجنون را موشهایی گربه خور بود و گربه های خانگی از موشهای جزیره به شدت می ترسیدند و فرار می کردند

 

 

 و و برادران لشکر عاشورا که در پد یک مستقر بودند برای دفع موشها که بسیار ازارشان می داد چند گربه گردن گلفت از اهواز آورده بودند ولی آنها از موشها می ترسیدند و گربه ای که حریف آن موشها بود گربه وحشی بود که شخصا در زمانی که در بخش جنوبی جزیره مجنون برای شناسائی موضع رفته بودم این گربه را مشاهده کردم  .

 ما هم در تطبیق از دست موشها عاجز شدیم و برای نجات از دست آنها مقداری پوکه 130 و جعبه کاتیوشا و 130 آوردیم و سکوئی در روبروی تطبیق بنا کردیم و برای راحتی از دست پشه ها هم پشه بندی بسته بودیم .

 یکی از برادران از مرخصی برگشته بود ( شاید برادر فرید بود یا شهید رضا زاده) و ساک خود را در جعبه 130 که در زیر سقف سکو تعبیه شده بود گذاشته بود و ما مطلع نبودیم اول شب حاج رضا سلیمانی در سنگر تطبیق اتش مشعول بود و من قصد خواب کردم ولی صدایی مثل صدای خراطی خواب از چشمم گرفته بود هر چه سعی کردم منشا آن را نیافتم و بالاخره خوابم برد 

سحر که بیدار شدم تاریک بود و حاج رضا را دیدم که زیر پشه بند خوابیده و یک نسیم بسیار کم رمق هم می آمد رفتم برای عبادت و بعد هم در سنگر تطبیق مشغول بودم تا هوا روشن شد و آمدم بیرون که کتری پر کنم برای صبحانه دیدم مقدار زیادی براده چوب و چند پوست پسته هم در گوشه سکو ریخته بود اعتنا نکردم و حتی صدای خراطی اول شب هم یادم نیافتاد .

 کتری گذاشتم و رفتم سنگر تطبیق ساعتی گذشت و با شنیدن صدای شهید کابلی بیرون امدم او بسیار ناراحت و عصبانی بود و با علاقه خاصی که به حاج رضا داشت ناراحتی خود را ابراز می کرد چای را دم کردم و رفتم ببینم چه شده دیدم خون زیادی درگوشه سکو ریخته و مقداری از پشه بند و پتو هم خونی شده بود و شهید کابلی گفت کاظم برو سریع کمکهای اولیه را بیار ! پای حاج رضا را محکم در دست گرفته بود و هنوز از انگشت شصت او خون بیرون می آمد . گفتم چی شده حاجی چرا پات خونیه جائی زدی ؟ حاجی حاج و واج مونده بود و جون پای او حس نداشت دردی هم احساس نمی کرد . شهید کابلی پای او را شست و بتادین زد و پانسمان کرد و گفت باید برویم آمپول کزاز بزنی . تازه من فهمیدم چه اتفاقی افتاده بله موشها که خراطی می کردند انگشت شصت حاج رضا را که حس نداشت خورده بودند و جویده بودند و او متوجه نشده بود .

 

 

صبحانه که حاضر شد و روی سکو برادران آمدند و سر سفره نشستند و گمان می کنم شهید حاج حبیب هم بود و داشتیم صبحانه صرف می کردیم که حرف موشها شد و شهید کابلی گفت باید فکری بکنیم من انتقام شصت حاج رضا رو می گیرم و من یاد خراطی دیشب افتادم و گفتم دیشب موشها خراطی می کردند و معلوم نبود کجا را می جویدند و صبح هم مقداری براده چوب و چند پوست پسته ..... اشاره کردم به آن گوشه سکو ،ناگهان شهید رضا زاده بود یا برادر فرید که تند از جا بر خاست و رفت سراغ جعبه ای که ساکش را داخل آن گذاشته بود بله موشها دقیقا گوشه ای از جعبه 130 و گوشه ای از ساک برزنتی را که نایلون پسته واقع شده بود جویده و سوراخ کرده و تقریبا تمام پسته ها را خورده و برده بودند . 

 

 

 

 

14-سلمانی التماسی:

 

در تطبیق جزیره مجنون بودیم و هوا بسیار گرم بود داخل سنگر که نمی شد بری دم می کردی بیرون هم کلافه می شدی دیدم حاج رضا سلیمانی خیلی بی تابی می کنه و کلافه است گفتم چی شده حاجی گفت از دست این موهام کلافه شده ام گفتم موهات که چندان هم زیاد نیست گفت چرا ایکاش کسی پیدا بشه ...

