سید محمود حسینی:
بسم الله الرحمن الرحیم
روزهای آخر اسفند 1363 بود. چند روزی از شروع عملیات بدر در منطقه هورالهویزه میگذشت. قرارگاه تاکتیکی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)، (تطبیق آتش) در قرارگاه نوح، در جزیره شمالی مجنون استقرار داشت. حاج حبیب(1)، حاج حسین کابلی(2)، حاج رضا(3)، مصطفی رضازاده(4) و چند نفر از برادران مخابرات در تطبیق حضور داشتند. جاده خندق و منطقه نسبتا وسیعی از الصخره تا القرنه حّد فاصل شرق رودخانه دجله تا هورالهویزه در مرحله اول عملیات به تصرف نیروهای خودی درآمده بود. عراقیها منطقه عملیات و جزیره شمالی مجنون را به شدت زیر آتش توپخانه گرفته بودند، هواپیماهای دشمن بلا انقطاع در آسمان حضور داشتند و منطقه را با راکت و بمبهای خوشهای بمباران میکردند.
یک روز بعد از ظهر در تطبیق بودیم و هماهنگیهای آتش را بین دیده بانها و آتشبارها انجام میدادیم. به خاطر حجم بالای ماموریتها وقت نکرده بودیم ناهار بخوریم. ساعت حوالی سه بود. در حین کار چند تا کنسرو خوراک بادمجان و تن ماهی باز کردیم و همان روی میز طرح تیر مشغول خوردن ناهار شدیم. چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که بوی سیر داخل سنگر پیچید. یکی از بچهها که قدیمیتر بود گفت: شیمیایی زدند، ماسکهایتان را بزنید. سریع رفتیم سراغ کیسههای ماسک شیمیایی که به دیواره سنگر آویزان کرده بودیم. ماسکها را زدیم و دوباره مشغول کار شدیم با این تفاوت که نمیتوانستیم ناهار بخوریم و چشممان مانده بود به کنسروهایی که باز کرده بودیم. این اولین تجربه من از تک شیمیایی بود. به سختی نفس میکشیدم، حرف زدن و شنیدن صحبت دیگران برایم مشکل شده بود، از پشت طلقهای ماسک هم دور و برم را بصورت مات و محدود میدیدم.
بیست دقیقه بعد حسن شیری (5) و حاج صادقی(6) در حالی که ماسک به صورت زده بودند وارد سنگر تطبیق شدند. حسن شیری گفت: بیرون وضع خیلی خرابه، بد جوری منطقه را شیمیایی زده. شانس آوردیم ماسک همراه داشتیم. تعداد زیادی از نیروهایی که ماسک نداشتند کنار جاده افتاده بودند. بی پدرها چند تا عامل(7) را با هم زدند. خردل،سیانور و تاولزا و ... حاج صادقی ریشهای خیلی بلندی داشت، ماسک که زده بود ماسک روی صورتش کیپ نشده بود و از لابلای محاسنش هوا میکشید. چشمم به ماسک حاج صادقی که افتاد دیدم پلمپ فیلتر ماسک را نکشیده! با دستم پلمپ فیلتر را باز کردم و گرفتم جلوی ماسک حاجی و گفتم: حاجی اینو باز نکردی چطوری نفس میکشی؟!
حاجی که نسبت به کوتاه کردن محاسنش خیلی حساس بود بعد از این قضیه رفت آرایشگاه قرارگاه و صورتش را با ماشین اصلاح کرد.
در سه چهار روزی که قرارگاه نوح بودیم بو و طعم انواع گلولههای شیمیایی را تست کردیم، سیر، بادام تلخ، و ...
همان شب حاج حسین کابلی آمد سر میز مخابرات، یک برگه گذاشت روی میز و گفت: سید فردا با هم میریم جلو. این وسایل را آماده کن برای فردا. روی کاغذ نوشته بود؛ دو تابیسیم با باطری اضافه، دفترچه رمز، کالک آماج و ثبتیهای منطقه، دوربین دستی، دو تا کلاش و ... در حالیکه از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم چَشم آبداری گفتم و شبانه همه وسایلی را که حاج حسین گفته بود آماده کردم.
