حسین:
در حرم امیرالمؤمنین مشغول زیارت بودم که دیدم در کنار دستم یک برادر عراقی مشغول نماز و عبادت است و یک پایش هم مصنوعی است. خوب به برکت بلد بودن زبان عربی باب گفتگو را با او باز کردم و به او گفتم:
من: به نظرم شما در زمان جنگ ایران و عراق پایت را از دست دادی؟
عراقی: بله دقیقا
من: چه زمانی؟
عراقی: اگوست ۱۹۸۷.
من: چه جالب من هم در همان تاریخ جبهه بودم.
عراقی: شما هم سرباز بودی؟
من: سرباز که نه بسیجی بودم. یعنی نیروی داوطلب.
عراقی: آره بسیجی را شنیده بودم. خیلی خطرناک بودند.
من: کجا مجروح شدی؟
عراقی: شلمچه.
من: چه جالب. من هم دقیقا در همان تاریخ و در همان مکان بودم. ناراحت نمیشوی اگر یک چیزی بهت بگویم؟
عراقی: نه بفرمایید.
من: [ با کمی ترس و تردید] احتمالا با گلوله ای که من هدایت کردم شما پایت را از دست دادی. چون من در همان زمان و مکان دیدبان توپخانه بودم.
عراقی: با خنده و تعجب. نه بابا من پایم روی مین رفت. ولی چه جالب من هم دیده بان توپخانه بودم.!
من: واقعا؟ چه حسن تصادفی. پس واجب شد یک سوال مهم از شما بپرسم که مدتها ذهنم را مشغول کرده و مطمئنم شما به عنوان یک دیدهبان میتوانی کمک کنی.
عراقی. بفرمایید. امیدوارم بتوانم کمک کنم.
من: خیلی وقتها موقعی که عراقیها با توپخانه شلیک میکردند، میدیدم که گلولهها عمدتا به جاهای پرت و پلا میخورد و برایم سوال بود و هست که چرا گلولهها به جاهایی میخورد که هیچ هدف خاصی وجود ندارد و تماما بیابان است. یعنی دیدهبان عراقی کور است و یا چه؟
عراقی: درست میگویی. ولی دیدهبان عراقی نه تنها کور نبود بلکه کاملا حرفهای و آموزش دیده بود. ولی اقسم بالله من هرگز فرمان آتش ندادم مگر اینکه مطمئن باشم که هیچ خونی از دماغ سرباز ایرانی نریزد. من و بسیاری از امثال من بالاجبار آمده بودیم و هرگز اعتقادی به رژیم بعث نداشتیم و همیشه دل ما با برادران شیعه خودمان در ایران بود و به خاطر همین عملا تلاش میکردیم که باعث کشته شدن هیچ سرباز ایرانی نشویم و به خاطر همین من شخصا گلولههای خودم را به سمت جاهای خالی میزدم.!!