حاج رضا سلیمانی:
بسم الله الرحمن الرحیم
مهمترین دستاورد ما در عملیات بدر جاده خندق بود. روی کالک عملیات قرارگاه اسم این جاده را خندق نوشته بودند و همین اسم روی جاده ماند. خط دشمن در منطقه، شمالی جنوبی بود و جاده خندق، شرقی غربی و عمود بر خط اول یا سیلبند دشمن بود. بعد از عملیات خیبر عراقیها برای اینکه نسبت به تحرکات ما در منطقه هور تسلط بیشتری داشته باشند این جاده را به طول 18 تا 20 کیلومتر و عرض 8 متر از سه راهی العزیر (جاده العماره بصره) تا عمق هور از شرق به غرب با ریختن خاک و کوبیدن آن احداث کرده بودند. (احداث جاده خاکی در دل هور) آنها روی این جاده نیروی پیاده و مواضع پدافند هوایی مستقر کرده و جهت سهولت در تردد، دو میدان بزرگ یا پَد ساخته بودند که خودروهای سبک و سنگین به راحتی بتوانند آنجا دور بزنند. در سمت چپ و راست جاده هم چندین رشته سیم خاردار حلقوی و موانع خورشیدی ایجاد کرده بودند. ضلع شمالی جاده با فاصله 50 تا 100 متر سنگر نگهبانی و دوشکا ساخته بودند و به سمت مواضع ما پدافند کرده بودند. از پَد دوم که در انتهای جاده قرار داشت به عنوان اسکله قایقها و انبار و دپوی تدارکات استفاده میکردند.
در عملیات بدر نیروهای خودی جاده خندق، سیل بند اول حد فاصل آن تا جاده العماره به بصره را تصرف کردند. در بعضی از محورها از رودخانه دجله هم عبور کردند. بعد از تک و پاتکهای نیروهای خودی و دشمن در نهایت جاده مهم خندق را تثبیت کردیم. از آنجا که یک سر جاده به دژ عراق وصل میشد برادران تخریب جهت قطع اتصال و جلوگیری از عبور نیروی پیاده و تانکهای دشمن با مواد منفجره اقدام به قطع جاده با طول چند متر نمودند. نیروهای خودی در اینطرف جاده و نیروهای دشمن در آن سوی جاده پدافند نمودند.
در ضلع جنوبی اولین میدان یا پَد که نزدیکترین پَد به خط دشمن بود یک تپه با ارتفاع حدود 5 متر قرار داشت که یک دیدگاه روی آن احداث کردیم. در مرکز پَد یک سنگر بزرگ عراقی بود که نیروهای بهداری در آن مستقر شدند. در ضلع شمال پَد هم اسکله مانندی بود که قایقها برای پشتیبانی و تدارکات آنجا پهلو میگرفتند و پس از تخلیه تدارکات، مجروحین را سوار میکردند و میبردند. سنگر استراحت دیدگاه را هم در مرکز پَد، پشت سنگر بهداری ساختیم. یک سنگر هلالی در ابعاد تقریبی 50/1 در 1 متر، با ارتفاع 20/1 متر. در روزهای اول پدافند منطقه این تنها دیدگاه توپخانه در منطقه عملیات بود. آتش دشمن روی این پَد به قدری سنگین بود که پَد ارواح نام گرفت.
قرارگاه اصلی توپخانه در جاده سیدالشهداء(ع) در جزیره شمالی مجنون قرار داشت. قرارگاه فرعی تطبیق آتش در کیلومتر 8 جاده خندق در یک سنگر عراقی با طول 2 متر و عرض 20/1 ؛ در کنار جاده فعال کردیم. سنگر قرارگاه به قدری کوچک بود که اگر دو میز هدایت آتش را داخل سنگر کنار هم مستقر میکردیم جایی برای خواب نداشتیم. برای اینکه فضایی را برای خواب در اختیار داشته باشیم صفحه میزها را با سیم تلفن صحرایی به سقف بستیم و پایه میزها را جمع کردیم. در زمان اجرای ماموریت روی میز کار میکردیم و برای استراحت میرفتیم زیر میز دراز میکشیدیم. من کار هدایت آتش و ضد آتشبار را انجام میدادم دو نفر هم به صورت نوبتی پای بیسیم بودند. در این سنگر دو نفر میتوانستند بخوابند و سه نفر هم بنشینند. یک موتور تریل هوندا 250 هم داشتیم که تا خط میرفتیم و میآمدیم. در روزهای اول استقرار در قرارگاه فرعی برادر ذوالانوار(1) از فرماندهی توپخانه آمدند و یکی دو روزی در خدمت ایشان بودیم. به علت پاتکهای سنگین عراق از ابتدا تا انتهای جاده خندق را با هم آماج بندی کردیم تا در صورت تصرف جاده توسط نیروهای دشمن، از روی آماج نقاط مختلف جاده را با آتشبارهای توپخانه و کاتیوشا زیر آتش بگیریم.
در ابتدای بریدگی جاده خندق که خط اول نیروهای خودی بود یک خاکریزی به طول 8 متر، در عرض جاده زده بودند. پشت خاکریز یک سنگری داشتیم که یک دیدهبان به همراه یکی از نیروهای عملیات آنجا مستقر بودند. بچههای مهندسی برای اینکه تانکهای عراقی نفرات و سنگرهای ما را روی جاده خندق با تیر مستقیم نزنند چهار تا خاکریز نصفه به صورت زیگزال در عرض جاده زده بودند، ماشینها و موتورها بین این خاکریزها میپیچید تا برسند به خط اول. این سنگری که در خط اول داشتیم به شدت زیر آتش خمپاره 60 و 120 و تیر مستقیم تانک بود. حسین شیرین(2) به همراه یکی از بچههای عملیات در آن سنگر مستقر بودند. حسین از آنجا روی خاکریز اول عراق و تانکهایی که میآمدند روی سیلبند، اجرای آتش میکرد. در چند روز اول تثبیت خط، عراقیها خیلی فشار میآوردند که جاده خندق را پس بگیرند، چند بار با اجرای آتش تهیه سنگین و به کارگیری تانک و هلیکوپتر پاتک کردند که با مقاومت نیروهای خودی مواجه شدند و دست از پا درازتر و دادن تلفات سنگین پا پس کشیدند. در یکی از همین پاتکهای دشمن، یکی از بچههای قرارگاه با بیسیم دیدهبان ما تماس گرفت و گفت: حسین موجی شده بیائید ببریدش.