در منطقه الصخره سه پل روی دجله وجود داشت و سپاه دهم زرهی عراق میخواست با عبور از پلهای آن منطقه از ما پهلو بگیرد و نیروهای ما را دور زده و قیچی کند. به خاطر وضعیت خاص منطقه، فرماندهی قرارگاه تصمیم گرفته بود در منطقه عملیاتی مستقر شده و عملیات را از نزدیک هدایت نماید. علت استقرار ما نیز دقیقا همین تصمیم بود. صبح زود صبحانه مختصری خوردیم و به همراه حاج حسین کابلی و راننده به سمت اسکله جزیره شمالی مجنون حرکت کردیم. به اسکله که رسیدیم من و حاج حسین از ماشین پیاده شدیم. قرار شد راننده، ماشین را با یدککش عساکره بیاورد پشت دژ در یک محل مناسب پارک کند و سوئیچ ماشین را بیاورد به حاج حسین بدهد. با بچههای یگان دریایی هماهنگ کردیم با یک قایق ما را به همراه وسایلمان برسانند پشت سیلبند. ساعت 8 صبح وارد منطقه شدیم. منطقه شدیدا زیر آتش توپخانه و بمباران شدید هواپیماهای عراقی بود. وسایلمان را سریع توی قایق گذاشتیم و سوار شدیم. یک پایم توی قایق بود و یک پایم بیرون قایق که سکاندارحرکت کرد. از اسکله تا پشت سیلبند حدودا چهار کیلومتر فاصله داشت. گلولههای توپ چپ و راستمان در هور فرود میآمد و ستونی از آب و لجن کف هور را به آسمان بلند میکرد. بوی باروت و لجن در هم آمیخته بود. ترکش گلولههایی که دور و برمان منفجر میشد فِر و فِر از کنارمان رد میشد. پنجاه متر مانده به سیلبند میدان موانع شروع شد. موانع خورشیدی، سیمهای خاردار حلقوی و ردیفی، نبشیهای بلند و نوک تیز، بشکههای فوگاز و ... از معبری که در میدان موانع باز کرده بودند عبور کرده و قایق در پشت دژ پهلو گرفت. از قایق که پیاده شدیم دویست سیصد متر به سمت راست رفتیم(از شمال منطقه عملیاتی به سمت الصخره)تا به سنگر قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) رسیدیم. سنگر که چه عرض کنم، پشت دژ یک حفره مانندِ 1 در 5/1 متر در دل سیلبند کنده بودند، بدون در و پیکر و سقف؛ حتی یک نصفه گونی هم در ساخت سنگر استفاده نشده بود. ارتفاع دژ حدودا 2 متر بود که با یک شیب ملایم به مسیر خاکی کناره هور وصل میشد. آقا رحیم(8)، برادر صیاد(9) و یکی از برادران اطلاعات داخل سنگر بودند. حاج حسین کابلی رفت سنگر قرارگاه با آقا رحیم سلام علیکی کرد و با دو تا بیل برگشت. در فاصله یک متری سنگر قرارگاه با حاج حسین یک سنگری با ابعاد سنگر قرارگاه در دل دژ کندیم. بیسیمهای اسلسون و پی آرسی 77 را جلوی ورودی سنگر مستقر کردم، آنتن بیسیم را باز کرده و بستم روی دستگاه. ارتباطم را با دیدگاههای منطقه، آتشبارها و تطبیق آتش چک کردم. کیفیت ارتباط با همه واحدها پنچ پنچ(10) بود. در عملیات بدر یگان ما توپخانه عمل کلی قرارگاه نوح بود. ماموریت اصلی ما تامین آتش پشتیبانی یگانهای عملیاتی مستقر در لجمن(11) بود.