گفتم تو بنه وزارت سلمانی هست گفت نه نمی تونم برم دوست دارم همینجا بزنم گفتم فعلا اینجا جز من و شما کسی نیست و برادران مخابرات هم که بلد نیستند گفت میخوام خواهش کنم تو بزنی چیزی از سلمونی بلدی ؟ همینکه کمی کوتاه بشه ...

گفتم بلدم قیچی بزنم ولی موهای تو سیخ سیخه و سخته بتونم صاف در بیارم گفت اشکالی نداره اینجا کسی کاری نداره دو سه روزه هم در میاد و می پوشونه .

اصرار کرد و من هم قیچی و شونه برداشتم افتادم به جان موهاش خدا می داند که به خاطر اینکه حاج رضا را بسیار دوست داشتم همه ی سعی خودموکردم و بالاخره موهاشو ظرف یک ساعت کوتاه کردم و او با صبوری تمام تحمل کرد و چیزی نگفت آینه هم که نبود ببینه هر بار که می زدم رد جاده ای خیا بانی می افتاد عرضی و طولی و برای اصلاح آن مجبور بودم از اینور و اونورش بزنم که بد تر می شد خلاصه کار تمام شد و آبی ریختم حاجی سرش را شست من خودم خیلی راضی نبودم ولی در آن شرایط بد هم نزده بودم

 

نماز ظهر را خواندیم و می خواستیم ناهار بخوریم و من شهردار بودم که شهید حاج حبیب و شهید کابلی هم از راه رسیدند خسته و کلافه برای احترام برای اونا از کمپوتهای آلبالو که از دست فرمانده گردانها مخفی کرده بودم زیر یخها باز کردم و مشغول شدنددر حین خوردن کمپوت شهید کابلی گفت حاج رضا کجاست کفتم لاید تو سنگره گفت امروز تو قرارگاه جلسه مهم داریم باید حاج رضا را ببرم این که گفت هری دلم ریخت پائین و گفتم خدایا با این سرو وضع که من براش درست کردم خیلی ضایع است .

خوشبختانه حاج رضا با چفیه ای که روی سرش بود اومد و ناهار خوردیم و داشتیم جمع می کردیم که شهید کابلی به حاج رضا گفت غروب قرارگاه جلسه داریم و تو هم باید بیائی و نگاهش به سر اصلاح شده !!حاج رضا افتاد بلند شد اومد طرف حاجی و سرشو با دقت نگاه کرد و گفت کی تو رو به این روز انداخته تو فقط بگو من می کشمش غیر از من که کسی اونجا نبود

فهمیدم اوضاع خیطه و دست از جمع کردن سفره برداشتم و آماده فرار شدم و اونم نمیدانم کاسه بود قابلمه بود یه چیزی رو برداشت و پرت کرد طرف من و دنبالم کرد مثل برق فرار کردم اونم پا برهنه

بعد حاج رضا رو بغل کرد و سرشو بوسید و گفت ناراحت نباش خودم درستش می کنم و تا غروب نشست حدود دو ساعتی بلکه بیشتر و خرابیها را و موجهای عمودی و افقی سر حاج رضا را اصلاح کرد تا غروب از رفتن نزدیکش می ترسیدم و یه جوری خودمو تو سنگر با اون همه شرجی و گرما به خواب زدم ولی هر بار که قیچی می زد یه چیزی هم به من می گفت . خدائی سر حاج رضا را آنچنان صاف و صوف کرد که انگار از سلمونی حرفه ای اومده بود ولی به هرحال موهاش خیلی کوتاه شده بود و عصر که شد هر سه باهم رفتند قرارگاه .

 

 

 

15-سلمانی اجباری:

برادر فرید مهرآئین از مرخصی آمد در جزیره بودیم با خودش یه پسر 16-17 ساله بسیار خوشکل و خوش تیپ با موهای بسیار زیبا و خلاصه تیتیش مامانی آورده بود گفتم برادر این پسر را چرا اینجا آوردی تمام صورتش و موهاش داغون میشه این بجه مال این حرفا نیست همین پشه ها ترتیبشو میدن .