در سنگر قرارگاه جز من و دو نفر نیروی مخابرات کسی نبود، خودم موتور را برداشتم و رفتم دیدگاه خط. گلولههای خمپاره 60 با تعداد خیلی زیاد در گوشه و کنار خط منفجر میشد. انگار 10 تا قبضه خمپاره را در یک موضع مستقر کردند و پشت سرهم گلوله را میاندازند توی لوله. با سلام و صلوات و آیهالکرسی خودم را سالم رساندم به دیدگاه خط. موتور را یک گوشه روی زمین خواباندم و رفتم داخل سنگر. حسین کف سنگر دراز کشیده بود و حالش خیلی بد بود. به کمک بچههای قرارگاه، حسین را آوردیم بیرون. موتور را بلند کردم و هندل زدم. با اولین هندل روشن شد. حسین را پشتم سوار کردند و حرکت کردم. انگار ما را دیده بودند، با شلیک گلولههای خمپاره 60 دنبالمان کرده بودند؛ منهم با سرعت 60،70 کیلومتر بین خاکریزهای منقطع حرکت میکردم. پیچ اول و دوم و سوم را رد کردم، سر پیچ چهارم یک گلوله خمپاره خورد چند متر جلوتر، دود انفجار دیدم را کور کرد، جلویم را ندیدم و با همان سرعت رفتم روی سقف سنگری که سر پیچ بود. موتور روی هوا چرخید، موتور بالا، من و حسین شیرین هم زیر موتور. چند متر آنطرفتر آمدیم روی زمین. اول من و حسین خوردیم زمین و بعدش موتور آمد رویمان و چند متر روی زمین سُر خوردیم. زیر موتور مانده بودیم که بچههای بسیجی آمدند موتور را بلند کردند و ما را کشیدند بیرون. دستها و پاهایم را تکان دادم دیدم الحمدالله سالم است. آنقدر بد آمدیم روی زمین که فکر کردم دست و پا یا گردنم شکسته! حسین هم در حالی که از گوش و دماغش خون میآمد روی زمین بیحال افتاده بود. منطقه همچنان زیر آتش شدید دشمن بود. با کمک نیروهای بسیجی سوار موتور شدیم و حرکت کردیم. وضعیت منطقه خیلی ناآرام بود. احتمال دادم این آتش تهیه مقدمه پاتک دشمن باشد، تصمیم گرفتم بروم دیدگاه سر و گوشی آب بدهم. به پَد اول که به پَد ارواح معروف بود رسیدیم. موتور را جلوی سنگر استراحت دیدگاه پارک کردم. با کمک آقا حجت(3) حسین را بردیم داخل سنگر استراحت خوباندیم روی زمین. به آقا حجت گفتم: حسین اینجا باشه استراحت کنه، آبی چایی هم بده بخوره. میرم دیدگاه ببینم منطقه چه خبره.
در سنگر دیدگاه دایی ماسوله (4) مشغول دیدهبانی و هدایت آتش بود. پشت دوربین که رفتم زمان از دستم در رفت. با دایی ماسوله سرم گرم دیدهبانی شد. همینطور که خط اول و دوم دشمن را زیر آتش گرفته بودیم چشمم خورد به یک قبضه پدافند 57 میلیمتری که گوشه سمت چپ پَد بود. با مسئول پدافند صحبت کردم و گفتم: شما با شلیک مستقیم لبه سیلبند را بزن من برایت دیدهبانی میکنم. آن بنده خدا هم قبول کرد و شروع کرد به شلیک کردن، منهم تصحیحات چپ و راستش را میدادم. ماشاالله خیلی خوب و دقیق میزد. چند دقیقه که گذشت عراقیها از شدت و دقت آتش ما عصبانی شدند و تنها دیدگاه منطقه را که دیدگاه ما بود به شدت زیر آتش گرفتند. گلولههای مستقیم تانک میخورد کنار جاده و گل و لای هور از پنچره میریخت روی ما و دوربین. تبادل شدید آتش بین ما و دشمن با شدت هر چه تمامتر ادامه داشت تا اینکه یگ گلوله توپ از روی سر دیدگاه رد شد و صاف خورد روی سقف سنگر استراحت دیدهبانی. پتوی جلوی در را که کنار زدم دیدم حسین را دوباره موج گرفته. از سنگر آمده بود بیرون و زیر آتش شدید دشمن، دور پَد میدوید و فحش میداد. آقا حجت و چند تا بچههای پیاده هم دنبالش میدویدند بگیرندش. بنده خدا حسین شیرین در خط موجی شده بود، منهم با موتور زمین زدمش، اینجا هم دوباره موج گرفته بودش. حسابی قاطی کرده بود و فریاد میزد: بی پدر مادرها از جون ما چی میخواهید و ... به دایی ماسوله گفتم: اگه حسین منو اینجا ببینه از همین پنجره پرتم میکنه توی هور.
یکی دو دور که دنبالش دویدند بالاخره گرفتنش و سه چهار نفری بردنش داخل بهداری و یکی دو تا آمپول زدند تا آرام شد. منطقه که کمی آرام شد رفتم بهداری دیدم حسین بیحال روی تخت دراز کشیده. صدایش کردم و گفتم: حسین خوبی؟! چشمش را تا نیمه باز کرد، یک نگاهی کرد که از صدتا فحش بدتر بود. با نگاهش گفت: تو آمدی ما را نجات بدی سه بار بلا سر ما آوردی ...! چند دقیقه بعد یک قایق آمد حسین را سوار کردیم و فرستادیم عقب.
حسین که رفت عقب سید مدنی(5) از عقب آمد در دیدگاه خط مستقر شد. یکی دو روز بعد حاج حسین(6) برادر سیدان(7) را آورد قرارگاه فرعی و گفت: آقا رضا این آقا سید را با کار تطبیق آشنا کن.