محل استقرار ما جایی بود که هم نیروهای تازه نفس که به خط اول میرفتند از جلوی ما رد میشدند، هم نیروهایی که برای تجدید قوا برمیگشتند عقب. بچههای دیدهبان که روی دکلهای دیدهبانی جزیره شمالی مجنون مستقر بودند گزارش جابجایی نیروها و تانکهای عراقی را به ما میدادند، حاج حسین هم به آقا رحیم اطلاع میداد. طبق گزارشات رسیده لشگر 10 زرهی عراق با تعداد بسیار زیادی تانک و نفربر زرهی در شمال منطقه عملیاتی مستقر شده بود و قصد نفوذ داشتند. در شمال منطقه سه پل روی رودخانه دجله قرار داشت که بهترین راه برای عبور تانکهای عراقی به حساب میآمد. تک اصلی دشمن هم قرار بود از همین منطقه صورت پذیرد. فرماندهان سپاه و ارتش که در سنگر قرارگاه در فاصله یک متری ما مستقر بودند هر نوع آتش پشتیبانی در هر نقطهای که نیاز داشتند به صورت مستقیم به ما ابلاغ میکردند، ما هم ثبتیها و آماج محل مورد نظر را جهت اجرای آتش به تطبیق میدادیم و با شلیک موشکهای کاتیوشا و گلولههای 130، 155 و 203 میلیمتری؛ با هماهنگی دیدهبانهای مستقر در خط و روی دکل، پشتیبانی آتش را تامین میکردیم. چند قبضه توپ 105 میلیمتری هم جلوی دژ اول مستقر شده بودند و شلیک میکردند. فرمانده یکی از گردانهای پیاده ارتش که پدافند خط دوم منطقه را بر عهده داشت آمد در سنگر ما مستقر شد، یک سرگرد خیلی باصفا و دل و جگرداری بود. دژی که پشت آن مستقر شده بودیم در دید و تیر مستقیم تانکهای عراقی که پشت دجله مستقر بودند قرار داشت. تویوتاهایی که روی دژ تردد میکردند خیلی تند و تیز میرفتند، کوچکترین توقفی منجر به انهدام آنها با گلوله مستقیم تانک میشد. به خاطر دید و تیری که تانکهای عراقی داشتند تردد نیروهای پیاده به ستون یک از پشت دژ و از جلوی سنگر ما انجام میشد. آقا رحیم هر چند دقیقه سرش را از سنگر بیرون میآورد و نقاطی را روی نقشه به حاج حسین نشان میداد و میگفت: اینجا را بیشتر بکوبید، تانکها دارن میان جلو ... هر دفعه هم نقاطی که برای اجرای آتش درخواست میکرد گام به گام فاصلهاش با ما کمتر میشد. معلوم بود عراقیها در حال پیشروی هستند. نیروهای خودی هم که شامل گردانهای پیاده ارتش و سپاه بودند به سختی مقاومت میکردند. به علت پیشروی لشگر ده زرهی عراق تا خط اول ما، بیشتر روی نقاط آماج(12) درخواست آتش میکردیم. لحظه به لحظه وضعیت منطقه بحرانیتر میشد و فشار دشمن شدیدتر.
ساعت حوالی ده صبح بود که دیدم یک گروهان تازه نفس از برادران ارتش از جلوی سنگر ما به سمت خط مقدم میروند. برادر صیاد شیرازی از سنگر بیرون آمد آنها را کنار دیواره دژ روی زمین نشاند و برایشان چند دقیقه صحبت کرد. برادر صیاد شیرازی خیلی خوب و راحت با آنها ارتباط برقرار کرد، البته این رابطه کاملا دوطرفه بود. نیروها در همین چند دقیقه به قدری با هم صمیمی شدند که با صیادشیرازی شوخی هم میکردند و میگفتند: ما را ندیدی حلال کن و ... ما شاالله خیلی با روحیه و پر انرژی بودند. اصلا با تصور ذهنیام از یک ارتشی بسیار متفاوت بودند. اگر درجات نظامی روی لباسشان نبود فکر میکردم بسیجیهای سن و سال دار هستند که میروند خط. همهشان هم آرپیجیزن بودند. از یکی از آنها پرسیدم: شما کدوم گردان هستید؟ در حالیکه میخندید قبضه آرپیجیهفت را بالا برد و گفت: ما شکارچی تانک هستیم. در مدتی که برادر صیاد برای نیروهای تازه نفس صحبت میکرد فرمانده آنها که خیلی درشت هیکل و تنومند بود؛ برای روحیه دادن به نیروهایش در نهایت شجاعت رفته بود روی دژ نشسته بود. هر چی گلوله توپ و تانک هم دور و برش میخورد خم به ابرو نمیآورد و از جایش تکان نمیخورد. به فرمانده خوش مَشرب نیروها گفتم: ماشاالله نیروهای با روحیهای داری. خیلی باصفا و خودمانی گفت: اینها از بین نیروهای پیاده بصورت داوطلب به عنوان آرپیجیزن و شکارچی تانک در قالب یک گروهان سازماندهی شده و آمدهاند. صحبتهای برادر صیاد شیرازی که سرشار از روحیه مقاومت، جهاد و ایثار بود برای ما هم بسیار جذاب و تاثیرگذار بود. نیروهایی که تعویض شده بودند و برمیگشتند عقب هم از جلوی سنگر ما رد میشدند. از بس گلوله دور و برشان منفجر شده بود صورتهایشان کاملا دود گرفته بود، لباسهای خاکی و خونی، بدنها مجروح و بی رمق، سر و صورت سوخته، بعضا با پای برهنه و بدون پوتین و ... بعضیها سالم بودند، بعضیها هم که مجروح شده بودند خودشان را به سختی عقب میکشیدند. ظاهرا شهدا و مجروحینی که توان حرکت نداشتند در منطقه ماندهاند.
