تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره از : روح الله محمدی
موضوع: انتقال از جزیره مجنون به آبادان، منزل حاج حبیب، آخرین خاطره از شهید حسین سنگرگیر
     حسین سنگر گیر یک اکیپ دیدبان را جدا کرد و گفت وسایلتون رو جمع کنید
می‌خوایم بریم (فکر کنم حدود ۵ نفر که الان فقط  طالبی رو یادمه ، شاید کاظم بانان، شاید حمید خسروی، شاید هادی بطحایی، سوار تویوتا شدیم به سمت نامعلوم، حسین پشت فرمون، من و مصطفی جلو و باقی هم پشت تویوتا، شبانه حرکت کردیم.
     هرچی از حسین پرسیدیم کجا داریم میریم؟ برای اینکه میخواست دروغ نگه بجای «گفتن نَگین» هِی می‌گفت: «نگفتن بگین» خلاصه حوصله ما رو  سر برد، کمی صحبت سرد از روی دلخوری (که ما رو نا‌محرم می‌دونه) رد و بدل شد و حرفامون تموم شد و من و مصطفی رفتیم تو چُرت و خوابمون بُرد.😩🥱😴
     یکدفعه با یک صدای بلندِ عجیبی(که من فکر کردم تصادف کردیم) از خواب پریدیم. حالا نگو ما که خوابیدیم حسین هم چشماش سنگین شده بود دید داره خوابش می‌بره به فکرش میرسه که یک طوری ما رو از خواب بپرونه که دیگه یادمون نره که کنار راننده نباید بخوابیم.
      حالا این صدای بلند عجیب چی بود؟ حسین که دید ما کاملآ خوابیم دستش رو برده بالا و محکم کوبیده روی جلو داشبورد و با فریاد بلند داد زد و گفت: «حق پدر صلوات فرست رو بیامرزه صلوات بفرست»
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 حسین سنگر گیر ما را در آبادان، در خانه‌ی حاج حبیب پیاده کرد و گفت: «فردا ناهارتون رو از فلان آدرس بگیرین، من فردا شب میام».
      فردا پیاده کلی راه رفتیم، آدرس رو پیدا نکردیم، یه مقر دیگه پیدا کردیم کلی براشون روضه خوندیم و مقدمه چینی کردیم و ننه من غریبم کردیم و آخر زدیم به صحرای کربلا و گفتیم: «علی‌الحساب یک مقدار غذا به ما بدین». گفتن :«ما خودمون تازه اومدیم غذا نداریم» (گدا به گدا رحمت خدا) دست از پا درازتر، تشنه و گرسنه برگشتیم خونه، با خودمون گفتیم: «باالاخره حسین شب میاد، تکلیفمون رو باهاش روشن میکنیم با این آدرس اشتباهی که بهمون داده اِی فلان فلان شده.....😡» تا شب صبر کردیم حسین نیومد.
     تو این فرصتی که ما دنبال غذا بودیم بچه‌های تو خونه یک گشتی شناسایی رفته بودن گفتن : «نزدیک خونه یک بازارچه هست ، روبروش یک مقر ارتش دیدیم، صبح بریم رُو بندازیم شاید بتونیم غذا بگیریم»،
       فردا رو هم تا ظهر به امید اینکه حسین میاد گرسنه سرکردیم دیگه دل رو زدیم به دریا و رفتیم سراغ برادران ارتشی و سر بسته (نگفتن بگین) قضیه را گفتیم و اون روز یه غذایی بهمون دادن،
      سه روز به همین مِنوال منتظر حسین  (هر شب گدایی غذا از ارتش) گذراندیم و نگران بودیم که چی شده؟ حسین که گفت فردا میام!!! نه ارتباط بیسیمی نه تلفنی نه موتوری نه ماشینی، تو شهر ارواح، آلاخون والاخون و هاج و واج و سرگردان و بلاتکلیف، دیگه از نگرانی داشتیم دِق میکردیم.
      بعد ۳ روز فکر کنم حاج رضا و حاج قاسم بودند که با تویوتا اومدند و خبر شهادت حسین رو برامون آوردند.
اِنَّا للَّهِ ِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ،
روح شادش با امیرالمؤمنین محشور باد.

والسلام علی عبادالله الصالحین

۷بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات