خاطرات کاظم اسپرهم
عملیات حلبچه و ماه مبارک رمضان بود، به تطبیق اتش سر سوروان که رسیدم آنجارا بهشتی یافتم در قله ی کوه ،دور تا دور را سبزه و گلهای بهاری فرا گرفته بود تا زانو و تخته سنگهای بزرگ و زیبا و رمانتیک هم دور و اطراف سنگر بودند که همان غروب اولین روز ورود بر بالای یکی از آنها رفتم و خورشید را که در امتداد دره سیروان افولی غم انگیز و تماشائی داشت به نظاره نشستم و نماز مغرب را هم بالای همان تخته سنگ خواندم .
اما این سنگر زیبا ورویائی دو جاده ورودی و خروجی داشت یکی از شرق که معلوم بود اخیراً برای عملیات و همزمان با احداث سنگر تطبیق آتش تیغ زده شده بود و از جاده اصلی که از سمت حلبچه به سمت بیزل امتداد داشت با پیچ و شیبی پنجاه درجه جدا شده و مستقیم تا محوطه تطبیق ادامه می یافت . در انتها ، خاکریز یک متری در محل تلاقی جاده با تطبیق ، اجازه دیدن جاده را نمی داد. و دیگری از جنوب جاده ای وحشی و قدیمی و تنگ و باریک با شیبی بسیار زیاد و پیچهای بسیار خطرناک که عبور از آن جگر می خواست چون این شیبها لب به لب پرتگاهی 800 متری بود که تا ته دره و رودخانه خروشان و وحشی سیروان ادامه می یافت .مشکل به همین جا ختم نمی شد کف این جاده باریک را خرده سنگهای ناشی از فرسایش صخره های کوه پر کرده بود که کافی بود یک ترمز کوچک بزنی و تا ته دره ماشین سر بخوره .
صبح روز بعد تازه آفتاب زده بود ودرهوای صبحگاهی از سنگر بیرون آمده و ورزش می کردم که صدای آمدن تویوتا پرگاز و غرش کنان جلب توجه کرد تا آمدم ببینم چه خبره تویوتایی که تانکر آب حمل می کرد از خاکریز شیرجه زد به داخل محوطه و کنار تانکر آب پارک کرد و جوانی سیه چرده و لاغر از آن بیرون آمد و به من سلام کرد مصافحه کردیم و دیگر صحبتی نشد و او شلنگ تانکر را به داخل تانکر تطبیق انداخت و آن را پر کرد و من که در ماه مبارک رمضان روزه خواری می کردم تعارف به خوردن شکلات و صبحانه کردم صورتش را که به سمت من برگرداند و تبسمی کرد و گفت مگر ماه مبارک نیست گفتم بله گفت من راننده ام و مثل شما نمی توانم روزه خوری کنم .شرمنده از تعارف از او تشکر کردم و گفتم برادر التماس دعا خدا قبول کنه چیزی نگفت و باز تبسمی کرد و بعد از پر کردن تانکر از جاده جنوبی رفت .
روزهای دیگر هم به همین منوال می آمد و اول صبح تانکر تطبیق را پر می کرد و خوش و بشی می کردیم و می رفت . یک روز پرسیدم شما فقط همین تانکر را پر می کنید گفت خیر سعی می کنم اول وقت به خاطر دور بودن مسیراول تانکر تطبیق را پر کنم و بعد به سراغ دیگر یگانها می روم . گنجایش تانکر پشت تویوتا هم ظاهراً به گنجایش تانکر تطبیق بود و او برای پر کردن آن باید یک سفر کامل تا بالای قله می آمد و برای همین باید بلا فاصله بعد از خواندن نماز صبح به راه می افتاد و در گرگ و میش هوا کلی راه می پیمود تا ساعت 8 صبح به تطبیق برسد.
این کار ادامه یافت تا ماه مبارک رمضان تمام شد و اول صبح روز عید فطر که باران نم نم می بارید و جاده ها هم خیس شده بودند مانند روزهای قبل از جاده شرقی شیرجه زد داخل محوطه تطبیق و من باز پانچو به تن کرده و در محوطه قدم می زدم سلام علیک گرمی کردیم و عید را تبریک گفتم و گفتم تانکر را که پر کردی دیگر بهانه نداری بیا و با هم صبحانه بخوریم شما یک ماه روزه گرفتی و برای ما با زبان روزه سقائی کردی دیگر امروز بهانه نداری .گفت نه با تانکر خالی تا یک ساعت دیگر به موقعیت می رسم و نماز عید می خوانیم و افطار می کنم هرچه اصرار کردم نپذیرفت حتی به او گفتم مستحبه که قبل از نماز عید افطار کنی تازه نماز را هم می توانی با ما بخوانی قبول نکرد و طبق معمول با زبان خشک و چهره ای نورانی و تکیده پشت تویوتا نشست و مثل همیشه از جاده ی جنوبی رفت .
خیلی نگران شدم چون باران هم شدت گرفته بود و من دو سه روز قبل که برادران لشکر عاشورا در حال ترمیم پل روی رودخانه بودند میخواستم با جنگ جنگ تا پیروزی به آنها سری بزنم و از این جاده جنوبی راه افتادم با دنده یک و با نهایت احتیاط ولی در پیچ دوم چرخ عقب موتور افتاد روی خرده سنگهای تیز و نتراشیده و نخراشیده و زمین خوردم و نزدیک بود خودم با موتور جنگ جنگ تا پیروزی به ته دره سقوط کنیم با یک مصیبتی موتور را بلند کرده و منصرف شده به تطبیق برگشتم .
اما در آن روز عید فطر با هوای بارانی و زمین خیس دلم برای سقای روزه دار شور زد طاقت نیاورده و مقداری تا بلندی که مشرف به جاده بود بالا رفتم و هرچه دقت کردم در آن باران و مه چیزی ندیدم . هیاهوئی از ته دره به گوش می رسید و به زبان آذری داد و قال می کردند کمی که جلوتر رفتم و مه بالای قله کم شد دیدم تویوتا تانکر ته دره سقوط کرده بود و برادران لشکر عاشورا در حال بیرون آوردن سقای روزه دار شهید از لابلای تویوتای له شده بودند و باران می بارید به شدت و من به یاد یک ماه مجاهدت او با لب تشنه و دهان روزه می گریستم.