به خاطر تعدد آنتنهای بیسیم که از سطح دژ بالاتر بود عراقیها نسبت به محل استقرار سنگر ما و قرارگاه خاتم(ص) تا حدودی حساس شده و با شدت بیشتری دور و برمان را میکوبیدند. حتی یکی دو سه بار هم هواپیما برای زدن موقعیت ما روی سر ما شیرجه زد و راکت شلیک کرد که الحمدالله راکتها یا خورد داخل هور یا آنطرف دژ منفجر شد.
از ساعت ده به بعد حجم آتش دشمن سنگینتر شده بود. هر ده دقیقه یک ربع یک گروه نیروی تازه نفس ارتش وارد منطقه میشد، دقایقی پای صحبتهای برادر صیاد مینشستند و سپس به سمت خط مقدم که 1500 تا 2000 متر جلوتر از ما بود حرکت میکردند. ساعت حوالی یازده بود که دیدم جاده روی دژ را با کالیبر میزنند. نگاه معنی داری به حاج حسین کردم، حاج حسین سرش به علامت تاسف تکان داد و رفت سنگر آقا رحیم. از سنگر آقا رحیم که برگشت خیلی دمق بود. پرسیدم: حاج حسین چه خبر؟ با ناراحتی گفت: تانکهای عراقی خط را شکستند و آمدند این طرف دجله. در همین گیر و دار صدای هواپیمای عراقی را شنیدم که لحظه به لحظه غرش صدایش بیشتر و بیشتر میشد. آقا رحیم و برادر صیاد هم از سنگر آمده بودند بیرون. بالای سرم را که نگاه کردم دیدم یک هواپیمای عراقی شیرجه زده روی سر ما، انگار خلبان چشم در چشم ما نگاه میکرد. سریع آنتنهای بیسیم را روی زمین خواباندم. هواپیما همچنان به سمت ما میآمد که دیدم یک راکت از زیر بالش به سمت ما رها شد. هواپیما به سمت آسمان اوج گرفت و راکت به سمت ما کله کرد. راکت دقیقا به سمت ما میآمد و لحظه به لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. یاحسین گفتیم و همگی با سر شیرجه زدیم داخل سنگر. اشهدمان را خواندیم و منتظر اصابت راکت روی سنگر بودیم که موشک با اختلاف چند متر از بالای سرمان رد شد و داخل هور رفت و منفجر شد. از سنگر که بیرون آمدیم دیدم در محل فرود راکت در آب یک مادهای همینطور میجوشد و دود میکند و بالا میآید. خدا به همه ما رحم کرده بود، بی پدر فسفری زده بود. اگر این راکت توی خشکی میخورد کلی تلفات میگرفت. این تکههای فسفر در شعاع زیادی پخش میشد و میچسبید به بدن بچهها و سوختگی و جراحات شدیدی در بدنشان ایجاد میکرد. تا یکی دو ساعتی که آنجا بودیم محل انفجار راکت فسفری همچنان میسوخت قل قل میکرد و بالا میآمد.
