احداث دیدگاه شهید سعید امین
راوی عبدالله روح اللهی برگرفته از کتاب تپه سبز در آتش
1-حمام بابانور:
راوی:کاظم اسپرهم
هر شیء رنگی که در مقابل دوربین قرار بگیرد توجه دیدبان را به خود جلب می کند علی الخصوص که رنگهای زرد و آبی و قرمز باشد که در زمینه خاکی می درخشند و دیدبان را برای فهمیدن اینکه این موجود رنگی چیست سرکار می گذارد و تا نفهمی چیه همواره خود بخود دوربین را به سمت آن می چرخانی . دیدبان عمل کلی هم که به دنبال اهداف کلان در پشت جبهه خطوط دوم و سوم می گردد .
بله از دیدگاه امین هم در منتها الیه سمت راست تأسیساتی بود که رنگین بود هم رنگ آبی مانند سقف یک سوله و هم قرمز و هم زرد که من این رنگ را برای مخزنهای بتون تصور می کردم این تأسیسات نزدیک محلی به نام بابا نور بود از این رو من اسمشو تأسیسات بابانور گذاشتم یک روز صبح حدود ساعت ده که تنها در دیدگاه بودم دوربین روی این تأسیسات گیر کرده بود و قصد گردش نداشت به خودم گفتم حالا که اینطوره و دنگم گرفته اینجا را بپایم ثبتی های قبلی را هم چک کنم شاید دیدبانهای قبلی روی آن اجرا کرده باشند ولی نخیر خبری از ثبتی نبود زیرا فاصله آتشبار با هدف هم بیش از بیست کیلومتر و خارج از دسترس آتشبارهای ارتش بود.
ما هم سه گلوله بیشتر سهمیه نداشتیم ولی با آتشبار 130 میلی متری خودمون می توانستیم هدف را بزنیم در انتهای حد راست بود خوب در چنین مواردی معمولا اجرای آتش چندان دقیق نمی تواند باشد آن هم با قبضه های آزمایشی تازه وارد 130 میلی متری گردان تازه تشکیل . این هدف در نزدیکی پل بزرگی بود که روی رودخانه احداث شده بود و گاهی که هوا بسیار صاف می شد تردد روی آن را می توانستیم مشاهده کنیم در همین فکر ها و مردد بودم که دو کامیون شبیه کامیون مهمات از روی پل عبور کرده و سر از مسیرجاده هدف در آوردند و به سمت تأسیسات پیچیدند، برق در چشمم افتاد به سقف آبی رنگ که رسیدند، گم شدند.
هنوز هم راضی نشده بودم سهمیه نازنین را برای آنها هدر کنم اما جیپ سرنشین دار هم بعد از دقایقی اضافه شدروی نقشه چیزی جز فرورفتگی شکمی در تپه ای که رنگ آبی از آن به چشم می خورد ، نبود . از آنجا که امید به شکار بهتری نداشتم و ممکن بود همین سهمیه هم نصیب دیدبانهای دیگر بشود عزم خود را برای درخواست جزم کرده و به تطبیق گزارش دادم و قانع کردم که مورد خوبی است و در این فاصله هم باید برای آزمایش هم شده کار کرد.
خود حاج رضا اجازه کار داد و دقیقا شکم تپه ،چسبیده به ارتفاع را که احتمال زاغه مهمات بود مختصات دادم هدف در مسافت حدود 25 کیلومتری بود. پیش خودم گفتم توکل به خدا این و مارمیت اذ رمیت و لکن الله رمی مال برای همین وقتاست دیگه ، از ما اجرا از خداوند هدایت . اولین تیر که آماده شد و مارمیت اذ رمیت را گفتم ، مترصد برخورد گلوله شدم ولی هر چه گشتم اثری نبود دومی را که با تصحیحات به راست درخواست کردم دیدم یکی از آن دو کامیون و جیپ با سرعت محل را ترک کردند حدس زدم که گلوله داخل موضع خورده و احساس خطر کرده اند لذا دومی که زمین خورد بسیار نزدیک تأسیسات آبی رنگ بود و لی سومی با اندک تصحیحات دقیقا جلوی تأسیسات آبی رنگ خورد و و دود غلیظی ناشی از آتش گرفتن منبع گازوئیل به هوا خاست و مدتی آتش و دود ادامه داشت .
