
سال ۱۳۵۰ ده ساله بودم که به عنوان مهمان یک هفته به منزل خاله مادرم در خیابان سبلان کوچه کامل امدم در وسط این کوچه طویل بن بستی بود که منزل خاله هم ته کوچه بود و در سر کوچه مغازه ای که دستگاه پشمک زنی داشت و یکی از پسرخاله ها هم با یک جعبه پارچه ای که به یک چوب دسته وصل بود و داخل ان پر از پشمک میشد بار می زد و در کوچه گشت می زد و می فروخت در هر جعبه ۲۵ پشمک جا می گرفت و هر کدام یک ریال فروخته می شد این جعبه پارچه ای دو طرفش پوشیده و جلو و عقبش باز بود در صبحی تابستانی من همراه پسرخاله برای فروش پشمک به سمت خیابان سبلان می رفتیم و داد می زدیم ای پشمک قسمت غربی کوچه محله سبزواریها بود پر از بچه که در کوچه ها و بن بستها بازی می کردند و در سر یکی از کوچه های جنوبی ایستادیم دو بچه کا یکی کوتاه قد و دیگری بلند تر از ما بود امدند کوتاه قده پشمک می خواست و داشت دنبال پول جیبهایش را می گشت و بلند قده از پشت به پشمکها ناخنک می زد و پسرخاله هم مشغول نفر جلویی بود بلند قده تاب نیاورد و دست کرد که پشمک از پشت کش برود که اعتراض کردم و وقتی روبرو شد با تمام قدرت مشتی به چانه اش نواختم و به داد و فریاد ما بچه محلها امدند و من فرار کردم و او با طرعت مرا دنبال می کرد از سر بن بست وارد کوچه خاله شدم و ته کوچه خانمها بودند و ان پسر جرات نکرد بیاد داخل و از همان سر کوچه سنگی پرت کرد با سمت و گرا و مختصات دقیق که به وسط پشت سر من اصابت کرد و بادمجان کوچکی در اورد که هنوز هم جای ان در سرم مانده است این بزرگوار کسی جز حاج علی ریوندی عزیز نبود البته انها کاری به پسرخاله نداشتند و دعوا به همین جا ختم شد روزی که در تطبیق نبوی ایام قطعنامه بعد از صرف ناهار در جمع برادران و در حضور برادر ریوندی این ماجرا را تعریف کردم او تصدیق کرد و زدیم زیر خنده و چون ماجرای افشار راهم گفته بودم برادران دیگر منتظر بودند تا راجع به انها هم بگویم .