بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره از : روح الله محمدی
یک شب تا صبح حسین سنگر گیر در موقعیت صاحبالزّمان(عج) زیر نور چراغ ماشین تویوتا، با چوب کبریت و چسب، مشغول ساخت ماکت دکل مورد نظرش بود تا طرح و برنامهی نصب دکل در کف هور را برای حاج حبیب و حسین کابلی تشریح و موافقت فرماندهی را برای اجرا جلب نماید.
طرح به اینصورت تصویب شد که یک پایهی موشکی با لولههای مِرو(لولههای دوسرپیچ دار که بواسطه توپ آهنی کوچکی که از زاویههای ۴۵ ، ۹۰ ، ۱۳۵ و ۱۸۰ درجه دور تا دور دارای رزوه، در زوایای لازم به هم متصل میشد) بر روی پلهای نفر رو (پلهای یونولیتی ۱×۲متر که با پین به هم وصل میشد) نصب کنیم، سپس از زیر پلها غواصی کرده و پلهای وسطی را یکی یکی از زیر آب خارج کنیم، تا پایهی موشکی تنها بر روی چهار قطعه پل ۲×۱ در انتهای چهار بال آن قرار گیرد و توسط قایق و طناب، دو تا از پلهای همجوار را همزمان بکِشیم، دو پایهی همجوار که از روی پل در آب سقوط کند پایه کج میشود و (پیشبینی این بود که) دو پل مقابل همجوار دیگر، خود بخود بیرون میزند و دو بال مقابل پایه موشکی نیز به آرامی بر روی لجنهای کف هور خواهد نشست، سپس قسمت عمودی دکل را نصب و اطاقک و دیدبان و بسمالله، الله اکبر... به همین راحتی😭
طرح اجرا شد امّا در فرایند نصب، یک مورد طبق برنامه پیش نرفت. اینکه با کشیدن دو پل مجاور با قایق، دو پل مقابل از زیر پایهها بیرون نزد و پایه بصورت کج در لجن کف هور فرو رفت و پس از بیرون کشیدن دو پل دیگر، طرف دوم بصورت کامل در لجن ننشسته و پایه کمی کج ماند. (شاید حدود ۳۰ درجه) .
برای جبران کجی پایه، طرح حاج قاسم اجرا شد به اینصورت که قسمت عمودی دکل را تا ارتفاع ۱۰ الی ۱۵ متر نصب و بالا بردیم و در ضلع مقابل شیب، یک زائده لچکی (مثلثی) به سمت بیرون ایجاد و به آن قرقره و طناب وصل کردیم و روی کف شیب موشکی پایه را نیز با تراورسها پوشاندیم و یک تراورس را سه چهار نفری با طناب تا ارتفاع ممکن بالا کشیده و روی تراورز های کف پایه رها کردیم و آنقدر این کار تکرار شد تا سانت سانت، پایهی طرف مقابل هم در لجن فرو رفت و تراز شد.
اینجا بود که پیرِ افغانیهای من در آمد.
برای تهیهی پلهای یونولیتی ۲×۱ متری برای برپا کردن پایه موشکی دکل مِرو، من و یزدان زالپولی مأمور شدیم تا با قایق در دریاچه و آبراههای اطراف بگردیم و هرچه میتونیم پل تهیه کنیم و به محل طرح برسونیم.
هر جا پلی میدیدیم صاحب داشت و نگهبان، و هیچکدام اضافه نداشتن، اگر داشتن هم نمیدادن، اونقدر گشتیم تا یک مقرّ تخلیه شده (که از آثارش فهمیدیم مال لشکر ۹بدر بوده) و بدون نگهبان رها شده بود پیدا کردیم. از ترسمون که مبادا از راه برسن در اسرع وقت تونستیم ۵تا پل روی لب قایق گذاشتیم و ۵تا رو با طناب به پشت قایق بستیم و الفرار.
پلهایی که به پشت بسته بودیم مانع حرکت سریع قایق بود. اگر میرسیدند و متوجه قضیه میشدن یه گشت میزدن ما رو سریعاً پیدا میکردن و همه پلها رو پس میگرفتن (اگر محاکمه دریاییمون نکنن و...)، زحمتمون هدر میرفت و دست از پا درازتر، باید شرمنده برمیگشتیم .
به فکرمون رسید پل جلویی رو تکی کنیم و یک نفر روی پل دوتایی بعدی بنشینیه و انتهای پل پیشرو را به داخل آب (تاجایی که پین اجازه میده، حدود ۲۵ سانت) با پا فشار بده تا جلوی پل بیاد بالا و در حال حرکت قایق، آب به زیر پل پیشرو هدایت بشه تا کمی بتونیم سرعت بگیریم و فرار کنیم.
سُکّاندار که یزدان بود، من بیچارهی دَربِدرِ سرافغانیِ بی پدر (نه، اون موقع پدر داشتم) چند ساعت در هوای شرجی روی آب با فشار پا، جلو پل پیشرو را بالا نگهداشتم تا قایق با اون بار سنگین رو لبه و یدک کشی پشتش، بتونه کمی سرعت بگیره.
وقتی رسیدیم به محل پروژه، دیگه اونجا بود که من سینوزیت حادّ گرفتم و از سردرد شدید از حال رفتم و یک هفته افتادم و از کار معاف شدم و استارت کار پایه موشکی رو به افغانیام سپردم.