صبح روز بعد ساعت 10 توی سنگر قرارگاه کارهای تطبیق را به برادر سیدان توضیح میدادم که صدای چند انفجار مهیب و پشت سر هم مرا از سنگر کشید بیرون. چند فروند هواپیمای جنگی از سر جاده بمباران میکردند و میآمدند جلو. از بالای سر ما که رد شدند تا انتهای جاده که اسکله و محل دپوی امکانات تدارکاتی بود رفتند و بمباران کردند. من، برادر سیدان و یکی از برادران مخابرات که در قرارگاه بودیم روی زمین دراز کشیده بودیم گوشهایمان را گرفتیم و دهانمان را باز کرده بودیم تا موج انفجار ما را نگیرد. هواپیماهای عراقی حدود یک ساعت تا یک ساعت ونیم میرفتند و میآمدند و بمباران میکردند. در این مدت سنگر زیر پایمان میلرزید. روی جاده هم سه یا چهار تا پدافند داشتیم که یا منهدم شده بودند یا خدمهاش مجروح شده بودند. سنگر ما که توسط عراقیها ساخته شده بود سقفش را با نبشیهای تیر برق که رویش قطعات سرامیکی بسته میشود درست کرده بودند. در حالیکه روی زمین دراز کشیده بودیم به سقف نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم اگر یک بمب بخورد روی سقف سنگر و آن را پایین بیاورد همین نبشیها از وسط نصفمان میکند.
معلوم بود این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. این دفعه دیگه آمده بود که جاده خندق را به هر قیمتی شده پس بگیرد. بچههایی که از پَد یک آمده بودند میگفتند عراق پل ارتباطی(8) را زده و مسیر پشتیبانی زمینی ما قطعی شده. شش فروند هلیکوپتر عراقی هم آمده بودند از ارتفاع پایین و فاصله نزدیک خط اول ما را با موشک و تیربار میزدند. در همین گیر ودار یک نفر با موتور میگشت و میگفت: هلیکوپترهای عراقی آمدند جلو، کسی با موشک سهند سه میتونه شلیک کنه؟ اگر کسی میتونه بیاد پَد ارواح از بچههای پدافند بگیره شلیک کنه.
من و برادر سیدان که کار با سهند سه را بلد نبودیم. با سید مدنی که دیدهبان مستقر در خط بود تماس گرفتم و پرسیدم: با موشک سهند سه کار کردی؟
گفت: ارتش که خدمت میکردم با اون کار کردم، خوراکمه!
گفتم: باشه الان میآم اونجا.
به همراه برادر سیدان زیر آتش شدید دشمن با موتور رفتیم به سمت پَد ارواح. گودالهای متعدد و بزرگی که بر اثر انفجار بمب و راکت ایجاد شده بود تردد روی جاده را خیلی سخت کرده بود. با سلام و صلوات خودمان رارساندیم پَد ارواح. یکی از برادران پدافند را دیدم، گفتم: برای بردن موشک سهند سه آمدیم. آن بنده خدا هم رفت داخل سنگر و یک دستگاه دوش پرتاب سهند سه با موشک را آورد به ما داد و گفت: برو به امان خدا. انشالله موفق باشی.
دوشپرتاب را گرفتیم و به سمت خط اول حرکت کردیم. بچههای لشگر 14 امام حسین(ع) که در کانال(9) سمت چپ جاده پناه گرفته بودند با دیدن ما و موشکانداز که روی دوشمان بود به وجد آمده بودند، برایمان دست تکان میدادند و ابراز احساسات میکردند. چند دقیقه بعد رسیدیم پشت خاکریز خط اول. سید مدنی داخل سنگر بود. موتور را در سینهکش خاکریز خواباندم و به اتفاق برادر سیدان رفتیم داخل سنگر. سیدمدنی موشک انداز را گرفت و توضیح داد که: این شارژ دستگاه است، اینطوری شارژر روشن میشه، این شاخص دستگاه است. اگر هواپیما از اینطرف آمد اینطرف شاخص را به سمتش میگیریم و ...
معلوم بود با موشک انداز کارکرده. گفتم: خوب بریم بیرون هلیکوپترها را بزنیم. از سنگر آمدیم بیرون. من و برادر سیدان با فاصله کمی از سیدمدنی ایستادیم به تماشا. هلیکوپترها به قدری نزدیک شده بودند که هم خلبان را میدیدیم و هم حرکات دست و سرش را تشخیص میدادیم. خلبانهای عراقی هم که ما را با موشک انداز دیدند کمی کشیدند عقب و از ما فاصله گرفتند. سید موشک انداز را گذاشت روی دوشش، شارژر آن را روشن کرد، به سمت هلیکوپتر نشانه رفت و شلیک کرد. موشک شلیک نشد. دفعه دوم شلیک کرد، موشک شلیک نشد. یک دفعه موشکانداز شروع کرد به بیب بیب کردن. هر سه نفر ترسیدیم. گفتیم الانه که موشک در لوله منفجر شود. سید مدنی هم که هول کرده بود دستگاه را انداخت زمین و سه تایی فرار کردیم داخل سنگر. چند دقیقهای گذشت، خبری نشد. دستگاه همچنان بیب بیب میکرد. سرمان را از سنگر بیرون آوردیم ببینیم چه خبره. از شانس ما لوله موشکانداز دقیقا رو به در سنگر بود. سر موشک یک چشم الکترونیک شیشهای داشت که نسبت به حرکت اجسام مقابلش حساس بود و واکنش نشان میداد. سرمان را که از سنگر بیرون آوردیم چشم الکترونیک به سمت ما برگشت. سه تایی وحشت زده برگشتیم داخل سنگر. ده دقیقه، یک ربعی این داستان ادامه داشت تا اینکه صدای دستگاه قطع شد. با احتیاط از سنگر آمدیم بیرون. سید مدنی در خط ماند و من و برادر سیدان موشکانداز را برداشتیم و برگشتیم قرارگاه فرعی. توی مسیر که برمیگشتیم نیروهای پیاده مستقر در کانال را نگاه نمیکردیم، از خجالت صورتمان را به سمت چپ جاده برگردانده بودیم تا با آنها چشم در چشم نشویم.
آن روز عصر با مقاومت نیروهای پیاده پاتک دشمن علیرغم آتش تهیه فوق سنگین، بمباران و موشکباران هلیکوپترهای عراقی، شکست خورد. آتش توپخانه خودمان هم که از صبح دژ اول، خطوط مواصلاتی، مراکز تجمع نیروها و آتشبارهای دشمن را زیر آتش دقیق و پرحجم گرفته بودند در شکست پاتک دشمن موثر و تعیین کننده بود.