خط اول ما در شمال منطقه عملیاتی که شکسته شد تانکهای عراقی آمدند اینطرف رودخانه. هر چقدر نیروی کمکی وارد منطقه کردیم نتوانستیم خط شکسته شده را بازپس بگیریم. حالا دیگر درگیری از نوع درگیری نزدیک بین نفر و تانک بود. بعضی محورها عراق آمده بود جلو، بعضی محورها هنوز در تصرف نیروهای خودی بود. آتش توپخانه، مینی کاتیوشا و 106 دیگر کارایی خود را از دست داده بود. درگیری، درگیری تانک و آرپیجیهفت بود. تلفاتمان رو به افزایش بود. نیروهای ارتش که در خط بودند خیلی مردانه میجنگیدند و مقاومت میکردند، شهید میدادند، مجروح میدادند و... حوالی ظهر با شدت یافتن درگیری، اخباری که از سنگر قرارگاه میرسید اخبار خوبی نبود. روی دژ که میرفتیم تعداد زیادی از مجروحین را در آن سوی دژ میدیدیم. عملا خط شکسته شده بود. نماز ظهر و عصر را با حاج حسین به صورت نوبتی، با تیمم به حالت نشسته خواندیم. نمازمان که تمام شد متوجه شدیم از سنگر قرارگاه به نیروهای مستقر در منطقه شرق دجله دستور عقب نشینی دادند. آقا رحیم جادههای مواصلاتی پشت رودخانه، پلهای روی دجله و جادههای منتهی به شمال منطقه عملیاتی را روی نقشه نشان داد و گفت: این مناطق را با شدت تمام زیر آتش بگیرید تا سرعت پیشروی دشمن را بگیریم.
حالا آماجهایی را که بنا به دستور آقا رحیم زیر آتش گرفته بودیم پشت خط اول نیروهای خودی بود و به تدریج نقاط ثبتی عقبتر را میزدیم. در آن مرحله قصد ما فقط کند کردن سرعت پیشروی لشگر ده زرهی عراق بود تا بتوانیم نیروها و مجروحین را تا حّد امکان از منطقه خارج کنیم. آقا رحیم گفتند هرچیزی که میتوانید ببرید بردارید برگردید جزیره شمالی و بقیه وسایل را منهدم کنید و بریزید داخل هور. دستور عقب نشینی ما بصورت شفاهی توسط آقا رحیم ابلاغ شد. خودشان هم نقشهها و کالکهای عملیاتی، بیسیمها و ... را جمع کردند، قایق آمد آقا رحیم، برادر صیاد به همراه تجهیزات رفتند عقب. برادر غلامپور هم با موتور به همراه برادران اطلاعات رفتند جلو برای سرکشی منطقه.
با تطبیق خودمان تماس گرفتم و گفتم: از این به بعد ارتباط ما قطع میشود، آتش پشتیبانی را خودتان اجرا کنید.
حاج حسین گفت: سید وسایل را جمع و جور کن من میرم ماشین را بیاورم.
نقشهها و کالک وضعیت را جمع کردم، بیسیم پیآرسی، دوربین، اسلحهها و ... را برداشتم، بیسیم اسلسون را که سنگین بود با شلیک یک گلوله منهدم کرده و انداختم داخل هور و منتظر حاج حسین ماندم.
ساعت دو بعدازظهر بود که حاج حسین با تویوتا وانت از جاده روی دژ آمد. وسایل را گذاشتم داخل ماشین و به سرعت راه افتادیم. جاده روی دژ و جلوی دژ به شدت زیر آتش توپخانه، کالیبر و تانکهای عراقی قرار داشت. روی جاده و پایین جاده تعداد خیلی زیادی از مجروحین روی زمین افتاده بودند. نیروهایی هم که سالم بودند در حال عقب نشینی بودند.
چند متری که جلو رفتیم حاج حسین ترمز کرد و گفت: سید محمود من نمیتونم اینجوری برم! گفتم: چکار کنیم حاجی؟
گفت: شما برید پایین، من آروم آروم میرم شما هم هر چی مجروح کنار جاده هست تا جایی که پشت ماشین جا داره سوار کنید ببریم عقب.