به صدای من برادر جمالی بالا آمد گفت چه می کنی گفتم بیا خودت ببین همینکه چشمش به هدف در حال شعله ور افتاد گفت کاظم بالاخره منبع گازوئیل حمام را زدی!! برادر جمالی مدت زیادی بود که در این دیدگاه بود و این هدف را به عنوان حمام شناسائی کرده بود لکن توپخانه ارتش سبک بود و بیش از 12 کیلومتر برد نداشت و دیدبانهای سپاه هم سهمیه کم داشتند لذا تا آن روز کسی روی این هدف کار نکرده بود .
2-دندان عقل:
راوی:کاظم اسپرهم
روز نهم بود که در دیدگاه امین بودم در این مدت با شهید قمصری و برادر جمالی آشنا شده و از وسعت دید دیدگاه و آرامش سنگر استراحت آن و عملیاتهایی که انجام داده بودیم بسیار راضی بودم و دلم می خواست مدتها در این دیدگاه بمانم .
من و جمالی درسنگر استراحت دیدگاه امین
اما شب هشتم اتفاق عجیبی افتاد.بله کرمی که مدتها به جان دندان عقلم افتاده بود و کم کم آن را از درون خالی می کرد اولین گاز خود را از عصب اصلی دندان عقلم زد آنهم وقتی که سه نفری داشتیم آخرین لقمه های شام را زیر دندان مزه می کردیم . داد من که در آمد خنده های شهید قمصری و برادر جمالی هم بلند شد و شهید قمصری به جمالی با لهجه ی جعلی کرمانشاهی گفت جمالی جان مادرت حال کردی ؟ این تکیه کلام شیرین زبانی شهید قمصری بود جمالی هم با جدیت با همان لهجه ی واقعی کرمانشاهی گفت از چی حال کنم ؟!! گفت هان امشب من و تو تا صبح راحت می خوابیم و نگهبان بی نگهبان چون برادر کاظم خود بخود نگهبانی خواهد داد!! و هر دو زدند زیر خنده و من هم درد دندانم بیشتر شد و گفتم راست میگی برادر با این اوضاع فکر نمی کنم خواب به چشمم بیاد .
اما اونا مزاح می کردند چون زود به چاره جوئی برای تسکین درد دندانم افتادند و من هم که دیگر عقلم کار نمی کرد فقط دستم را محکم به فکم چسبانده و فشار می دادم. از حوله ی داغ گرفته تا روغن موتور و خمیر دندان هر چه شنیده و دیده بودن روی دندان من تجربه کردند ولی جواب نداد و افاقه نکرد . ناگهان برخلاف شبهای آرامی که بدون شلیک توپخانه گذرانیده بودیم و از گرفتن گرای چند آتش دهنه عاجزشده بودیم ، غرش توپخانه بود یا انفجار توپ هر سه ما را به دیدگاه کشاند .
هر از چند دقیقه آتش دهنه ای که غالبا سمت راست ما را نشانه رفته بود از جبهه ی مقابل ملاحظه می شد و بیش از شش هفت گرا و ثانیه ثبت کردیم نوع توپخانه هم برایمان معلوم نبود و اختلاف نظر داشتیم که البته بعد از بحث و مجادله به این نتیجه رسیدیم که آتشبار 152 است که از دو موضع با فاصله یک کیلو متراز هم اجرای آتش می کرد .دندان درد یادم رفته بود و آخرین معالجه ی برادران که تپاندن خمیر نان در سوراخ دندان و خفه کردن کرم بد نهاد بود موثر واقع شده بود و من هم آخرین پست نگهبانی بودم . معطل نکردم و رفتم خوابیدم و بعد از نماز صبح نوبت دیدگاهم بود و تا صبحانه هم که حدود ساعت 8 -9 صرف می شد اتفاق خاصی نیافتاد . قارا یاضی!!! سر صبحانه حواسم نبود و گاز محکمی به نان زدم و متوجه نشدم که آن خمیر کرم خفه کن از داخل دندان عقلم بیرون پریده و تکه ای از مربای هویج داخل شد و کرم هم که مربا دوست دارد زنده شد و به جان عصب دندانم افتاد حالا گاز نزن کی بزن دیگر تاب نیاوردم .
شهید قمصری گفت موتور را بردار و برو داخل شهر یکی از اون سه طبقه های نصفه که در ساحل رودخانه قرار گرفته اند بهداریه و قرص بگیر و آمپولی بزن والا هلاک می شوی و مارا هم نصفه جان می کنی . دمدمه های صبح اسفند ماهی بود و باران هم باریده بود . من هم تا اون موقع موتور تریل 125 سوار نشده بودم . تشکر کردم و نشستم و آرام با دنده یک از سرازیری بسیار تندی با بازی کردن با ترمزها و فرستان صلوات و خواندن آیت الکرسی به پائین سرازیر شدم راه کوهستانی خاکی که در اثر بارش باران شیارهای عمیق در آن افتاده بود و خشخاشی شده بود بعضی از شکافها در همان سرازیری اول و پیچ دوم به قدری عمیق بود که اگر در آنها می لغزیدم خودم و موتورم را یکجا قورت می داد و دیگر اثری از ما پیدا نمی کردند با وسواس تمام پیچ دوم را گذشتم که باد زد و چفیه ای که به فک و سرم محکم بسته بودم در اثر باد یا چرخاندن سرم شل شد و مجبور شدم یک دستم را به چفیه بگیرم در همین لحظه چرخ جلوی موتور داخل یکی از شیارها افتاد و خاک آن سست بود و جلوی موتور تا دسته داخل گل و شیار شد و منهم به سجده افتادم اما خدا رحم کرد که سرازیری در حدی نبود که منجر به معلق زدنم بشود .
حالا شده بود قوز بالا قوز موتور به اندازه من سنگین بود و زورم نمی رسید جلو موتور را از شیار در بیاورم از دید برادران هم دور شده بودم تقریبا در مسیر دره ای بودم که از هیچ کجا دید نداشت . بله چاره ای اندیشیده و موتور را رها کردم و بدون نیاز به راکب ایستاده بود ولی سرپائین ، اول چفیه را درست حسابی تکانده و محکم به فکم بستم راستش دردم یادم رفته بود دنبال سنگهای مناسب می گشتم مدتی طول کشید تا شیار را از قسمت چرخ جلوی موتور پر و سفت کردم بعد با زحمت کمی بیرون کشیده و روشن کرده و به مدد گاز بیرون آمدم سر و وضعی برایم نمانده بود و مثل کسی که در گل غلط زده باشد لباس و دست و صورت وکلاه همه گلی شده بود خواستم بالا برگردم عاقلانه نبود هر چند دردی احساس نمی کردم ولی بالاخره قطعاً ساعتی بعد این کرم بد نهاد بیدار می شدو......
باید این عارضه را علاج می کردم با احتیاط و وسواس زیاد سرازیر شده وبالاخره به کفی رسیدم و پس از گذراندن چند پیچ به پل قصر شیرین رسیدم همان پلی که زیرش ماهیهای بزرگ داشت ؟؟!!سمت خانه های سه طبقه نیمه ویران که مثل پنیر از وسط به عرض بریده شده بودند حرکت کردم سومین یا چهارمین خانه بهداری بود موتوررا که پارک کردم و وارد بهداری شدم سلام کردم دکتر !! که مرا دید فهمید اوضاع از چه قراراه گفت دندانت درد می کند چرا همه جاتو گل مالی کردی . جوابی نداشتم بدهم چفیه را بازکردم و گفت برادر معاینه ندارد من که دندانپزشک نیستم تازه لوازم و امکانات هم نداریم فقط ...گفتم بله منهم فقط اومدم یه مسکن نوالژینی چیزی بزنی و یک سری هم مسکن قوی بدهی تا بتوانم چند روزی سر کنم .
آقای دکتر نگاه دندانم نکرد گفت تا حالا چطوری طاقت آوردی ؟ گمانم می خواست از تجربیات من تجربه اندوزی کنه !! گفتم با خمیر نان دیشب کرمه رو خفه کرده بودم ولی ... اول دست کرد و یه چندتائی قرص سفید داد از همانکه در ارتش برای هر بیماری به خورد سربازا میدن بعد هم آمپول زد ولی نگفت چه آمپولیه فقط گفت یه روز دردتو کم می کنه ولی تا درد شروع نشده باید از این کپسولها بخوری خوشحال و راضی داشتم بر می گشتم که گفت راستی اگه روغن ترمزی چیزی هم داشتی خوب بود میخک هم خوبه بذاری داخل دندانت ولی من ندارم اگر نتیجه نگرفتی کپسولو باز کن و گردشو بریز داخل سوراخ دندانت و کمی از همان خمیر نان بذارو بچسبان روش و اگه....من راه افتاده بودم و گفت دندان عقل علاجی نداره باید بری دندان پزشک و بکشه همین.
فعلن دندانم ساکت بودو موتور هم داشتم و فیلم یاد هندوستان کرده بود چند درخت پرتقال و نارنج اومدنی سر راه دیده بودم پیش خودم گفتم دست خالی زشته اقلا چند تا از این میوه ها که روی شاخه درختان چشمک می زدند ببرم. نزدیک پل ایستادم و هرچه نگاه کردم میوه ها به قدری بالا بودند و من به قدری پائین که امکان نداشت دستم برسه بله اگر در دسترس بود که این همه رزمنده رهگذر چیکاره بودند که..به هر ترتیب چوبدستی یافتم و بر سر شاخه ها کوفتم و چهار پنج تا نارنج جمع کرده و داخل چفیه به کمرم بستم . مشکل بالا رفتن بسیار سخت تر از پائین آمدن بود ولی من رزمنده بودم باید روی چغری طبیعت را کم می کردم چند باری در سر پیچها نزدیک بود به خاطر خیس بودن زمین و ناهموار بودن آن ،با موتور و نارنجها به قعر دره برم . یکبار هم نزدیک بود از شدت شیب جاده و ماندن سنگ زیر چرخ جلو به پشت برگردم اما در این مواقع هیچکس بهتر از ابالفضل اردبیلیها نیست کافیه یه داد بزنی خودش همه چیزو حل می کنه .
هر طور بود به دیدگاه رسیدم برادرا که صدای موتور را شنیده بودند از دیدگاه پائین آمدند . شهید قمصری به لهجه ی جعلی کرمانشاهی گفت جمالی جان مادرت بهتر نشده ؟ رنگ و روش خوب نیست ؟ اونم تأیید کرد و من به جای هر توضیحی چفیه را از کمر باز کردم و گفتم سوغاتی هم آوردم راستی یک بسته قرص سردرد هم اضافه برای برادر جمالی آوردم . برادر جمالی نمیدانم به چه علت گاهی سردرد داشت به حدی که کلافه می شد و سرش را با دستانش می گرفت یا چفیه را محکم به سرش می بست .
اول دوستان خیال کردند پرتقاله خودم هم فکر می کردم دوتا از اونا پرتقال باشه ولی همه نارنج بودند و ترش تازه از روی عجله برگهای اونا رو هم با میوه ها چیده و آورده بودم که بعدها خیلی به دادم رسید.درد به کلی فراموش شده بود و تاشب رفتار عادی داشتم حتی ناهار راهم خوردم و حسابی خسته بودم و بعد از ظهر را خوابیدم . نیمه های شب هنوز ساعتی تا اذان مانده دندان درد بیدارم کرد و از درد به خودم می پیچیدم هر کاری از دستم بر می آمد کردم افاقه نکرد مسکن هم خوردم نشد برادر جمالی هم از دیدگاه پائین آمد و با من همدردی می کرد کنارم یکی از نارنجها افتاده بود و برگ آن برق می زد فکری به خاطرم رسید به جای گرد کپسول برگ نارنج را جویدم و خمیر کردم و با فشار داخل دندان کرمو کردم تلخی برگ به مذاق کرم خوش نیامد و طولی نکشید که بیهوش شد و من تا صبح به تنهائی در دیدگاه ماندم . در این فاصله برادر آیتی ماجرای دندان مرا از شهید قمصری شنیده بودو فردای آن روز که هنوز یک روز به پایان مأموریت ده روزه من در دیدگاه امین مانده بود، دیدبان جایگزین آورده بود .
از دیدگاه که پائین آمدم اتفاقا نوبت مرخصی ام بود و برگه مرخصی هم حاضر بود و یک راست رفتم تهران و به محض رسیدن هم به دندان پزشک تجربی سر چهارراه مرتضوی سلسبیل که مردی ترک و قوی هیکل و قوی پنجه بود و با یک انبر انداختن دندان که سهله فک را هم پیاده می کرد ، مراجعه کردم اول گفت پسرم چرا دندانت عفونت کرده و سبزه اینها چیه از داخل دندانت بیرون میاد گفتم خمیر برگ نارنج زد زیر خنده و گفت شما ها هزار تا دندانپزشک را هم درس می دهید چند روزه ... و تا اومدم جواب بدم چند تا آمپول سری از هر طرف زد طولی نکشید که فک و صورتم از کار افتاد گفت بنشین وانبر را انداخت اشهدم را خواندم منو با انبر از جا کند ولی به دندان اثر نکردگفت انگار ریشه داره و بالاخره دندان عقلم را سه تیکه مانند سنگبریها برید و بعد از حدود دو ساعت دندان عقلم را کشید . حالا من بودم و مرخصی هفت روزه....
3-زهر چشم از کماندوهای فوتبالیست :
راوی:کاظم اسپرهم
در اسفند ماه سال 1363 هوای قصر شیرین گاهی بارانی و ابری و گاهی هم نیمه ابری و آفتابی است اما غالبا صبح تا ساعت 9 بخار آب ناشی از تابش آفتاب به زمین باران خورده یا گرد و غبار محلی از یک سو و بخارات ناشی از رودخانه واقع در حد فاصل دید ما با عقبه دشمن از سوی دیگر امکان چشم چرانی نمیداد با این حال حسب وظیفه پشت دوربین بودیم مگر در هوای بارانی که به استراحت در سنگر و گپ و گفت یا خواندن قرآن و دعا و کتاب می گذراندیم اما دمای هوا بسیار عالی و بهاری و دلچسب بود .
دیدگاه امین
یکی از روزها که شب بارانی را گذرانده بود ساعت از 9 گذشته بود و من پشت دوربین منطقه بخار گرفته را دنبال سوزنی در کاه می گشتم ناگهان بخارات و گرد و خاک خوابید و هوا به حدی شفاف شد که از ذوق و شوق رفقا را خبر کردم . دوربین از پشت ذوزنقه ای که تپه ای دقیقا روبروی دیدگاه بود و سنگرهای تانک و تیربار متعددی روی آن و کمی هم مشرف به شهر قصر شیرین بود رد شد و ناگهان چشمم به منظره ای بسیار غریب افتاد ! چه می دیدم ؟
زمین فوتبال که کماندوهای بعثی حدود ده دوازده نفر با عرقگیر در حال بازی فوتبال بودند لازم به ذکر است که این واقعه روز بعد از عملیات روی بچه های کمیته ای المهدی بود و هنوز ناراحتی شهید و زخمی شدن برادران کمیته ای در دل بود یک کماندو دیگر هم پیراهنش را شسته بود و روی سیم خاردار در حال چلاندن بود تا روی سیم خاردار پهن کند و البته لباسهای دیگری هم پهن کرده بود .
چرا می گویم کماندو ؟ چون اولا این نیروها با نیروهای قبلی که لباسهای خاکی داشتند فرق داشتند اینها یه هوا گنده تر بودند در ثانی شلوارهای پلنگی کماندوئی پوشیده بودندبنا براین به نظر می رسید این نیروها جایگزین نیروهای ریغوی قبلی شده بودند و خوب ما اول ورود چشم زهری ازشون روز قبل گرفته بودیم . شاید هم برای عادی سازی و روحیه دادن به نیروها اول صبح که هوای بعد از باران دید را از بین می برد و محدود می کند و شاید هم به خیال اینکه در پشت تپه در دید دیدگاهها نیستند با این آرامش فوتبال بازی می کردند.
درنگ نکردیم و رفقا با سرعت خودشان را رساندند و اوضاع را که دیدند برای عملیات مصمم شدیم تا انتقام تلفات دیروز را هم بگیریم و ضرب شستی هم به این کماندوها بدهیم تا بفهمند که در این جبهه اشراف دید و تیر داریم و جای عرض اندام ندارند و نباید با این بی پروائی از سنگرشون خارج شوند .
برادر جمالی رفت و آتشبار 105 ارتش را به گوش کرد انصافاً سرعت عمل و دقت این آتشبار بسیار عالی بود به جمالی گفتم بگو همه ی قبضه ها با هم آماده شوند چون نزدیک یکی از ثبتیها بود و کافی بود یا پانصد به چپ و سیصد اضاف ببریم روی هدف .
ظرف چند دقیقه همه ی قبضه ها آماده اجرا بودند و به آنهم اکتفا نشد و برادر قمصری درخواست اجرا از آتشبار دیگری کرد البته ثبتی هم مال او بود ولی هر دیدبان با هر آتشبار که ثبتی می گرفت به یگانهای دیگر هم تعمیم می دادیم تا ثبتیها مشترک باشد چون در تیر رس مشترک یگانها بودند.
مشورت کردیم اول قرار شد قبضه 1 که تصحیحات را اعمال کرد و زد اگر به هدف خورد باقی را هم الله اکبر بدهیم باز هم با هم دقت کردیم روی ثبتی و تصحیحات و برادر قمصری خودش پشت دوربین آمد البته من و برادر جمالی هم با دوربین دستی به وضوح می دیدم . آتشبار درخواستی برادر قمصری هم اعلام آمادگی کرد و تصحیحات را هم اعمال کرده بود منتها برادر قمصری تصحیحات آن را دویست تا بیشتر داده بود هفتصد به چپ سیصد به راست چون می گفت اگر فرار کردند با این تصحیحات می توانیم تلفات بیشتر بگیریم همه چیز آماده بود و شهید قمصری گفت همه ی قبضه ها با هم بزنند هرچهبادا باد
برادر جمالی ما رمیت اذ رمیت را گفت هر دو آتشبار با هم شش یا هفت گلوله شلیک کردند و اولین گلوله درست چند متری کماندوئی که حالا لباس زیر و و عرقگیر و پیراهنش را شسته و داشت آخرین قطعه را روی سیم خاردار پهن می کرد فرود آمد و درجا خونش به عرقگیر شسته و آویزان شده پاشید و تقریبا همه ی توپهای شلیک شده در موضع هدف و داخل یا اطراف زمین فوتبال خورد . تقریبا کسی از زمین فوتبال سالم نمانده بود و چندین نفر که قطعا در جا به درک واصل شده بودند دقیقا خون روی عرقگیرهای سفید آنها معلوم بود ریخته بودند روی زمین و تازه ما گوشه سمت چپ را که پشت تپه می رفت نمی دیدیم و اونجا هم دو گلوله آتشبار گروه 61 فرود آمده بود .
غوغائی شد و کماندوها ریختند برای بردن کشته ها و مجروح ها و ما دیگر سهمیه گلوله نداشتیم و از ادامه ی اجرای آتش خودداری کردیم و فقط نظاره گر خفت و خواری کماندوهای پر توقع و قلدر بعثی بودیم . بلا فاصله پس از عملیات ادوات و توپخانه دشمن شروع به کار کرد و چند گلوله توپ هم به موضع کمیته ای ها خورد چون گمان می کردند آنها دید دارند ولی کمیته ای ها هم کمی از خط الرأس عقب آمده و در پشت تپه سنگر کنده بودند و البته برای اولین باز دو یا سه گلوله توپ هم به پائین دیدگاه اصابت کرد .
هم انتقام برادران کمیته ای را گرفته بودیم و هم عملیات بسیار دقیقی را اجرا کرده بودیم و راضی و خوشحال برای خوردن ناهار به سنگر استراحت رفتیم . از آن به بعد دیگر کسی از بعثیها جرأت خود نمائی نداشت. خداوند روح شهید قمصری را قرین رحمت خاصه نماید .
شهید قمصری برادر آیتی و برادر علائی و دیدبانهای 61 محرم
4-پلنگ در دیدگاه امین :
راوی:کاظم اسپرهم
بسیار جالب بود در دیدگاه امین روی جنوبی ترین قله بازی دراز بودیم با برادر جمالی تا ساعت 12 شب با هم بودیم و بعد از آن به نوبت پشت دوربین می رفتیم و استراحت می کردیم و نوبت استراحت من بود باد خنکی می وزید و صدای زوزه باد در گوش می پیچید سنگر محکم و خوبی داشتیم هنوز چشمم گرم نشده بود سرو صدای قابلمه ها و ظروفی که بیرون سنگر گذاشته بودیم به گوشم خورد .
گفتم این برادر جمالی در این وقت شب تو این ظروف دنبال چی می گرده آرام بیرون آمدم که دیدم یه پلنگه ( حیوانی در قد و قامت پلنگ بود ) که جلو سنگر می پلکید و با دستاش قابلمه ها را که بوی غذا می دادند و شسته نشده بودند جابجا می کرد ترسیدم و به سمت اسلحه رفتم و مسلح کردم و جلوی سنگر نشستم بی صدا او چند دقیقه دور سنگر می پلکید و بعد آرام آرام دور شد از سنگر استراحت تا دیدگاه کانالی باریک به طول 30 متر بود رفتم دیدگاه و دیدم برادر جمالی هم داره چرت می زنه صدا کردم و گفتم برادر دشمن تا دم سنگر اومده و شما چرت می زنی خندید و گفت شوخی نکن برایش توضیح دادم باور نمی کرد فردا صبح رد پاهای پلنگ دور تا دور سنگر بود از آن شب به بعد خواب تو چشم نگهبان نمی رفت.
5-همسایگی کمیته ای ها با دیدبان :
راوی:کاظم اسپرهم
(
کمیته انقلاب اسلامی یا کمیتههای انقلاب اسلامی، اولین سازمان نظامی راهاندازی شده، پس از وقوع انقلاب ۱۳۵۷ بود، که در تاریخ ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ با پیام امام خمینی تأسیس شد. کمیته انقلاب اسلامی در سال ۱۳۷۰ پس از تصویب قانون تشکیل نیروی انتظامی، منحل گردید و با ادغام سازمان آن با شهربانی و ژاندارمری، نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران تأسیس شد.)
دیدگاه امین در پیشانی بازی دراز و مشرف به قصر شیرین بالای بلند ترین ارتفاع و مشرف به کل منطقه قصر شیرین بود
از سمت راست دوربین تا بیش از سی کیلومتر کار می کرد و اتفاقا بنه هایی که بعثی ها در پشت جبهه داشتند و از دیدگاه باغ کوه و قراویز امکان دید نداشت در روزهایی که هوا خوب بود می شد دید و با حساسیتی که به عنوان دیدبان عمل کلی داشتیم وقتی تأسیساتی را در آن سمت رودخانه ای که از سد دربندیخان به سمت داسوتک و از آنجا از پشت خط دشمن در جریان بود، به چشم می خورد ازش نمی گذشتیم و اجرای آتش های موفقی هم در این موارد داشتیم .اما این دوربین تلسکوپی بیست در صدو بیست منظر بسیار وسیعی داشت به همین خاطر اگر هوا خوب بود دلت نمی خواست از پشت دوربین کنار بروی حتی برای ...
دوسه روز بود که دسته ای از کمیته ایهای گردان المهدی در بالای ارتفاع سمت چپ دیدگاه مستقر شده بودند و چون فکر می کردند جایگاه امنی دارند تحرکاتی در خط الرأس و غیره داشتند و رعایت اختفا را نمی کردند و چون ترددشان زیاد بود بدجوری تو چشم بودند و از آنجا که فاصله ای هم با خط مقدم داشتند احساس خطر نمی کردند یکی دو بار هم برادران به خاطر حفظ موقعیت دیدگاه تذکر داده بودند ولی گوششان بدهکار نبود
یه روز صبح که هوای دم یا همان گرد و غبار محلی منطقه فرو نشست و دید شفاف شد در امتداد رودخانه و پشت رودخانه چشمم به جیپ فرماندهی عراقیها خورد که به سمت پشت ذوزنقه ای می رفت و دوافسر کلاه قرمز هم داخل جیپ بودند و یک کامیون و یک جیپ دیگر هم به دنبال آن بود.
