بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره از : روح اله محمدی
حاج قاسم، من و آقای علیزاده را با قایق به دکل ادوات تیپ المهدی(عج) در حورالعظیم برای آموزش دادن به دیدبانان ادوات و ثبتی گرفتن و کار بر روی جاده های عقبه دشمن بُرد.
دکلی باریک و کوتاه حدود ۸۰×۸۰ سانت و ارتفاع ۲۰متر که بر روی یک قطعه پلِ شناورِ مخصوصِ تانک و نفربر نصب شده بود و با ۸ سیم بکسل از چهار طرف قطر مربع از بالا و وسط دکل به کف حور با فاصلهای به شعاع حدود ۱۰ متر از دکل مهار شده بود و دونفر با دوربین و بیسیم به زور جا میشد.
دکل بدلیل شناور بودن، علی رغم اینکه با ۸ سیم بکسل مهار شده بود با کمترین باد و کمترین موج تکان میخورد و دیدبانی بسیار دشوار و با دقت کم انجام میشد.
با فاصلهای حدود ۱۰۰ متر در جنوب دکل (که محوطه ای خالی از نِی بود) یک چادر صحرایی روی ۶ یا ۸ پل نفر رو (یونولیتی ۲×۱ متر به قطر ۲۵ سانت) بدون هیچ حفاظ و کیسه شن و ... ، مقر استراحت ما بود. و این فاصله را با بَلَم و پارو زدن طی میکردبم.
نمیدانم چند روز (شاید یک هفته کمتر یا بیشتر) در اون دکل و چادر بودیم که شیطون تو جلدمون رفت و با توجیه کمبود غذا و اینهمه مرغابی حلال گوشت و ... هوس شکار با کِلاش به سرمون زد، نوک مگسک زیر مرغابی سیاه، هدف مرقابی مقابل، بسمالله، الله اکبر، شلیک و ذبح و پرها رو کندیم و پیک نیک و ....
فردای آنروز (روز شکار) صبح اول وقت، شیف من بود رفتم بالای دکل، دیدم اوضاع غیر عادیه، ادواتیها با بیسیم شدیداً مشغولند و منطقه هم صدای شلیک توپ و خمپاره و انفجار و تیربار و... میاد.
هنوز بسماللهِ کار رو نگفته بودم که فرمانده ادوات تیپ المهدی، با قایق خودش رو سریع رسوند پای دکل و گفت: «عراق تک کرده ما باید روی خط کار کنیم شما سریع بیاید پایین» (چون بالای دکل جای دو نفر بیشتر نبود ما هم که تُفِیلی و مهمان و تابع میزبان) اومدم پایین و سوار بَلَم شدم و به چادر استراحتگاه رفتم.
چند دقیقه ای از شلیک خمپاره های المهدی(عج) گذشت، عراق متوجه شد که از این دکل روی خطش خمپاره میزنه، با چندین آتیشبار (آتیش تهیهای) شروع کرد به زدن دکل(به قصد انداختن)،
من و علیزاده در چادر بی حفاظ دراز کش شدیم و با هر سوت توپ و خمپاره که اطرافمان میخورد، پتو رو گاز میگرفتیم و به هم نگاه میکردیم که چطور تیکه تیکه میشم چندین گلوله اطراف ما خورد که نزدیکترینش دو متری پشت چادر خورد (جایی که پرهای مرغابی رو ریخته بودیم) چون گلوله از روی سرمون رد شد و پشت چادر خورد، ترکش و موجش به سمت عقب بود آسیبی به ما نزد، فقط پلها و چادر نیم متری بلند شد و پایین اومد، ناگهان صدای وحشتزده و با اضطراب که با فریاد بلندی میگفت: «کمــــــــک، کمــــــــک»، رو شنیدیم.
از چادر بیرون اومدم دیدم دکل نیست ظاهراً دکل از بیخ گلوله خورده بود و شانسی که آوردن این بود که دکل به سمتی که خالی از نِی بود فرود آمده بود که بشه کمکشون کرد (اون یک نفر نمیدونم چطور از لای آهنهای دکل تونسته خودش رو بکِشه بیرون).
سریع سوار بام شدم و شروع کردم به پارو زدن دیدم قایق چند متر رفت و ایستاد، دیدم از هولم طنابش رو باز نکرده بودم، علیزاده طناب رو آزاد کرد و به پارو زدن ادامه دادم.
نیمه راه دوباره عراق شروع کرد آتشباری زدن، توی همون قایق دراز کشیدم و ترکشهای تلپّی بود که اینور و اونورم و توی قایق و توی آب فرود میومد
دو باره پارو زنان خودم رو رسوندم به نوک دکل فرود آمده، نفر نجات یافته رو کشیدم تو بلم که همزمان قایق بچههای ادوات هم(که با بیسیم در ارتباط بودن و متوجه قضیه شده بودن) خودشون رو رسوندن به محل حادثه.
نفر دوم که یادم نیست ترکش خورده بود یا تو اطاقک دکل گیر کرده و خفه شده بود رو با قایق به اورژانس بردند.
من در اون سرما لخت شدم و رفتم زیر آب و وسایلشون (دوربین، بیسیم، قطبنما، نقشه، کرنومتر و... ) رو از آب بیرون آوردم و با کد بیسیم به حاج قاسم گزارش دادم و خواستم که بیاد ما رو به عقب ببرد.
با توجه به گزارش ما مبنی بر نامناسب بودن دکل شناور برای دیدبانی بدلیل تکان خوردن و همچنین آسیب پذیر بودن دکل شناور در مقابل اصابت گلوله، حسین سنگر گیر به فکر طراحی و نصب دکل در کف حور افتاد که باشد برای بعد
والسلام علی عبادالله الصالحین