وضعیت جاده خیلی خطرناک بود. جاده را هم با کالیبر میزدند هم با گلوله مستقیم تانک، گلوله توپ و خمپاره هم که مثل نقل و نبات روی سرمان بود. به هر مجروحی که میرسیدیم حاجی یک نیش ترمز میزد، من با کمک یکی از نیروها مجروح را پشت ماشین سوار میکردیم. مجروحین بد حال را کف وانت خوابانده بودیم، مجروحینی هم که میتوانستند خودشان را نگه دارند دور تادور عقب وانت سوار کردیم. 17 تا 18 مجروح را که سوار کردیم ماشین کاملا پر شد. هنوز تعداد زیادی مجروح روی زمین مانده بود، از این که باید از کنارشان رد میشدیم و نمیتوانستیم کاری برایشان انجام بدهیم عذاب میکشیدم. آن بنده خداها هم شرایط را درک میکردند و چیزی نمیگفتند، اما یک دنیا حرف در نگاه و چهره معصومشان قابل ادراک بود. اگر جا داشتیم شاید 70 تا 80 مجروح دیگر را هم میتوانستیم ببریم عقب. پشت ماشین کاملا پر شده بود، دو سه نفر را هم جلوی ماشین سوار کردیم، خودم هم روی رکاب کنار در ایستاده بودم. یک برادر مجروحی پشت وانت کنارم بودکه ترکش به دست راستش خورده بود، استخوانش شکسته و دستش تا شده بود. این بنده خدا خیلی بیتابی میکرد، گریه میکرد و... با چفیهام دستش را محکم بستم؛ بسیجی کم سن وسالی که به شدت مجروح شده بود و کف وانت دراز کشیده بود نشانش دادم و گفتم: چرا گریه میکنی؟ اون بنده خدا را ببین، زخمش از تو بدتره، سنش هم از تو کمتر؛ اصلا هم سر و صدا نمیکنه! دست تو هم که چیزی نشده، خودم بستمش، این دست درست میشه، مشکلی نداره و ...
یک مقداری که جلوتر رفتیم رسیدیم به آتشبارهای 105 که سمت راست دژ پایین جاده قرار داشت.
حاج حسین ترمز کرد و گفت: سید بیا بشین پشت فرمون!
گفتم: برای چی؟
گفت: تو اینها را ببر برسون اسکله تخلیه مجروحین، من میرم ببینم میتونم چند تا نارنجک پیدا کنم بندازم توی لوله این توپها. حیفه این توپها سالم بیفته دست دشمن.
گفتم: منتظر میمانم شما برو نارنجک بینداز و برگرد.
گفت: تا من برم و برگردم ده بار با تیر مستقیم تانک ماشینو زدن. تو برو من خودم میآم تطبیق.
حاج حسین رفت سمت توپهای 105، ما هم رفتیم سمت اسکله مجروحین. به اسکله که رسیدم از ماشین پیاده شدم تا با کمک نیروهای امدادگر سریعتر مجروحین را از ماشین پیاده کنیم. مجروحین را یکی یکی پیاده کردیم تا رسیدم به مجروح بسیجی، صداش کردم: اخوی دستت رو بده من، جواب نداد. پایش را گرفتم تکان دادم گفتم: پاشو رسیدیم اسکله و ... بدنش کاملا بدون حرکت بود! تازه فهمیدم این بنده خدا همان لحظه که سوارش کردیم شهید شده. یک چهره فوقالعاده زیبایی داشت. آرامش عجیبی در چهرهاش موج میزد و تبسم ملیحی در صورتش دیده میشد. از ماشین که پیادهاش کردم یک حسرت عمیقی خوردم و ...
آخرین مجروحی که از ماشین پیاده کردم یک پیرمرد خیلی نورانی و با صفایی بود. از ماشین پیادهاش کردم و به لاستیک عقب سمت راننده تکیهاش دادم که دیدم یک هواپیمای عراقی کله کرده روی اسکله مجروحین. همینطور که پایین میآمد یک بمب بزرگی از بدنه هواپیما جدا شد. بمب دقیقا بالای سر ما و اسکله بود. همینطور که روی زمین چمباتمه زده بودم چشمم به بمب بود که میآمد پایین. بمب یک مقداری که از هواپیما فاصله گرفت شکمش باز شد و تعداد زیادی بمب کوچک از آن خارج شد. داد زدم: خوشهای، بمب خوشهایه. و سریع خیز رفتم روی زمین. یکدفعه زمین شروع کرد به لرزیدن، لرزشهای ممتد. انگار تعداد زیادی گلوله خمپاره بصورت همزمان در گوشه گوشه اسکله منفجر میشد. خاک انفجار بمبهای خوشهای به صورتم میپاشید. پیش خودم گفتم سید کارت تمومه، تکه بزرگت گوشِتِه. این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست. صدای انفجارها که تمام شد چشمم را باز کردم، نه مثل اینکه هنوز زندهام. پاهایم را تکان دادم، دستانم را تکان دادم؛ عجب، سالم بودم. یاد مَثَلِ بادمجان، آفت و بَم و ... افتادم! هر چهار چرخ ماشین پنچر شده بود. بدنه ماشین از هر دو طرف سوراخ سوراخ شده بود، یکی دو تا خوشهای خورده بود روی کاپوت و موتور ماشین را مرخص کرده بود.