دم غروب برادر منش (مسئول توپخانه لشگر 14 امامحسین ع) آمد قرارگاه فرعی ما. بعد از سلامعلیک و احوالپرسی گفت: نیروهای بسیجی از خط اول آمدند سنگر فرماندهی لشگر و به برادر خرازی(10) گفتند (( این اولین باری بود که ما رفتیم روی خاکریز آتش خودمان را روی خط دشمن تماشا میکردیم و عراقیها از ترسشان رفته بودند داخل سنگرهایشان. )) برادر خرازی گفتند(( وظیفه من بود که بیایم و از بچههای 63 خاتم(ص) تشکر کنم، خودم نتوانستم بیایم مسئول توپخانه لشگر را فرستادم.))
صبح روز بعد با موتور رفتم پد ارواح به یوسف گفتم: حاضر شو بریم دیدگاه خط.
انگار دنیا را بهش داده بودی، برق شوق را چشمانش به وضوح دیده میشد. یک چَشم آبدار گفت و آماده شد. به همراه یوسف با موتور رفتیم دیدگاه خط. تا سید مدنی یوسف را روی ثبتیها توجیه کند منهم با دوربین دستی دژ اول عراق را برانداز کردم. کار توجیه یوسف که تمام شد با موتور برگشتیم عقب، سید مدنی را در دیدگاه پد ارواح پیاده کردم و برگشتم قرارگاه فرعی. عصر همان روز از قرارگاه تماس گرفتند و گفتند دیدهبان شما موجی شده بیائید ببریدش. موتور 250 را برداشتم و رفتم دیدگاه خط. جاده مثل همیشه زیر آتش سنگین خمپاره، توپ 122 میلیمتری و تانک دشمن بود. خصوصا وقتی که یک موتورسیکلت در آن جاده سوت و کور تردد میکرد. عراقیها با دیدن گرد و خاک موتور بر حجم آتش خود افزودند، منهم به سرعت موتور. به سنگر دیدگاه که رسیدم موتور را روی جک روشن گذاشتم و رفتم داخل سنگر. یوسف بیحال روی زمین دراز کشیده بود و حال و روز خوبی نداشت. با کمک بچههای قرارگاه سوار موتور کردمش و راه افتادیم. با دست راستم فرمان را گرفته بودم و گاز میدادم با دست چپم هم پیراهن یوسف را گرفته بودم و به سمت خودم میکشیدم. یوسف بین راه هِی از حال میرفت، از پشت موتور میرفت بیفتد پایین؛ من یک ترمز میگرفتم، دوباره میافتاد روی من. به هر سختی بود رساندمش پِد دو و از آنجا با قایق فرستادمش عقب و برگشتم قرارگاه. وارد سنگر که شدم دیدم حاج حبیب(11) با بچههای مخابرات نشسته و گرم صحبت هستند. وارد سنگر که شدم حاج حبیب بعد از سلام و احوالپرسی از وضعیت منطقه، استعداد توپخانه و حجم آتش و نقاط استقرار آتشبارهای سوال کرد. من هم ضمن پاسخ به سوالات ایشان، وضعیت کلی منطقه را برایشان کاملا توضیح دادم. حاجی یکی دو ساعتی در قرارگاه فرعی ماند و سپس برای شرکت در جلسه قرارگاه کربلا از ما خداحافظی کرد. در مدتی که حاجی پیش ما بود دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، نکند برای ایشان اتفاقی بیفتد و ... چند با خواستم به حاجی بگویم که لزومی ندارد زیر آتش شدید دشمن بیاید اینجا و ... ولی با شناختی که از روحیات حاجی داشتم منصرف شدم.
پاورقی:
1) برادر ذوالانوار نماینده فرماندهی توپخانه نیروی زمینی
2) برادر پاسدار حسین شیرین از نیروهای مخلص و با صفای دیدهبانی.
3) برادر حجت الله ایروانی از دیدهبانان قدیمی و نویسنده کتاب آتش به اختیار، دیدهبان، آلواتان و تپههای لاله سرخ
4) برادر پاسدار یوسف دایی ماسوله ( مسئول واحد دیدهبانی که در تاریخ 13/10/64 در جزیره جنوبی مجنون به شهادت رسید.
5) سید مدنی از برادران بسیجی بود که در ارتش خدمت کرده بود.
6) برادر پاسدار حاج حسین کابلی ( فرمانده عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) که در تاریخ 29/10/65 در شلمچه به شهادت رسید.
7) برادر پاسدار میرحسن سیدان(در اوایل سال 1366 بعنوان جانشین تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) منصوب شدند.
8) بعد از تصرف جاده خندق از تا ابتدای جاده خندق با پل خیبری 2 یک پل طولانی نصب شد تا کار پشتیبانی لجستیکی جاده خندق به سهولت انجام شود.
9) سمت چپ (جنوب) جاده خندق یک کانال کم عرض نفر رو احداث شده بود و نیروهای پیاده در آن تردد میکردند. عراق یک قبضه توپ 122 میلیمتری را دقیقا در امتداد کانال مستقر کرده بود و با بالا و پایین بردن لوله توپ، از ابتدا تا انتهای کانال را زیر آتش میگرفت.
10) جانباز شهید حاج حسین خرازی فرمانده دلاور لشگر 14 امام حسین(ع)
11) حاج حبیب الله کریمی فرمانده تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) و فرمانده توپخانه قرارگاه کربلا که در تک شیمیایی دشمن جان تعدادزیادی از رزمندگان اسلام را نجات داد و در اوج ایثار و از خودگذشتگی به شهادت رسید.
شهید رضا زداه
در هفتههای اول تثبیت جاده خندق در عملیات بدر من، سیدمحمود(1) و مصطفی(2) در قرارگاه فرعی تطبیق مستقر بودیم. سنگرمان بقدری کوچک بود که سه نفر همزمان نمیتوانستیم بخوابیم. دو نفر در سنگر میخوابیدیم یک نفر هم در راهرو ال شکلی که جلوی در سنگر با گونیهای خاک درست کرده بودیم نگهبانی میداد. آن شب من و سید محمود داخل سنگر خوابیده بودیم و مصطفی پشت پتویی که جلوی در ورودی سنگر نصب کرده بودیم در راهرو ال شکل نگهبانی میداد. به خاطر حضور نیروهای گشتی و غواصهای دشمن در منطقه، شب که میخوابیدیم همیشه اسلحه کلاش را مسلح میکردم و میگذاشتم دم دست. نصفههای شب با صدای داد و بیداد مصطفی از خواب پریدیم. سریع یک گردش به چپ کردم اسلحه را برداشتم چرخش به راست کردم روی زمین به سینه دراز کشیدم و رو به در ورودی سنگر نشانه رفتم. مصطفی همچنان داد و بیداد میکرد و درگیر بود. پتوی جلوی در سنگر به شدت عقب جلو میشد. ظاهرا مصطفی با یک غواص آنطرف پتو درگیر شده بود، منهم اسلحه به دست منتظر بودم پتو کنار برود تا بتوانم غواص عراقی را ببینم و با تیر بزنم. یکی دو بار با سیدمحمود مشورت کردم پتو ورودی سنگر را ببندیم به رگبار. بزنیم، نزنیم. دو به شک بودیم. هر لحظه امکان داشت دست غواص عراقی بیاید اینطرف پتو و یک نارنجک بیندازد داخل سنگر. یکی دو دقیقه که به اندازه دو ساعت روی اعصابمان بود گذشت تا اینکه پتو رفت کنار و رضازاده در حالی که خیس عرق بود افتاد داخل سنگر. چند دقیقه گذشت، نفسش که آمد سر جایش پرسیدم: چی شده؟ رضازاده گفت: جلوی ورودی سنگر به گونیها تکیه داده بودم که یک موش اندازه یک بچه گربه پرید ساق پایم را گاز گرفت. هر چی پایم را تکان دادم پایم را ول نکرد. با اون یکی پایم چند تا ضربه محکم بهش زدم تا پایم را ول کرد و رفت. پاچه شلوارش را که دادیم بالا دیدیم جای دندانهای موش کاملا مشخص بود. خیلی عمیق گاز گرفته بود. طوری گاز گرفته بود که دندانش به استخوان ساق پای مصطفی گیر کرده بود و نمیتوانست دندانش را آزاد کند. موشهای جزیره از بس جنازه عراقی خورده بودند به شدت گوشتخوار و وحشی شده بودند. صبح رضازاده را فرستادیم بهداری هم واکسن گزاز بزند و هم زخم پایش را پانسمان کند.
پاورقی:
1)سیدمحمود حسینی از نیروهای قدیمی و با صفای تطبیق که در عملیات کربلای یک در تاریخ 16/4/1365 با از دست دادن پای راستش به افتخار جانبازی نائل آمد.
2) پاسدار شهید مصطفی رضازاده از برادران مخابرات تطبیق که در تاریخ 23/1/1365 به عنوان نیروی پیاده در گردان حبیب لشگر 27 محمد رسول الله(ص) به شهادت رسید.
ام النعاج
در اواخر سال 1364 تامین آتش پشتیبانی منطقه ترابه و امالنعاج که در عملیاتهای قدس یک، دو،چهار، پنج و عاشورای چهار آزاد شده بود به یگان ما واگذار شد. منطقه مورد نظر کاملا هور و آبگرفتگی بود. با توجه به احداث دو دکل دیدهبانی در منطقه هورحسب نیاز، برای پشتیبانی دیدگاهها و رفت آمد خود دیدهبانها از دکل به سنگر استراحت و بلعکس، یگان دریایی را زیر نظر واحد دیدهبانی راهاندازی کردیم. اولین قایقی که گرفتیم یک قایق لگنی بود با موتور 40 جانسون آمریکایی. قدرت موتور نسبت به قایق خیلی سَر بود. باید سه تا چهار باک بنزین با سرعت پایین میرفتیم تا موتور قایق آببندی میشد. با دایی ماسوله(1) قایق را بردیم در برکهای که نزدیک تطبیق (قرارگاه تاکتیکی توپخانه) قرار داشت و به اندازه یک زمین چمن فوتبال بود آب بندی کنیم. دو ساعت من سوار میشدم میآمدم تطبیق، دو ساعت دایی ماسوله سوار میشد و ... با دایی ماسوله نوبتی قایق را در دو روز آب بندی کردیم. آن روزها حاج حسین (2) مرخصی بود. صبح روزی که کار آببندی موتور قایق تمام شد حاج حسین به همراه فرید مهرآئین(3) و مصطفی زینعلی(4) از مرخصی آمدند. آخرین وضعیت منطقه را به حاج حسین گزارش دادم و گفتم یگان دریایی را راهاندازی کردیم، اولین قایق را هم گرفتیم آببندی کردیم. حاج حسین که تازه از گَرد راه رسیده بود با شنیدن این خبر گفت: بریم با قایق منطقه ترابه و ام النعاج را ببینیم. من و فرید مهرآئین و مصطفی زینعلی به همراه حاج حسین سوار قایق شدیم. حاج حسین که تا حالا قایق نرانده بود پرسید: آقا رضا این قایق چطوری حرکت میکنه؟ من هم توضیح دادم اینطوری روشن میشه، با گردش این دسته به سمت راست گاز میخوره، گاز را هم که رها کنی از دور میایستد، اگر قایق در نیزار گیر کرداینطوری دنده عقب میرودو ... حرفم تازه تمام شده بود که حاج حسین طناب استارت را کشید و با یکی دوبار عقب جلو کردن و گاز دادن و دوسه بار دور زدن قلق قایق دستش آمد و راه افتادیم. حاج حسین سه دقیقه که قایق را راند مثل سکاندارهای حرفهای بندر انزلی گازش را گرفت و رفتیم. فرید مهرآئین و مصطفی در قایق با هم بُکس کار میکردند، کشتی میگرفتند و ... قایق تکانهای شدیدی میخورد، تعادلش را از دست میداد، یکبار هم سکان قایق از دست حاج حسین خارج شد و قایق چند دور، دور خودش درجا چرخید و ... خلاصه تا برسیم ترابه دو سه بار کم مانده بود قایق چپ کند و همه ما پرت بشویم توی هور. ظهر رسیدیم ترابه(5). نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم. ناهار میهمان بچههای خط بودیم. از شانس ما ناهار آن روز چلوکباب بود. دو سه ساعتی منطقه را گشتیم و از نزدیک با وضعیت منطقه آشنا شدیم. یک ساعت مانده به غروب کارمان تمام شد. از پاسگاه ترابه به سمت جنوب و از آبراهی که در شمال جاده خندق بود به سمت تطبیق رفتیم. دور و بَر جاده خندق پر بود از موانع خورشیدی و سیمهای خادار. حدود 30کیلومتر هم تا تطبیق راه داشتیم، هوا هم رو به تاریکی میرفت. برای اینکه به تاریکی نخوردیم حاج حسین تخته گاز میرفت. رفتم نوک قایق نشستم هور راببینم تا اگر سیم خاردار یا موانع خورشیدی دیدم به حاج حسین بگویم مسیر را عوض کند. سر یک پیچ یک لحظه دیدم یک قایق ریجندر که یک قبضه دوشکا رویش نصب شده بود از روبرو میآید. هر دو قایق همزمان وارد پیچ آبراه شدیم. اولین چیزی که دیدم شعله پوش سر لوله دوشکا بود. بعدش کف قایق ریجندر را دیدم که داشت از روی سرم رد میشد ... دیگر چیزی نفهمیدم.
