مرحوم رضا افشار
فرمانده گردان 17 امام صادق (ع) توپخانه 130م م
سال ۵۲ من کلاس دوم راهنمایی را قبول شدم و مثل همه بچه ها دنبال کار می گشتم هر چه تلاش کردم نشد تا اینکه یکی از بچه محلها گفت حوصله ام سررفته میگن تو نازی اباد کانون فکری کودک و نوجوان زده اند فیلم هم نشون میده کتابخونه هم داره من که علاقه به کتاب داشتم و همیشه تو جیبام شپشها سه قاپ مینداختند خوشحال شدم و رفتیم از فلکه اول خزانه گذشتیم و از عباسی خاکی و از کوچه درختی از زیر پل قطار هم عبور کردیم و رفتیم تو محله سیصد دستگاه پشت زمین فوتبال و ورزشگاه اونجا کانون بود سریع عضو شدیم و فیلم عمو سیبیلو را هم دیدیم و دو تا کتاب داستان هم خوندیم و دو تا دیگه امانت گرفتیم و اومدیم.
همین مبدا جریان فرهنگی بچه محلها شد تقریبا هفته ای سه روز حدود ده پانزده نفر از بچه محلها باهم این همه راه می رفتیم تا به کتابخانه برسیم و تا شهریور ماه هر چه کتاب داستان کودکانه و نوجوانانه بود خوانده بودم و به داستانهای بیست هزار فرسنگ زیر دریا و داستانهای کهن چین و هند هم رحم نکرده بودم.
تا اینکه یه بعد از ظهر وقتی به اتفاق بر و بچ از کتابخانه برمی گشتیم در ورزشگاه باز بود و داخل زمین فوتبال بازی می کردند ما هم وارد شدیم برای تماشا مدتی رو سکوهای سیمانی نشستیم بازی محلی بود و جذاب نبود تازه فحش هم می دادند و من متنفر بودم.
نگاهم به جعبه بستنی فروشی و پسری مو طلایی که بالای اون نشسته بود دوخته شده بود و البته چند نوجوان دیگر هم دور و برش بودند و نشون میداد که بچه همین محلند، دهانمان خشکیده بود و بستنیهای سرد و یخی هم تو جعبه ولی شپشها همچنان سه قاپ می انداختند تا اینکه اکبر مورچه که به خاطر دله دزدی این لقب گرفته بود دل به دریا زد و رفت سراغ بستنی یکی برای خودش و یکی هم برای غلام آشغالی گرفت .
می دونستم اون اهی در بساط نداره ولی غلام آشغالی که بخاطر جوب گردیش با استفاده از نایلون اب همواره جیبش از این یقرون دوزارهای سیاه جوبی پر بود ، امید اکبر مورچه رو نا امید نمی کرد.
اون روز هیچکدام پول نداشتند یا غلام نخواست از روی خست حساب کند که پسر بستنی فروش سر پول بستنی با اکبر و غلام درگیر شد هر چه اونا قسم می خوردند ندارند قبول نمی کرد دعوا شروع شد و بچه محلها به جان هم افتادند من چند سالی از اونا بزرگتر به حساب می اومدم و از طرفی احساس خطر می کردم چون با این دعوا دیگر پای ما از این محل می برید.
رفتم که بستنی فروش رو اروم کنم کشیدمش کنار گفتم این بستنیها که داشتند اب می شدند منم از اینا فرخته ام حالا دو تا بستنی چیزی نیست بخدا هیچکدوم نداریم ولی فردا که اومدیم قول میدم پولتو بیاریم .
هر چه گفتم افاقه نکرد و یقه تنها بلوزی که داشتم و برای کتابخانه می پوشیدم و ده بار بیشتر سر شانه هاش پاره شده بود و خودم دوخته بودم را کشید و باز هم پاره شد و من عصبانی شدم و انچنان چک محکمی به او زدم که هنوز هم درد ان وجدانم را رها نمی کند.
به زودی دعوا مغلوبه شد چون بچه محلهایشان امدند و ما پا به فرار گذاشتیم و دیگر به ان محل نرفتیم چون بعضی از بچه ها کتابهای کتابخانه را رها کرده و فرار کرده بودن بله این بستنی فروش برادر عزیز مرحومم حاج رضا افشار بود
سلام ودرود خدا بررزمنده دلاور شادروان رضا افشار روحشان شاد.