چند نفر از مجروحینی که آورده بودم اسکه شهید شده بودند و تعدادی هم بر جراحتشان افزوده شده بود. دو سه تا آمبولانس سمت راست اسکله آتش گرفته بود. چند قایق که در اسکله پهلو گرفته بودند و مجروحین را برای انتقال به عقب سوار کرده بودند در آتش میسوختند. بوی باروت، خون و سوختن ابدان شهدا فضای منطقه را پر کرده بود. با دیدن هر گوشهای از اسکله، با دیدن شهدا و مجروحین بدحال بغض آدم میگرفت. قیامتی بود که نگو و نپرس.
وسایلی که سالم مانده بود را برداشتم و سلانه سلانه از اسکله به سمت پل ماشینرو که دژ را به پَد جزیره شمالی مجنون وصل میکرد حرکت کردم. دو سه کیلومتری که پشت دژ به سمت جنوب رفتم به پل شناور رسیدم. همه یگانهای مستقر در آن منطقه در حال عقب نشینی بودند، روی پل ترافیک و ازدحام ماشینها، تجهیزات و نفرات پیاده بود. 1500 متر که روی پل جلو رفتیم دیدم هواپیماهای عراقی پل را زدند و بین این سر پل تا آن سر پل یک فاصله 50 متری افتاده است. برادران جهاد و مهندسی با چند یدککش اساکره تعدادی پل آورده بودند و مشغول وصل کردن دو سر پل بودند. صفی به طول یک و نیم کیلومتر از ماشین، پدافند 23م.م، جیپ 106، تویوتای مینی کاتیوشا، نیروی پیاده و ... روی پل منتظر وصل شدن پل بودند. من که تازه از بمباران هواپیماهای عراقی جان سالم به در برده بودم هر آن احتمال میدادم سر و کله هواپیماهای عراقی دوباره پیدا شود و ... لحظات به سختی میگذشت. چند بار هواپیماهای عراقی آمدند دور و برمان را بمباران کردند، منطقه هم زیر آتش سنگین توپخانه دشمن بود، ولی الحمدالله به پل و نیروهای روی پل اصابت نکرد.
ساعت چهار بعد ازظهر بعد از 20 دقیقه که به اندازه 2 ساعت روی اعصابمان بود پل وصل شد و به سمت جزیره شمالی حرکت کردیم. حوالی غروب بود که رسیدم به سنگر تطبیق توپخانه.
پاورقی:
1)پاسدار شهید حاج حبیب الله کریمی فرمانده توپخانه قرارگاه کربلا با حفظ سمت فرمانده تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص).
2) پاسدار شهید حاج حسین کابلی فرمانده عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص).
3) پاسدار جانباز حاج رضا سلیمانی جانشین عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص).
4)پاسدار شهید مصطفی رضازاده از برادران مخابرات تطبیق تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)
5) پاسدار شهید حسن شیری فرمانده گردان 40 بعثت تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص).
6) برادر پاسدار حاج رضا صادقی جانشین تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص).
7) استفاده همزمان از چند نوع عامل شیمیایی جهت انهدام نیروی بیشتر.
8) برادر پاسدار رحیم(یحیی) صفوی جانشین فرماندهی سپاه.
9) سرلشگر شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش.
10) این اصطلاح زمانی به کار برده میشود که کیفیت صدای هر دو طرف کاملا واضح باشد.
11) لجمن مخفف لبه جلویی منطقه نبرد.
12) آماج مجموعه ثبت تیرهایی است که در یک محدوده مشخص و نزدیک به هم قرار دارد.