چشمانم را که باز کردم دیدم باک بنزین قایق پرت شده بیرون و داخل قایق هم پر بود از تکههای نیزار. دوباره از حال رفتم. با صدای داد و بیداد حاج حسین به هوش آمدم. سکاندار قایق ریجندر آمده داخل قایق ما برای کمک، حاج حسین هم یقهاش را گرفته بود که چرا حواست نبود و آمدی روی قایق ما و ... سرم به شدت درد میکرد و تحمل صدای داد و بیداد آنها را نداشتم. که یک دفعه داد زدم: چرا اینقدر جر وبحث میکنید ... دوباره از هوش رفتم. دفعه بعد که به هوش آمدم رسیده بودیم اسکله، مرا از قایق پیاده کرده و سوار آمبولانس میکردند. حاج حسین به راننده آمبولانس گیر داده بود حتما باید با آمبولانس بیایم. راننده آمبولانس هم میگفت همراه مجروح را نمیبرد و ... بالاخره زور حاج حسین چربید و سوار آمبولانس شد و منهم از حال رفتم. دفعه آخر که به هوش آمدم روی تخت اورژانس بودم، حاج حسین کنار تختم روی صندلی نشسته بود. کف قایق که سرم را شکسته بود، زائده موجشکن کف قایق هم خورده بود روی ران پایم. از شدت درد فکر میکردم استخوان رانم پایم شکسته. دکتر که برای ویزیت آمد عکس پا و سرم را دید گفت: الحمدالله پایت شکستگی ندارد ولی کوفتگی دارد. جمجمهات هم در عکس آسیب ندیده اما بهتر است مدتی تحت نظر باشی، اگر حالت بهم نخورد و بالا نیاوردی امشب مرخصت میکنم.
دکتر که رفت حاج حسین گفت: رضا شانس آوردی! پرستار که میخواست از پایت عکس بگیرد داشت با قیچی شلوار کرهایات (6) را میبرد؛ قیچی را از او گرفتم و خودم از روی دَرز شلوارت را بریدم که بعدا بدیم خیاطی تیپ دوباره بِدوزدش. در حالی که درد شدیدی در سر و پایم داشتم خندهام گرفت، پیش خودم گفتم خدا خیرش بده با اون قایق سواری منو تا سردخونه برده و آورده، حالا سرم منت میذاره که نگذاشته پاچه شلوار کرهای مرا از وسط ببرند!
پاورقی:
1) پاسدار شهید یوسف داییماسوله جانشین واحد دیدهبانی و از نیروهای مخلص یگان
2) برادر پاسدار حاج حسین کابلی؛ فرمانده عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)
3) برادر فرید مهرآئین؛ مسئول واحد اطلاعات نظامی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)
4) برادر مصطفی زینعلی فرمانده گردان 15 قائم(عج) تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)
5) پاسگاه ترابه محل استقرار نیروهای عراقی و .....
6) در آن روزها پیراهن و شلوار کرهای مثل امروز برند به حساب میآمد و سالی شاید چند دسا از این لباسها به تیپ سهمیه میدادند.
موشهای گوشت خوار
طبیعت جزایر مجنون کلا یک طبیعت خشن بود. در فصل تابستان رطوبت هوا تا 90 % بالا میرفت و حالت خفگی به انسان دست میداد. شب که میخوابیدیم از شدت شرجی بودن هوا و سخت شدن تنفس از خواب بیدار میشدیم. آفتابش آفتاب تند و تیزی بود، پشههایش فوق العاده گزنده، خونخوار و سمج بودند، مارهای آبی، سگ ماهی، گراز و موشهای گوشتخوار هم در شکل گرفتن طبیعت خشن جزایر از مولفههای مهم به حساب میآمدند. با جعبههای مهمات کاتیوشا در کنار سنگر تطبیق یک آلاچیق مانندی درست کرده بودیم. مواقعی که منطقه آرام بود شبها آنجا میخوابیدیم، عصرها هم آنجا چای میخوردیم و ... چون در آتشبارها پنکه نداشتیم گفته بودم برادران تطبیق هم اجازه ندارند از پنکه استفاده کنند. فقط یک پنکه روشن میکردیم برای خنک کردن بیسیمهای مرکز مخابرات. یکی دوبار هم که متوجه شدم بچههای مخابرات زیر باد پنکه گرفتند خوابیدند با آنها برخورد کردم.
یک روز که خرده نانهای سفره را ریخته بودیم کنار هور دیدیم چند تا گنجشک آمدند آنها را میخورند. پنج شش نفری که آنجا بودیم ناخودآگاه همه محو دیدن غذا خوردن گنجشکها شدیم. شاید تنها صحنه لطیفی که در جزیره دیده میشد همین صحنه بود.
چند مورد پیش آمد موش مقداری از پوست پای بچهها را خورده بود بدون اینکه بچهها از خواب بیدار شوند. یک بار که رفته بودم به برادران دیدهبانی سر بزنم سید داود(1) پاشنه پایش را نشان داد و گفت: حاج رضا ببین دیشب موش پوست پاشنه پایم را خورده، موندم چرا اصلا متوجه نشدم!
