فیروز:
پدافندی عملیات والفجر 4 به عهده تیپ سیدالشهدا(علیه السلام) بود و چند وقتی از ماموریت تیپ گذاشته بود ولی هنوز آماده باش 100درصد بود. 021 من عود کرده بود. (اصطلاح بچه هایی که می خواستند به مرخصی بروند!) من برای هماهنگی آتش توپخانه رفته بودم احمدآباد که مقر ارتش آنجا بود و مکانش بین جاده سردشت به بانه بود. بعد از هماهنگی آمدم مریوان ولی می خواستم تلفن بزنم تهران که موفق نمی شدم. دیدم یک ماشین داد می زنه سنندج... من هم سوار شدم و رفتم به سنندج. از آنجا قروه و همدان تا صبح که رسیدم تهران. فردای آن روز سریع با اتوبوس آمدم سنندج ولی چون جاده های شهرهای کردستان ناامن بود چون شب ها، تامین جاده را برمی داشتند. من عجله داشتم و می خواستم زودتر بیایم تا شاید فرمانده مان متوجه غیبت من نشود و بگویم مدت هماهنگی طول کشیده! یک نیسانی به ماموری که جاده را بسته بود می گفت: من کار واجب دارم و باید بروم. او هم گفت: کشته شدنت با خودت. من هم گفتم با شما می آیم و با هم راه افتادیم. یه کلت داشت که به من داد و با سرعت زیاد آمدیم مریوان و صبح زود رسیدم به مقرمان. سریع از جلوی چادر فرماندهی رد شدم و سوغاتی هایی که مادرم داده بود را بین بچه های دیدبانی تقسیم کردم که من را از چادر فرماندهی صدا کردند و گفتتند: آقای خندانی با شما کار دارد. آن موقع آقای خندانی فرمانده گردان بود و برادر فلکی معاون گردان. من به خندانی گفتم که رفته بودم هماهنگی آتش توپخانه کمی طول کشید و در مریوان ماندم