 خلاصه اصرار و خواهش کردم و تندی هم کردم گفت برادر من تقصیر ندارم او پسر امیرخانی استاد اول خط ایرانه وقتی می آمدم بسیار اصرار کرد که جبهه بیاید و من مقاومت می کردم تا اینکه خیلی گریه کرد و التماس، تا مادرش از من خواهش کرد او را بیاورم و من با شرط و شروط آورده ام . 

امیرخانی توجوان تمام حواسش به فرید بود هنوز حرف از دهانش در نیامده اجرا می کرد شب را به جای سنگر روی سکو زیر پشه بند حاج رضا سلیمانی خوابید چون هم موشهای بزرگ در تطبیق داشتیم هم پشه های بیرحم .

 

طبق برنامه بعد از نماز صبح موتور رو برداشتم اول رفتم بنه وزارت و بنزین قاچاقی و مجانی زدم بعد رفتم سمت شط علی برای کار وقتی برگشتم ساعت نزدیکهای 11 ظهر بود و با تعجب دیدم برادر فریدمهرائین، امیرخانی نازنین را روی جعبه مهمات نشانده و یه پارچه ای هم دور گردنش پیچیده و شروع به تراشیدن موهایش با یک ماشین دستی کرده بود 

 

به قدری ناراحت شدم که نتوانستم جلوی عصبانیت خودم را بگیرم و دادو قال کردم و گفتم برادر این کار تو دیه داره بخدا جرمه حالا آوردی بچه مردمو چندروز مهمان ما ،کمی بگردون و ببر بفرست بره تهران .

هر چه من دادزدم انگار به دیوار می گفتی نه چیزی می گفت و نه دست می کشید نزدیک آمدم تا بلکه حرفم تأثیر کند ولی کار از کار گذشته بود و ماشین لعنتی هم کهنه و نامیزان بود و موها را می کشید امیرخانی جوان که موهایش با شدت و حدت تراشیده می شد مثل ابر بهار اشک می ریخت و فرید هم بی توجه کار خودش را می کرد تنوانستم تحمل کنم سرم درد می کرد رفتم دراز کشیدم .

کار که تمام شد فرید آب می ریخت و خودش هم برای شستن سر او کمک می کرد بالاخره آسوده که شد اومد کنار من و روی سکو دراز کشید و یواشکی گفت کاظم جان یکی از شرطهای من برای آوردنش با خودش و مادرش همین بوده .تا موهاشو نزنه و کچل نکنه تو بچگی می مونه باید که کم کم مرد بشه یا نه ؟

 سکوت کردم و استدلال او اثر کرد خودم را ملاحظه و مقایسه کردم گفتم تو دلم مگر تو خودت اول 17 سالگی سر از محاصره کردستان در نیاوردی ؟ قیافه خودتو در نظر بگیر مگر کچل نکردی مگر پاهایت تو پوتین بارها تاول نزد و زخم نشد 

. تو همین مقایسه بودم که خوابم برد اذان ظهر که از خواب قیلوله بیدار شدم از ناراحتی در من و امیر خانی جوان خبری نبود و او قاطی رزمنده ها شده بود چون یه دست لباس گشاد خاکی هم پوشیده بود.

 

16-بنه وزارت دفاع:

 

واما در مورد برادر کلانتری و بنه وزارت دفاع ؛ اصلا شما می دانید کئی یعنی چه؟ نمیدانید بله من هم نمی دانستم .ماجرا از آنجا شروع شد که پروژه ی جاده سازی در پد 8 یا همان جاده ای که از اسکله ی شط علی تا سر پد 8 متصل شد پیشرفت قابل ملاحظه کرد و من حسب وظیفه هفته ای یک یا دو روز برای گرفتن مختصات بخش جدید و ملاحظه موقعیتهای احداثی روی آن با همون موتور جنگ جنگ تا پیروزی سمت شط علی می رفتم و از لا بلای مایلرها و 26-28 ها که با سرعت خاک و سنگ برای پر کردن هور و احداث ادامه جاده حمل می کردند رد شده و هم در رفت و هم برگشت به انتهای جاده که می ر سیدم مختصات می زدم وتا سر هر پیچ با موتور مسافت می زدم تا بتوانم نقشه و طرح خود را به روز و گویا کنم تازه موقعیتهای جدید را هم برای استقرار احتمالی و آتی آتشبار شناسائی کنم موقع برگشت این کامیونها که سبک هم شده بودند با چنان سرعتی بر می گشتند و هربار در چاله می افتادند گرد و خاکی سرند می شد و تمام هیکل من و موتور جنگی منو نابود می کرد گاهی هم من از زیادی گرد و خاک زیاد جلو رو نمی دیدم و تو چاله می افتادم که وا ویلا بود برگشتن از بین آنهمه مایلر و وقتی به جاده اسفالته جفیر می رسیدم حسابی خاکها را می تکاندم

