خاطرات کاظم اسپرهم
شهید رضازاده وقتی می خوابید در خواب هم تاصبح تهلیل و ذکر می گفت و قلب مبارکش همواره در کار بود و به وقت نماز شب که می رسید ذکر تمام می شد و می گفت لا حول و لا قوه الا بالله و از خواب بیدار می شد و برای نماز شب آماده می گشت او نه کتاب عرفانی خوانده بود و نه سواد حوزوی داشت و قلب او را حضرت اباعبدالله ع آباد کرده و نورانی کرده بود شبی بسیار تاریک در نهر عنبر من شاهد ذکر گفتن و بیدار شدن او برای نماز شب بودم روز قبل که با موتور از کرخه به سمت خط می آمدم بمباران خوشه ای شد و پوسته بمب را آورده بودم و برای اینکه گل نشود زیر شیر آب تانکر قرار داده بودم و داخل آن کمی آب جمع می شد . او که برای نماز شب برخاست من هم آرام پشت سرش بیدار شدم و از سنگر زدم بیرون مدتی اسمان پرستاره را که در شب ظلمانی خوف آور بود نگاه کرد و آیات مربوطه را می خواند ان فی خلق السماوات والارض واختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب ... سپس با ذکری که نمی شنیدم به سمت تانکر آرام رفت و آفتابه را برداشت که پرکند ناگهان دادزد و آفتابه را انداخت و به سرعت عقب آمد و دست به صورت و دماغ خود می مالید سمت او رفتم و گفتم چه شده چرا فرار می کنی گفت یا عراقی بود یا جن بود ولی نمیدانم هر که بود می خواست دهان و دماغ مرا ببوسد و بوسید و لب و دماغم خیس شد وترسیدم . من با حفظ سکوت و احتیاط چراغ قوه از سنگر آورده و در گوشه ای پناه گرفته و سمت تانکرانداختم و با دیدن صحنه هر دو، تا می توانستیم خندیدیم چون اونکه دماغ و لب شهید رضا زاده را لیس زده بود اسب بود یک اسب سرگردان تیره رنگ که در شب دیده نمی شد بعد که آرام شدیم گفتم برادر کسی که در خواب هم تا صبح ذکر می گوید لب و دماغ او لیس زدنیست ! سرش را پائین انداخت و گفت از برکت توسل به ارباب است و اما ارباب با او چه کرد.....
او در عملیات محرم از پشت کمر و بالاتر چند ترکش خورده بود و از این ناحیه همواره احساس درد می کرد ظاهرش به حدی ساده و گفتارش به حدی عادی بود که اگر نماز شبهایش را نمی دیدم فکر می کردم یک فرد عادی است اما شب عملیات شده بود و من خلاصه بگویم در خواب دیدم که نام او را خواندند و از دست مبارک اربابش سکه طلا گرفت . صبح که جویای احوالش شدم گفتند شهید شده