تپه خرناصرخان:بزرگترین تپه از تپه ماهورهای نزدیک به مرز خسروی
منطقه عملیاتی قصر شیرین
1-دیدگاه خرناصر خان و دو آموزش معنوی :
راوی:کاظم اسپرهم
صبح روزی از روزهای اسفند ماه 63 بود و دیدبانی و تطبیق در شهرک المهدی سر پل ذهاب مستقر بعد از صبحانه و کمی گردش اطراف و روبروی ساختمان دیدبانی روی پله ای نشسته بودم که برادر سید داود آیتی مرا صدا کرد گمان نمی کنم که دیدبانی در 63 خاتم باشد و از عمق جان او را دوست نداشته باشد تمام حرکات و سکناتش درس و آموزش بود نمیدانم این همه عشق و صفا و ادب و اخلاص و شجاعت و فضائل اخلاقی را چگونه در این جوانی ذخیره و ملکه جان کرده بود در واقع برای من الگوی یک دیدبان وارسته و شجاع و تمام بود .
فورا نزد او رفتم کنار تویوتا ایستاده بود و گفت بیا باهم دیدگاه برویم از خدا خواسته گفتم چشم و پریدم وسایل برداشتم و نفهمیدم از ذوقم کی داخل ماشین نشسته بودم او هم سری به تطبیق زد و آمد مقداری لوازم شاید باطری بی سیم و تنقلات و غیره با خود داشت و آنها را پشت ماشین گذاشت و نشست .
کدام دیدگاه می خواستیم برویم نه می دانستم و نه می خواستم بپرسم ولی از مسیر قراویز که دور شدیم و از سمت راست منحرف شدیم معلوم شد به دیدگاه امین می رویم ولی اینطور نشد و از قصر شیرین هم گذشتیم سید مرد ساکتی بود و اهل گپ و گفت زیاد نبود گاهی چند کلمه می پرسید یا چیزی می گفت بیشتر تو خودش بود و ذکر خفی داشت به منطقه ای با پوشش گیاهی رسیدیم و به علت باران سحری که هنوز هم مه و بخارات آن گاهی شیشه را تار می کرد وزمین بسیار گل آلود با سرعتی متعادل حرکت می کردیم من نگاهم به جوانب دوخته بود و از هوای لطیف و اطراف زیبای جنگلی لذت می بردم تا اینکه با الله اکبر برادر آیتی به خود آمدم و او زود ماشین را نگهداشت . هر دو پائین رفتیم بله جوجه تیغی نسبتا بزرگی به چرخ گل آلود عقب سمت راننده خورده بود و بیش از ده تیغ بزرگ و کوچک آن به گلهای لاستیک چسبیده بود .تیغها را برداشتیم و هرچه دنبال جوجه تیغی اطراف را گشتیم او را نیافتیم از چهره ی سید متوجه شدم که او چقدر ناراحت شده و زیر لب هم چیزائی می گفت ولی من متوجه نمی شدم منهم از اینکه جوجه تیغی زدیم ناراحت بودم ولی بیشتر از اینکه او را نجستیم غمگین شدم
ادامه که دادیم گفتم آقا سید من این راهو تا حالا نیامده ام گفت برای همین خواستم ترا بیارم گفتم حالا کجا می رویم گفت دیدگاه خرناصر خان و خنده ملیحی کرد ! شاید بخاطر این اسم بود که با مفهوم دیگری مشتبه می شد. بعد از گذر از این فضای زیبا وارد جاده ای خاکی و فضای لخت و بی آب و علف شدیم و مسیری را طی کردیم در داخل تپه ها و دره های نه چندان عمیق با پیچ و تاب جاده خاکی بالاخره به دیدگاه خرناصر خان رسیدیم . چه دیدگاهی و چشم اندازی اما منظرش به دیدگاه امین نمی رسید با دیدبانها خوش و بش کردیم و کمی هم دوربین کشیدیم و منطقه را دید زدیم و برادر آیتی ثبتیها را چک کرد و ساعتی آنجا بودیم
موقع بازگشت دو اتفاق بسیار آموزنده افتاد اول اینکه چند کیلومتری از دیدگاه دور شده بودیم که اذان ظهر شد و سید حالتش فرق کرد ظاهرا می خواست همانجا بزنیم کنار و نماز ظهر را بخوانیم گفتم آقا سید خوب بریم تو مقر می خوانیم فوقش دو ساعت دیر تر گفت نه تا اذان شد اول وقت هرجا بودی نماز ، مخصوصا تو جبهه چون نمی دانی چند دقیقه بعد زنده هستی یا نه . این حرفش آنچنان تو دلم نشست که اینهمه راجع به نماز اول وقت شنیده بودم به این شیرینی به مذاقم خوش نیومده بود. کمی بیشتر به ماشین گاز داد و گفت با یه تیر دو نشون می زنیم هم نماز اول وقت هم دیدار یار دیرین که رسیدیم به تک سنگری که بالای سقف آن نی ها را برای در امان ماندن از آفتاب ریخته بودند و تا ماشین ترمز کرد برادری با قد و قواره بسیار رشید و چهره ای مردانه و زیبا رو با کلاهی نخی سیاه پتوی در سنگر را کنار زد و بیرون اومد آقا سید گفت این برادر عبدالله ملاست دوست صمیمی من.