 البته گاهی هم سری به پیر مردی در اسکله می زدم که یک سنگر تدارکات داشت و رفاقتی داشتیم که شاید علت این رفاقت را تعریف کردم و از او بیسکویت و کمپوت و نخود کشمش و هدایای مردمی می گرفتم . راه بسیار طولانی بود و وقتی به سه راهی که به سمت جزیره می آمد می رسیدم بنزین تموم می شد و یه بنه ای را وزارت دفاع در نه کیلومتری از سه راهی زده بود بسیار بزرگ و پر و پیمون!!

البته بار اول خبر از محتویات این کیک نداشتم چون دژبان داشت و ما هم مجوزی برای ورود نداشتیم به خودم گفتم یه امتحانی می کنم ببینم می تونم بنزین موتورمو شارژ کنم یا نه؟ با چفیه سر و صورتمو کاملتر بستم و عینک هم به چشمم زدمو با سرعت پیچیدم داخل بنه و تا نگهبانها جلو بیان و پیزی بپرسند دست بلند کردم و اشاره کردم که طناب را بیاندازند و انداختند و با سرعت رفتم داخل . یه دوری زدم حمامهای کانکسی مرتب و آرایشگاه و خبازخانه و آشپزخانه و هر چی بخواهی بود و دست آخر هم مطلوب من یعنی بنزین بی معطلی اول رفتم بنزینو فول کردم و بعد بار دیگر دوری زدم و با چند نفر هم با اشاره سلام علیکی کردم و با همان سرعت و به قول معروف رفتار فرماندهانه اشاره کردم طنابو انداختند و با سرعت باقی راه را تا 14 کیلومتری که تطبیق بود طی کردم .

 

 از این کار خودم راضی بودم چون به جای پر کردن بنزین با گالن و .. براحتی بنزین آنهم سر راه زده بودم . دور بعد که از شط علی بر می گشتم با خودم حوله و لباس هم آورده بودم و با همان قیافه و ادا و اطوار وارد شدم هم بنزین زدم هم تنی به آب زدم تازه صابون و شامپو هم بود و لباسهامو هم شستم و چلوندم و داخل نایلون گذاشتم . دو سه بار دیگر تکرار شد و روزی اسرارم فاش شد وفتی برگشتم حاج حسینو دیدم سلام کردم . گفت کاظم تو مگر از حمام اومدی تر وتمیزی تو که شط علی رفتی و اونجا هم که گردو خاک سرند می کنند .

 کاش لال می شدم و اسرار هویدا نمی کردم ولی دلم نیومد من حموم برم ولی برادرا ندونند که همین چند کیلومتر بالاتر حمومی ماه وجود داره . سرو سینه بالا گرفتم و چون فاتحان گفتم بله از حموم اومدم شط علی هم بودم . گفت مگه شط علی حموم داره ؟ گفتم نمی دونم ولی بنه وزارت داره .

 تو همین حیث و بیث بود که برادر کلانتری وارد شد و حرفهای منو شنید و تأیید کرد و افزود : آقا ابن بنه وزارت همه چی داره تازه همه ی نگهبانهای اونم همشهریامند. گفتم مگه تو اونجا رفتی اونا که کارت می خوان منم با یه ترفندی میرم بنزین می زنم . 

کلانتری اومد جلوی حاج حسین خودی نشون بده گفت برادر کاظم نمی خواد نگران باشی هر وقت خواستی بری تو و بنزین بزنی یا حموم کنی دم در فقط بگو "کئی " ؟؟!! و دست بلند کن اونم میگه" کئی "و راه و باز می کنند هر چی گفتم برادر کلانتری کئی یعنی چی ؟ گفت کارت نباشه یه رمزیه و نگفت که نگفت و این در ذهن من ماند و چندین بار هم به خودم گفتم کئی کئی کئی کئی که یادم بمونه و اما.....