یک شب در آلاچیق، داخل پشهبند خوابیده بودم. صبح که برای صبحانه رفتم سر سفره دیدم برادر کرمی(2) خیلی غیر عادی به من نگاه میکند. پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: حاج رضا پات چی شده؟ پایم را که نگاه کردم دیدم غرق خون است. موش سر انگشت پایم را خورده بود. رفتم بهداری سر انگشتان پایم را شستشو داد و پانسمان کرد. از آن به بعد با ترس و لرز میخوابیدم. دَرِ پشه بند را میبستم دورش را هم با پتو کیپ میکردم. اکر پتو بین پا و پشهبند بود مشکلی پیش نمیآمد ولی اگر پا به پشهبند میچسبید موش از آنطرف پشه بند پا را میخورد. چند شب بعد که داخل پشه بند خوابیده بودم احساس کردم یک چیزی از روی ران پایم رد شد. سراسیمه بیدار شدم. یکی از برادران که نوبت نگهبانیش بود از پشه بند که بیرون رفته بود در آن را خوب نبسته بود و یک موش چاق و چله آمده بود داخل پشهبند. به هر زحمتی بود موش را از داخل پشه بند فراری دادم بیرون. چراغ قوه را روشن کردم ببینم پایم را خورده یا نه، دیدم پتو غرق خون است. پتو را کنار زدم ببینم چه خبره، دیدم بد جوری خورده، لبه خارجی پایم را جوری خورده بود که استخوانش معلوم بود (3). خدا خیرش بدهد حاج حسین شبانه مرا برد بهداری آمپول ضد کزاز زدند و زخم پایم را هم پانسمان کردند.
از آن شب به بعد کفشهایم را میپوشیدم و میخوابیدم، یکی دو شب یک قبضه کاتیوشا پشت تطبیق پارک شده، پتو بر میداشتم میرفتم روی کاپوت آن میخوابیدم. کاپوت کامیون هم صاف نبود و از وسط به سمت چپ و راست شیب داشت. اگر قِل میخوردم از روی کاپوت میافتادم پایین هم نانم میشد هم آبم.
یک روز ظهر که در سنگر تطبیق نشسته بودیم بچههای بهداری یک برادری را آوردند و گفتند: ایشان پرفسور ... است از دانشگاه شیراز آمدند در باره موشهای جزیره تحقیق کنند. آوازه موشهای گربه خور جزیره تا دانشگاههای شیراز هم رسیده بود. داستان موشهای گوشتخوار جزیره، اندازه بزرگ آنها و اینکه پوست پای بچهها را طوری میخورند که کسی متوجه نمیشود را که برایش تعریف کردیم. با ذوق و شوق گوش میکرد. حرفهایم که تمام شد گفت: من میروم یک تله طراحی میکنم تا بتوانم چند تا موش را زنده بگیرم و مورد بررسی قرار بدهم.
هفته بعد حوالی غروب پروفسور با برادران بهداری یگان آمدند تطبیق. عصر چای را با هم در آلاچیق خوردیم. بعد از حال و احوال و گپ وگفت تلههایی را که آورده بود در جاهایی که موشها بیشتر تردد میکردند کار گذاشتیم. تلهها به اندازه قفس طوطی و قناری بود. این تلهها طوری طراحی شده بود که موش برای خوردن طعمه به راحتی وارد آن میشد ولی نمیتوانست از آن خارج شود. طبیعت این موشها طوری بود که اگر دو تا موش در یک قفس بودند و گرسنه میشدند موش قویتر موش ضعیف را درجا و بدون برو برگرد میخورد.
هفته بعد که پروفسور آمد چند تا موش که در تله گیر افتاده بودند را تحولش دادیم بُرد برای تحقیق. چند هفته بعد پرفسور آمد تطبیق جزیره گفت: بزاق این موشها را آزمایش کردیم. نوعی مایع بی حس کننده در بزاق اینها وجود دارد وقتی میخواهند قسمتی از گوشت طعمه خود را بخورند اول با ترشح بزاق آن را بی حس میکنند بعد آن را میخورند.
پاورقی:
1) برادر پاسدار جانباز سید داود آیتی از مسئولین واحد دیدهبانی
2) برادر پاسدار مرحوم محمدعلی کرمی از مسئولین واحد دیدهبانی و از مظلوم ترین جانبازان یگان که بعد از تحمل سالها درد و رنج ناشی از مصدومیت شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.
3) حاج رضا سلیمانی جانشین عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیا،(ص) که در عملیات مجروح شده و پایش ........
حاج حسین در قاب خاطره
1) خاک جزیره خاک دستی بود، باران هم که میآمد مثل سِیریش گِل و خیلی چسبنده میشد. دستشویی تطبیق در کنار جاده اصلی بود و با سنگر ما حدودا 40 متر فاصله داشت. رفت و آمد در اوقاتی که زمین گِل و شُل بود برای همه سخت بود و برای من که پای راستم حس نداشت به مراتب سختتر. چند بار درمسیر دشتشویی کتانیام در گل ماند و پای بی حسم از آن درآمد. چندمتر جلوتر که رفتم دیدم بدنم تعادل ندارد، پایم را که نگاه کردم دیدم کفش پایم نیست. در تاریکی شب کورمال کورمال میگشتم ببینم کفش کجا جا مانده. کفش را که پیدا میکردم نمیتوانستم آن را بپوشم! باید برمیگشتم سنگر جوراب و پایم را میشستم، خشک میکردم، کفش میپوشیدم و دوباره میرفتم دستشویی. خلاصه مکافاتی داشتیم. من از این بابت چیزی نمیگفتم، کسی هم متوجه مشکل من نبود، الا حاج حسین(1) که خیلی تیز و حواس جمع بود. فهمید رفتن دستشویی برای من در گِل و شُل سخت است، چیزی هم نگفت!
دفعه بعد که سر شب باران گرفت و زمین گِل شده بود حاج حسین آمد سنگر استراحت و گفت: بچههاپاشید بریم چند تا پل شناور بیاریم کنار سنگر توی هور یک توالت بزنیم. اون توالت به درد ما نمیخوره.
