در منطقه عملیاتی که بعدا والفجر ده در آنجا انجام شد دو بار عملیات منتفی شده بود یکدفعه که نیروهای ما کاملا مستقر و اماده عملیات بودند من ظالم😉 صبح ها جهت امادگی مقابله با شیمیایی بچه هارو با بادگیر و ماسک که محکم روی صورتها بسته شده بود روی ارتفاع میدواندم و میگفتم راضی نیستم کسی بند ماسکهارو شل کنه و برای دوستان میگفتم در این روزهای دشوار امادگی ؛ بدوید و شرایط سخت را تحمل کنید که زیر اتش دشمن و شرایط شیمیایی دوام اورده تا از اجرای اتش باز نمونید بعد دو صبحگاهی صبحانه صرف میشد و هر کسی به کاری مشغول میشد بعضی روزها روی نقشه وضعیت منطقه را توجیه میکردیم زمانی هم پای صحبت روحانی که در سنگر دیده بانها حضور میافت مینشستیم و گاهی هم من حروف الفبای خطی که از شهید عزیز حاج حسین کابلی یاد گرفته بودم به دوستان سرمشق میدادم ایام با امید و اضطراب و تمرینهای سخت و اسان می گذشت یکروز با برادر عبدالله روح الله از بچه های نجف اباد از محلی غیر از دیدگاه به صورت دراز کش و با دوربین دستی مواضع صعب العبور دشمن رو دید میزدیم و از سختی عملیات حرف میزدیم تا اینکه رو به اسمان دراز کشیدیم و روح الله از عمق وجودش جمله ای گفت که بعد از حدود چهل سال هنوز یادم مونده انگار همون لحظه که کلمات از دهانش خارج میشد بر روی ذهن و حافظه من حک میگشت روح الله گفت «خوش به حال خدا که میدونه عملیات چی میشه» احتمالا خدا هم در جواب داشت میگفت « نگران نباشید هیچی نمیشه » تا اینکه مسئولین عملیات در ان منطقه ودر ان مقطع را به صلاح ندونستند و همه جور و پلاس خود را جمع کردند و راهی جنوب شدیم