 

برادر کلانتری سمت چپ تصویردر کنار برادر مهندس فتاحی و برادر نواب و برادر حاج صغیری و این کاپشن آبی را نمی شناسم

طولی نکشید که دوباره خودم را با همان کیفیت و اوضاع و احوال و این بار خسته جان و بی رمق جلوی بنه وزارت یافتم هر چه کردم که خودم را قانع کنم با همان تیپ فرماندهی بروم داخل نشد که نشد و گفتم این بار توکلت علی الله با همان رمز برادر کلانتری امتحان کنم ولی محض احتیاط چفیه و عینک را هم گذاشتم و با همان سرعت رسیدم دم طناب و بلند گفتم کئی کئی اون دو نفر با هم گرم صحبت بودند و طنابو انداختند و دست بلند کردند و داخل شدم خیلی خوشحال بودم عجب رمزی دیگه احتیاجی به ادا و اطوار و ژست فرماندهی نیست راضی از خدا و رسول و کلانترش بنزین زدم و چون دیر شده بود به تطبیق برگشتم ولی به کسی فرصت نشد بگم چی شده . به مناسبتی یکی دو بار هم به دوستان تعارف زدم که بنه وزارت حمام هست و امکانات ولی خوب شد کسی چندان اعتنا نکرد تا اینکه اواخر هفته شدو نایلون لباس برداشته و قصد حمام کردم ضمنا بنزین موتور هم کم شده بود و در راه جزیره جنوبی مصرف شده بود آرام و با طمأنینه ساعت ده صبح بود که خودم را به در بنه وزارت رساندم طمع کرده بودم هم اصلاح کنم هم حمام و هم لباسها را بشویم و شاید هم دلی از عزا درآرم چون از تطبیق می آمدم و سرعتی هم نداشتم این بار عینک و چفیه نداشتم و گفتم با یه تیر دو نشوم می زنم هم خودمو می شناسند هم بنزینمو می زنم

 

 دم در که رسیدم یه نگاهی به دماغ دو تا نگهبان انداختم بله کلانتری درست می گفت اونا می تونستند همشهریاش باشند خیالم راحت شد و با خوشروئی آرام با خیال راحت دم طناب ایستادم و گفتم کئی کئی علاوه بر دو نفر نگهبان یکی هم از داخل آمد بیرون و یکی دیگر پشت سرش چند ثانیه به من شاید هم به دماغم خیره شده بودند قیافه یک اردبیلی کجا و قیافه یک شمالی کجا؟ یکی که قد رشیدتری داشت جلو اومد و گفت کئییی؟ گیج شدم نمی دانستم کئی چیه ؟ بگم هستم نیستم چی بگم . یکی دیگه با لهجه ی شمالی گفت برادر مگه با تو نیست تو کئییی؟ اومدم بگم هستم یا نیستم یا بگم من از آشناهای برادر کلانتری ام یقه ام کرده بودند و از موتور پیاده کردند و یکی دو تا هم زدند و مرا کشان کشان می بردند و موتور جنگ جنگ تا پیروزی را هم . یکی می گفت این چندین بار به ما کلک زده هر بار یه فرمی می زنه اون یکی گفت همین بود اون روزم گفت کئی و رفت تو می زدند و می بردند و من از خنده روده بر شده بودم گیج و منگ و مأخوذ به حیا حال خودم رو نمی دانستم چرا حالم شبیه حال دزدی بود که گرفته باشند تا دم سنگر فرماندهی نمیدانم چه گذشت ...

 

 تا فرمانده بیاد مدتی مثل دانش آموزی که خطا مرده باشد یک پا ایستاده بودم و موتورم هم. به خودم می گفتم ای برادر کلانتری اگه گفته بودی کئی یعنی چه این بلا سرم نمی اومد نکنه فحشه که یادم دادی تا منو گرفتار کنی اصلا من چرا باید به اینا بگم کئی ؟ حتما فحش دادم که کتک زدند . یکی از آنها در گوشم زده بود و لاله گوشم درد می کرد و یکی هم با لگد به کمرم زده بود. مگر تطبیق بر نگردم همه ی اینها را از تو تلافی خواهم کرد برادر کلانتری . حالا دیگه با اون ژست فرماندهی هم نمیشه داخل اومد کسب و کارم تعطیل میشه حموم و ...