فهمیدم حاج حسین برای راحتی من اینکار را میکند. گفتم: حاجی ول کن، بارون میآد، هوا هم تاریک شده، صبح میریم پل شناور میآوریم.
حاجی گفت: نه همین الان باید اینکار را بکنیم.
اخلاق حاج حسین همینطوری بود، تصمیم به انجام کاری میگرفت بلافاصله شروع میکرد و بدون فوت وقت تمامش میکرد. چهار پنج نفر از بچهها را همراه خودش برد و چند تا پل شناور آورند. از کنار سنگر پلها را به وصل کرد و بُرد تا عمق 10 متری هور. وسط آخرین پل را هم در ابعاد 50 در 30 سانتیمتر برید و کاسه توالت درآورد. چهار تا میله هم دور کاسه توالت نصب کرد و دورش را گونی متری پیچید. از تانکر آب کنار سنگر هم یک شلنگی کشید تا آنجا. ظرف دو سه ساعت یک توالت مرتب با آب لوله کشی درست کرد. اصلا هم به رویم نیاورد که این کار را برای راحتی من انجام داده.
2) اواخر سال 1363 از منطقه سرپل ذهاب رفتیم و در منطقه موسیان مستقر شدیم. قرار بود عملیات اصلی در منطقه هورالعظیم انجام شود، استقرار ما و برخی یگانهای پیاده در منطقه موسیان هم در حکم عملیات فریب بود. چند دیدگاه در منطقه فعال کردیم و اقدام به ثبت تیر روی مراکز تجمع، قرارگاهها، مواضع توپخانه و ... نمودیم. منطقه به خاطر حضور نیروهای سازمان منافقین و گشتیهای دشمن امنیت درست و درمانی نداشت. در گزارشهایی که میآمد نوشته بود چند بار در جاده به خوروهای عبوری نظامی کمین زده بودند و تعدادی را اسیر کرده بودند.
اواسط زمستان بود و هوا هم به شدت سرد و گزنده. حاج حبیب، حاج حسین، حاج صغیری و تعدادی از فرماندهان گردان در سنگر استراحت تطبیق جمع بودیم. بلندگوی سنگر تبلیغات تلاوت آیات کلام الله مجید قبل از اذان مغرب را پخش میکرد. یک باد خیلی سردی هم میآمد. باید از سنگر میآمدیم بیرون و با آب تانکری که در فاصله ده متری سنگرمان بود وضو میگرفتیم. از شدت سوز و سرما هیچکس برای وضو گرفتن پیشقدم نمیشد و همه تعارف تکه پاره میکردند. بادگیر و اورکت و شال و کلاه هم مانع از نفوذ سرما به بدنمان نمیشد.
یک روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدیم دیدم حاج حسین ساکش را برداشته و داد میزند: من میرم حمام، هر کی میآد بجنبه. یکی از بچههای مخابرات تند و تیز قبل از حاجی ازسنگر زد بیرون و نشست توی ماشین. ماشین ما هم یک جیپ میول روباز آمریکایی بود. تنها حمام منطقه با ما حدودا 50 کیلومتر فاصله داشت. هوا خیلی سرد و پر سوز بود. باد در پیچ و خم جاده در جیپ بدون در و پیکر میپیچید و تا مغز استخوان نفوذ میکرد.
صبح روز بعد حاج حسین دوباره نیاز به آب پیدا کرد. با صدای بلند گفت: حمام میرم، کسی میآد. کسی چیزی نگفت و حاج تک و تنها با ماشین رفت حمام.
سر سفره صبحانه نشسته بودیم که حاج حسین از حمام برگشت. یکی از بچهها که میخواست سربه سر حاج حسین بگذارد گفت: حاجی شب کمی سبکتر شام بخور مجبور نشی توی این سرما بری حمام. دیروز مگه حمام نبودی؟
حاجی با شنیدن این حرف رفت توی خودش. من و حاج حسین خیلی با هم صمیمی بودیم و حاجی همیشه حرف دلش را به من میزد.
ساعت ده صبح روی میز هدایت آتش کار میکردم که حاج حسین آمد کنارم ایستاد و شروع کرد به درد و دل کردن: پریشب دیدم یکی از بچههای مخابرات بیدار شده و کلافه است. رفت دستشویی، آمد شلوارش را عوض کرد و ... فهمیدم مهتلم شده و نیاز به آب داره. صبح هم که برای نماز پاشدم دیدم این پا اون پا میکنه و خجالت میکشه. به خاطر اون بنده خدا بود که گفتم میرم حموم، هر کی میاد بیاد.
3) چند روز از شروع عملیات مهم و تعیین کننده کربلای پنج میگذشت. قرارگاه تاکتیکی یگان در نخلستان دهکده مندوان، جلوتر از جاده اهواز خرمشهر قرار داشت. نقشه وضعیت منطقه را روی یک تخته در ابعاد 50/1 در2 متر نصب کرده بودیم. تخته را هم بصورت مایل به دیواره انتهای سنگر تطبیق تکیه داده بودیم؛ طوری که یک نفر میتوانست پشت نقشه وضعیت منطقه دراز بکشد و بخوابد. آنجا شده بود پاتوق استراحت حسن شیری(1). حسن هر وقت میآمد پیش ما و میخواست بخوابد میرفت آنجا.
شب 29/10/1365 بود. روی میز ضدآتشبار کار میکردم که متوجه حاج حسین و حسن شیری شدم. حسن شیری مثل همیشه پشت نقشه وضعیت دراز کشیده بود، حاج حسین هم بالای سرش نشسته بود و با هم صحبت میکردند. پنج شش متر بیشتر با حاج حسین فاصله نداشتم. دیدم یک ستونی از نور از روی روی سر حاج حسین به سمت آسمان بالا میرود. با دیدن این صحنه محکم زدم پشت دستم و گفتم: حاج حسین رفت.
ساعت ده صبح بود که خبرآوردند حاج حسین کابلی و حاج حسن شیری شهید شدند.(2)
پاورقی:
1) پاسدار شهید حسن شیری فرمانده گردان 40بعثت (کردان کاتیوشا)
2) حاج حسین و حسن شیری با موتور250 برای دیدن مواضع آتشبار در منطقه بودند که بر اثر بمباران هواپیماهای دشمن به شهادت رسیدند.