او تنها بود و سلام و روبوسی و احوالپرسی و رفتیم اول وقت نماز را در سنگر برادر عبدالله ملا خواندیم.
این دو آموزش معنوی را در یک نیمه روز رفاقت با سید کسب کردم ببینید کسانی که با او عمری رفاقت کرده اند چی گیرشون اومده؟
2-دیدگاه خرناصر خان و کمپوت گیلاس:
راوی:حجت ایروانی
دیدگاه خرناصرخان دومین یا سومین دیدگاهی بود که در زمستان سال ۱۳۶۳ رفتم . مسئول تدارکات نیروهای خط یک برادر صاف و ساده ای بود به نام سلمان . این آقا سلمان یک گربه قهوه ای داشت که خیلی دوستش داشت و یک جورهایی همدم و مونسش بود .
یک روز صبح که میخواستم برم سنگر دیدگاه سر راه رفتم سنگر تدارکات و گفتم آقا سلمان به ما هم کمپوت میدی ؟ در حالی که گربه را بغل کرده بود و نازش را می کشید گفت این سهمیه بچه های خودمونه نمی تونم به شما بدم . منهم به شوخی گفتم باشه منهم میرم میگم اینجا را با خمپاره بزنند .
رفتم دیدگاه و ۴ ، ۵ تا سهمیه گلوله ۱۵۵ میلیمتری را استفاده کرده بودم و با دوربین تپه ذوزنقه ای و خط دوم دشمن را زیر نظر داشتم. عراقیها هم تک و توک دور و بر دیدگاه را با خمپاره میزدند. نزدیک ظهر توی دیدگاه بودم که شنیدم یکی داد میزنه : دیده بان نزن. دیده بان نزن برات کمپوت آوردم و .... پتویی سیاهی که جلوی در دیدگاه زده بودیم را کنار زدم دیدم سلمان چند تا کمپوت ریخته جلوی پیراهنش با دستش جلوی پیراهنش را گرفته و به سمت دیدگاه می آید .
حالا نگو یکی از گلوله های خمپاره عراق خورده بود جلوی سنگر تدارکات اون بنده خدای صاف و ساده هم فکر کرده بود من گفتم توپخانه خودمون سنگر تدارکات را بزنه اون چند روزی که اونجا بودم حسابی آقا سلمان ما را تحویل می گرفت . یادش بخیر خیلی چسبید خصوصا کمپوتهای آلبالو و گیلاس
3-گاوهاتونو جمع کنید ببرید طویله:
راوی:حجت ایروانی
دیدگاه خر ناصرخان بودم. آن روز هوا بسیار خوب و دید عالی بود اولین بار بود که با آتشبار ارتش کار میکردم. یک محل تجمع خیلی بزرگی را دیدم. برای دقت بیشتر اول دوربین را توجیه کردم و سپس گرا و مسافت تقریبی هدف را دادم تطبیق و درخواست گلوله کردم. بیست دقیقه ای طول کشید گلوله اول حاضر شود. توپهای ۱۵۵ خودکششی دقت خوبی داشت . اولین گلوله در ۳۰۰ متری هدف به زمین نشست. تصحیحات ۳۰۰ چپ دادم و منتظر گلوله بعدی شدم. عراقیها که متوجه شدند در حال متفرق شدن بودند و منهم حرص میخوردم. یک ربعی گذشت از آتشبار ارتش پرسیدم: پس چی شد؟ گفت: این گاو ما لنگ میزنه آماده شد خبرت میکنم. من که حسابی شاکی شده بودم و یک جورهایی هم تازه کار بودم با تندی گفتم: این چه وضع کار کردنه اگه نمی تونید کار کنید گاوهاتونو جمع کنید ببرید طویله. اینو که گفتم مسئول آتشبار ارتش گفت : ماموریت تمام تا اینکه پدر بزرگتان بیایند اینجا صحبت کنیم !
تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم! عصر روز بعد توی دیدگاه نشسته بودم و اطلاعات خط دشمن را می نوشتم که حاج صغیری یا الله گفت و وارد دیدگاه شد. من پشت دوربین بودم و حاجی هم کنارم روی جعبه مهمات نشست و سلام کرد. جواب سلام را که دادم سکوتی کشدار در سنگر دیدگاه حکمفرما شد. هرچی منتظر توبیخ، سرزنش،تنبیه و ... ماندم خبری نشد. بعد چند دقیقه که حاجی چیزی نگفت به سختی رشته کلام را به دست گرفتم و گفتم : حاجی اینجوری که نمیشه کار کرد. حاجی سرش را آورد بالا و پرسید : دیدگاه زیر آتش بود؟
گفتم: نه.
مکثی کرد و گفت: زیر آتش نبودی اونجوری صحبت کردی اگر زیر آتش بودی چطور صحبت میکردی؟
این را گفت و از دیدگاه بیرون رفت. از اینهمه متانت و صعه صدر هنگ کرده بودم. به خودم که آمدم حاجی با ماشین حرکت کرده بود. واقعا حاج صغیری نمونه بارز اخلاق اسلامی و صبوری یک فرمانده با درایت بود و هست .
ازچپ-ایروانی-شهیدمجیدافشاریان