 

 

تو این فکر بودم که جوانی زیبا و خوشرو البته شمالی نبود بلکه به لهجه ی تبریزی خودمون حرف می زد سمت من اومد و گفت برادر بیا داخل سنگر و رفتم خیالم راحت شد همینکه داخل سنگر شدیم دست انداختم و گردن برادر تبریزی را گرفته بوسیدمش به آذری گفتم جانیم من اردبیللیم خوشحال شد وسر صحبت به زبان مادری باز شد برایم چای ریخت و گفت خوب چرا اینطوری ماجرا را برایش گفتم و با هم می خندیدیم و می خندیدیم از فرصت استفاده کردم و به تطبیق دعوتش کردم گفت فرصتشو نداره و کارش تمام وقته از سوابق پاسداری من هم پرسید و گفتم ولی کارت نداشتم نشان بدهم . نیم ساعتی گذشت و گفت حالا که اومدی امروزو مهمان منی برو هر کاری داری انجام بده و ناهار هم بیا همینجا ولی چون هماهنگی نشده برای دفعه ی بعد یه نامه از یگانتون بیار که این مشکل پیش نیاد تشکر کردم و گفتم من جرأت پرسیدن از نگهبانها را ندارم اگر می دانی بگو کئی یعنی چه ؟ گفت منهم نمی دانم ولی شاید فحش باشد که اینطوری از خجالتت در اومدند. به هر حال رو بوسی کرده و خدا حافظی کردم و یک راست رفتم سراغ سلمانی و بعد حمام و لباسشوئی و بنزین را هم پر کردم و چفیه را محکم بستم و عینک را هم زدم و با سرعت از در نگهبانی بیرون آمدم و هنوز گوشم و کمرم به شدت درد می کرد....

 
 
 

تا به تطبیق برسم افکار مختلفی به سرم زد از انتقامجوئی از برادر کلانتری تا رازداری . اگه میگفتم از نگهبانها کتک خورده ام که دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شد اونم همشهریای کلانتری نتیجه تمام این فکرها و تعقلها این شد که فقط بپرسم کئی یعنی چه و بس و اگر کتکی خورده ام نوش جان چه ربطی به برادر کلانتری داره اون اگر خودش بود می دانست با چه لهجه ای بگه کئی و تازه با دیدن قیافه و مخصوصا دماغش دیگه کسی از او نمی پرسید که کئییه یا نه؟ خلاصه همه ی تقصیرها را به گردن گرفتم و به پرسیدن معنای کئی اکتفا کردم و دیگه دور بنه ی وزارت را خط کشیدم و البته جائی دیگر جستم که مشکل را بر طرف می کرد.

 

وقتی به تطبیق رسیدم ظهر بود و برادران در حال ناهار خوردن بودندکسی چیزی نپرسید و منهم رازداری کردم و ناهار خوردیم و چرتی زدیم و همه چیز از یادمان رفت چند روز بعد حرف از بنه وزارت افتاد دیدم برادر کلانتری ریسه می رفت و چیزی نمی گفت حدس زدم که رفته باشه بنه و ماجرا را جسته باشه چند باری به روی هم نگاه کردیم و خندیدیم ولی چیزی نگفتیم مدتی گذشت و تاب نیاوردم و پرسیدم بالاخره کئی یعنی چه ؟ وقتی توضیح داد از دست خودم شاکی شدم که چرا ندانسته و نسنجیده به حرف یک برادر شمالی اعتماد کردم و خود را به مخاطره انداختم شاید اگر به جای شمالیها همشهری های خودم بودند الان لت و پار شده بودم و....

 

 

 

17- آشنائی با پیر مرد تدارکاتی :

 


و اما آشنائی با پیر مرد تدارکاتی مردمی از آنجا آغاز شد که اولین بار برای گویا کردن نقشه نسبت به جاده درحال احداث و شناسائی مواضع احتمالی پیرامون آن به اسکله شط علی رفته بودم هنوز چند کیلومتری از آن احداث نشده بود و به قسمتهای عمیق رسیده بودند و کامیونها سنگهای بسیار بزرگ حمل و در هور می ریختند تا سطح خشکی بالا بیاید و خاک را بر آن هموار کنند کار بسیار سخت و توان فرسائی بود ولی برای جهادگران فی سبیل الله کار عین تفریح است رضای خدا که باشد همه با نشاط و شور و تمام توان در خدمتند پیر و جوان و انواع مایلر ها و کامیونها با سرعت در تردد بودند و در اسکله هم با اینکه توصیه به خلوتی شده بود چندین قایق موتوری فعال و یک سری قایقهای بی موتور و اسقاطی و معیوب هم دیده می شدند 

 

                            

کارم که در طول جاده تموم شد و خوش و بشی هم با برادرای جهادگر داشتم و در مورد طرح کار و اینکه جاده ابتدا و انتهایش کجاست و دیدن کالک آنها و مسافت و مواضعی که در اطراف قرار بود احداث شود و مانند آن صحبت شد و از فرصت استفاده کردم و گفتم کمبود مواضع توپخانه در داخل آب کار پشتیبانی آتش را تضعیف و بخشهائی را از منطقه عملیاتی مهم را ازپوشش آتش محروم می کند و توصیه کردم در قسمتهائی از اطراف جاده مواضعی برای توپخانه و کاتیوشا در نظر بگیرند که مهندس مسئول طرح قول داد راجع به آن صحبت و مورد را مطرح کند ،

 به اسکله بازگشتم . تعدادی از برادران رزمنده برای بردن مهمات و آذوقه و سرکشی به کمینها و نیروهای مستقر در هور در اسکله هیاهو کرده بودند . احساس خطر می کردم چون چنین جاهائی برای حمله هوائی اهداف قابل توجه و دندانگیرند از اسکله به سمت جفیر چرخیدم و هنوز صد متری دور نشده بودم که هواپیماهای دشمن پیک کردند صدای دهشتناک شیرجه آنها روی اسکله مرا وادار کرد موتور را در شانه راست سمت هور بخوابانم و خود را به پشت خاکریز ، ده متری آن طرفتر برسانم .

 

 سمت چپ من بدون خاکریز و جاده بود و لی در سمت راست خاکریزی یک متری بود اما نگرانی در حین بمباران مجبورم کرد سرک کشیده و به سمت قایقها و برادرانی که در حال آماده شدن بودن نگاه کنم که در همین لحظه بمبی در هور افتاد و منفجر شد و دیگر متوجه چیزی نشدم دستم را به صورتم گرفته بودم و جائی را نمی دیدم ولی بدنم درد نداشت مگر جزئی در اثر همین پرت شدن . بعد از بمباران همانطور در خاکریز رو به آسمان و دستها روی صورت گرفته دراز کش افتاده بودم و موتور هم ده متری آن طرفتر که پیر مردی از سنگر روبرو احوال مرا دیده و به سمت من آمده بود گفت برادر چی شده طوری شدی ؟ 

 

لهجه بسیار شیرین و لحن مهربانی داشت گمان کنم لهجه اطراف محلات بود گفتم نمی دانم چشمانم بسته شده اند و نمی توانم جائی را ببینم و صورت و چشمانم درد می کنند . گفت تا دست از صورتت برنداری نمی شود فهمید چی شده دستم را برداشتم و گفت فعلا که چیزی معلوم نیست! فقط گل و لجن و نی های ریزه هور تمام صورتت را پرکرده زیر بغلم را گرفت تا دم تانکر آب که آنهم ترکش خورده بود آورد و با آب آن صورتم را کم کم شستم . سمت چپ صورتم سالم بود فقط گل و لجن چسبیده بود که با شستن آن مشکل رفع شد بعد هم رسیدیم به سمت راست گل ها که با نی ریزه به چشم راستم و صورتم اصابت کرده بودن کمی موجب خونریزی شده بودند ولی زیاد نبود و پیر مرد با حوصله همه را شست و دو سه تا نی ریزه را هم از صورتم کشید و گفت الحمد لله نی ریزه به چشمت اصابت نکرده کمی به صورتت خورده به هر حال سر و صورتم را کامل شستم و هنوز چشمانم مخصوصا چشم راستم ملتهب بودند ولی دیدم هم کمتر شده بود نه آنطور که مشکل دار بشم این چشم راستم تا اون موقع دوبار هم این وضعیت را تجربه کرده بود(یک بار در اولین روز جنگ ( 31/6/59 ) در مریوان در بمباران پادگان مریوان و بار دیگر در عملیات قوچ سلطان بهار سال شصت و هر بار با شستشو التهابش رفع شده بود

 این بار هم سوار موتور شدم و یک راست سمت بهداری که در جفیر بود رفتم و بعد از شستشوی و ضد عفونی و نوش جان کردن یک عدد آمپول چند قرص و یک شیشه آی باس گرفته و راهی تطبیق شدم البته بعد از التیام اجمالی سری به اسکله زدم چندین قایق تکه پاره شده بودند و چندتا شهید و زخمی خم داده بودیم اوضاع خوبی نبود و آمبولانسها برای بردن مجروحین و شهدا آمده بودند راستی به دو سه کامیون هم آسیب رسیده بود که در همان ورودی بودند و اما ...