از قضا در اون منطقه دقیقا روی پل ثبت تیر کرده بودم برای اجرای دقیق سریعاً از آتشبار 105 میلی متری هویتزر ارتش درخواست کردم و به سرعت آماده شد و به آنهم اکتفا نکرده ثبتی را به آتشبار 130 خودمون هم دادم تا آماده کنند پلی روی رودخانه بود که به محض اینکه جیپ و همراهان به محل رسیدند الله اکبر رو دادم و اولین گلوله اومد جلوی جیپ و دومی و سومی و با پنج گلوله حسابی تلفات گرفتم دوربین را چرخاندم تا ببینم اگر توپخانه دشمن فعال شد از آتشبار خودی هم استفاده کنم چون سهمیه اش بسیار کم بود و معمولا سعی می کردیم سهمیه را جمع کنیم و در اهداف مهم استفاده کنیم .
طولی نکشید که آمبولانس آمد و حسابی شلوغ شده بود و برادر جمالی دیدبان ارتش هم پای بیسیم آماده الله اکبر گفتن بود و 130 هم آماده اجرا ،برادر جمالی که پشت دوربین آمد و اوضاع را دید سه تیر الله اکبر داد و غوغائی در روی پل بود و از ترس همه به زمین چسبیده بودند سهمیه ما تمام شد و کمیته ای ها که متوجه شده بودند و با دوربین دستی اوضاع را دید می زدند خوشحالی می کردند و الله اکبر می گفتند ودادو قال راه انداخته بودند.
تا اینکه توپخانه عراق وادوات در خط شروع به کار کردند و تنها جائی را که هدف گرفته بودند همین کمیته ایهای تازه رسیده بودند و برادران کمیته ای نمی دانستند چگونه پناه بگیرند چون سنگرهای درست درمانی هم نداشتند . هنوز آتشبار 130 خودی آماده بود و توپخانه ای که فعال شده بود را هم قبلا ثبتی داشتیم معطل نکردیم و ثبتی توپخانه را با کمی تصحیحات به آتشبار 130 دادیم و از سه گلوله سهمیه 130 هم استفاده کردیم . اما آتش جنگ شعله ور شده بود و ما بیش از سهمیه هم خرج کرده بودیم بنا بر این فقط به دید زدن و ثبت اطلاعات مواضع دشمن اکتفا کردیم .
آتش خمپاره ها قطع نمی شد و در موضع این بندگان خدا خمپاره بود که زمین می خورد ومتأسفانه چند تا زخمی دادند . ااما کار به اینجا ختم نشد و تانکهای مستقر در ذوزنقه ای شروع به تیر اندازی کردند و دو سه موضع را می زدند ولی چون دیدگاه امین جایگاه بسیار مخفی داشت به سمت ما تیر اندازی نشد در اثناء عملیات سه قبضه تفنگ 106 میلی متری سوار بر جیپ مخصوص خودشان را به سکوهای مخصوص روبروی ذوزنقه ای رساندند و آتش تیربار هم شروع به تبادل کرد و جنگ تمام عیاری شد دو گلوله تفنگ 106 مستقیما به داخل سنگر تیربار و تانک دشمن خورد و از یکی از آنها شعله زیادی بلند شد تا نزدیکیهای ظهر تبادل آتش در منطقه بود و جنگی اساسی راه انداخته بودیم که متأسفانه کمیته ای ها هم بی نصیب از آن نمانده بودند . بعد از ظهر فرماندهان برای سرکشی به موضع آنها آمدند و دستوراتی راجع به کندن سنگر و ..دادند واز فردا برادرا خودشونو جمع و جور کردند.