بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره از : روح الله محمدی
موضوع: حلبچه، دیدگاه سرسیروان، شهادت عزیز مشّاق طلوعی و جراحت عباس بقایی
بهاتفاق عزیز برای تعویض با دیدبان تپه بیزل و همچنین بههمراه حجت، قربانی، بقایی، کاظم(کاشی) و یکیدو نفر از برادران خدمات(که اسمشون یادم نیست) با تجهیزات لازم برای احداث سنگر دیدگاه سرسیروان با تویوتا وانت از مقر شیخصله حرکت کردیم.
نرسیده به بیزل، عزیز (که لاغر و ضعیف و قدبلند بود) گفت: «من پا درد دارم و اینجا پیاده روی داره اگه میشه من رو با کاظم جابجا کن»، به عزیز گفتم : « اونجا کار سختهها باید بیل بزنی کیسه شن پُر کنی و تراورس جابجا کنی و...» گفت باشه ، بلافاصله کاظم گفت: «من از خُدامه، با کوهنوردی و الاغ سواری حال میکنم»، کاظم پیاده شد و ما رفتیم، به دامنه تپه سرسیروان رسیدیم تپه زیر آتش توپخانه دشمن بود، تصمیم گرفتیم سرِ گردنه سرسیروان در چادر موقت محل احداث تطبیق، با بچههای مخابرات تطبیق نماز بخونیم و ناهار بخوریم، کمی که آتیش سبکتر شد بریم. بعد نماز و ناهار، آتیش کم شده بود حرکت کردیم،
از سر گردنه (چادر تطبیق) دوسهتا پیچ رد کردیم که دوباره آتشبار عراق شلیک کرد و یکی از گلولهها دومتری عقب ماشین، سمت شاگرد به زمین خورد و منفجر شد و چرخ عقب ماشین سمت راننده پنچر و ماشین یهکول شد با همون وضع یکیدو متر جلو رفتم تا گرد و خاک کم شد یکدفعه آیینه شاگرد رو نگاه کردم و صحنهی دلخراشی دیدم، یک ترکش بزرگ، گردن عزیز را بریده بود و سرش از پشت به پوست آویزان بود و پشت بار رو نگاه کردم و دیدم عباس لگنش ترکش خورده و کف بار ماشین پر از خون و تکه های گوشت، زدم رو ترمز ، عزیز درجا شهید شده بود به حجت گفتم برو عقب با چفیه زخم عباس رو ببند تا من دنده عقب تا سر پیچ برم و از دید دشمن خارج شیم (که دیدبان عراقی کِیف نکنه) حدود دَه پانزده متر روی پنجری عقب رفتیم که چرخ با رینگش در اومد و کاسه چرخ اومد رو زمین و به ناچار متوقف شدیم. بیسیم نداشتیم، یک نفر رو فرستادم پیاده میانبُر برود به چادر مخابرات تطبیق خبر بده آمبولانس یا ماشین بفرستن که خبر دادن حاج رضا توراهه داره به اینجا میاد و....
والسلام علی عبادالله الصالحین