 

 

آشنائی با پیر مرد برای من برکت کرد زیرا هر بار که به شط علی سر می زدم با مقداری هدایای مردمی مانند جعبه های بیسکویت و ویفر و نخود و کشمش و حتی کمپوت آلبالو و گیلاس و از این قبیل دست پر به تطبیق بر می گشتم و مدتی هم با پیر مرد خوش نفس و با ایمانی هم نفس می شدم . 

 

 

این همان کمپوتهائی بود که برای فرماندهان گردانها و مهمانهای عالیرتبه قایم می کردم تا وقتی تشنه به تطبیق می آیند چیزی برای پذیرائی داشته باشم و خجالت زده نشوم . البته تدارکات خودمون هم کنسرو و کمپوت می داد و سهمیه بود که زود مصرف می شد سیب و رزد آلوها قسمت دیگران و خودم و آلبالو و گیلاس مخصوص فرماندهان عزیز و فرماندهان گردانها در قسمت زیرین یک لایه یخ در یخدانی که حاج حسین روی آن آیه و من الماء کل شیء حی را با خط ثلث خود نوشته بود 

 

 

18-شهردار درمانده:

 

در همین جزیره مجنون ایام تابستان بود و از قضا بنده شهردار بودم و یه جوری صبحانه را آماده کردم و ساعتی از صبحانه گذشته بود که ماشین غذا آمد و دو قابلمه یکی خورش و یکی برنج گرفتم و در محل مخصوصش نهادم خورش قیمه بود چون گوشت داشت و معمولا دو سه نفر هم اضافه می گرفتیم برای مهمانها که تقریبا فرمانده گردانها سری به تطبیق می زدند و ناهار هم می ماندند

 

 

 ساعت 11 صبح بود که شهید محمد صادقی و برادر سیدان باهم رسیدند من هم داخل سنگر در حال کار بودم سلام و احوالپرسی کردیم و چند دقیقه بعد دیگر من اونا رو ندیدم یک بار هم که بیرون سنگر رفتم دیدم روی سکو دو نفری می گویند و می خندند خواستم برم براشون کمپوت بیارم گفتند نمی خواد خودمان ترتیبشو دادیم و من فکر کردم از داخل یخدان برداشته و خورده اند 

ظهر شد و حاج حبیب و حاج حسین هم با هم آمدند و نماز خواندیم و گفتند شهردار کیه و من سفره انداختم و رفتم سراغ قابلمه ها و آوردمشون سر سفره و بشقاب و قاشق و لیوان و آب و نمکدان و نان حاضر کردم دو سه تا پیاز هم آوردم سر سفره شهید صادقی و برادر سیدان در آن سر سکو نشسته بودند و تعارف کردم و گفتم برادرا بفرمائید سر سفره با جدیت گفتند صرف شده شما بفرمائید اصرار کردم و گفتم برای شما هم غذا گرفته ام به همه می رسد که ریسه رفتند گفتم حتما از روی رضایت است و روشون نمیشه فکر می کنن غذا کم میاد برای همین سر سفره نمی آیند. البته همینطور بود هم کمی رنگشان پریده بود و هم سر سفره نمی آمدند حاج حسین گفت کاظم بکش دیگه چیکار می کنی اصلا غذا چیه گفتم گمون کنم قیمه باشه همینکه در قابله خورش را باز کردم تنها استخوانها در آن بود و همه ی خورش خورده شده بود حتی برای چشیدن ذره ای هم نبود قابلمه برنج هم خالی خالی بود

 

 

از تعجب شاخ در آورده بودم من از حیرت نتوانستم چیزی بگویم که به یکباری آن دو نفر زدند زیر خنده و گفتند غذا پس چی شده ؟!!همه فهمیدند که آنها همه ی غذا ی شش هفت نفر را خورده اند. خدا از سر تقصیراتم بگذرد بسیار ناراحت شدم و شروع کردم با اونا دعوا کردن هر چی من می گفتم اونا هیچ نمی گفتند آخرش گفتند چقدر گرسنمون بود همه سر سفره بهتشان زده بود و چاره ای نبود الا برای همه کنسرو باز کنم و این انتقامی بود که برای مخفی کردن کمپوتها از من گرفتند

 

 

 

63خاتم (ص)

کاظم اسپرهم

۲۲۸۴بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات