بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره از : روح اله محمدی
موضوع: منزل قم و عباس احسنی

چند سالی که دوران تعهد دانشجویی را در محلّه باجک قم زندگی میکردیم یک شب حاج جواد با عباس احسنی آمدند درب منزل ما و با هم رفتیم هیئت، تموم که شد ساعت حدود ۱ نصف شب بود که من رو رسوندند خانه، گفتم: «شما خسته اید بیایید داخل آبی شربتی چیزی بخورید، استراحت کنید صبح برید». گفتند: «نه کار داریم باید بریم». گفتم: «اینطوری زشته تا قم اومدید داخل نمی‌آیید لا اقل صبر کنید تا یه چیزی بیارم بخورید بعد برید»، از داخل منزل یک جعبه نصفه سوهان آوردم و تعارف کردم حاج جواد تکه‌ای سوهان برداشت خورد و جعبه رو داد به عباس، عباس هم جعبه رو گرفت کمی سوهان برداشت خورد و درش رو بست و جعبه را گذاشت زیر صندلی، به عباس گفتم این جعبه دست‌ خورده‌ است زشتِه من یه جعبه آکبندش رو برات بیارم.
جعبه رو گرفتم و به شوخی یک 👍 نشونش دادم.
اون هم نه گذاشت نه برداشت بلافاصله از ماشین پیاده شد و نصف شبی شروع کرد به داد و فریاد کردن و گفت : «پــــــول مَنــــــو نمیــــــدی؟ چــــــک بــــــی محــــــل میکشــــــی؟ ...»
گفتم : «عباس جون نوکرتم بی خیال، من تو این محل آبرو دارم، جون مادرت ول کن، باشه باشه الآن میارم» .
کمی ساکتش کردم، رفتم خونه به عیال که از داد و فریادش بیدار شده بود گفتم:  «دستم به دامنت یه سوهان آکبند داری؟ گفت: «چی شده؟ چه خبره؟ دعوا شده؟». گفتم: «بعداً برات میگم چی شده»، رفت و فوری آورد دادم به عباس باز هم شروع کرد به داد و فریاد جلو دهنش رو گرفتم و گفتم: «دیگه چه مَرگِتِه؟ گفت: «این مال منه برای جواد چی؟» دوباره رفتم خونه از خوش شانسی، عیال یک جعبه دیگه سوهان داشت آوردم دادم و قائله ختم به خیر شد و خداحافظی کرد و رفت. و یه نفس عمیق راحتی کشیدیم و گفتم: «آخیــــش خدا رو شکر رفت».
از فردا صبح شاید یک هفته‌‌ای زود میرفتم اداره و دیر می‌آمدم تا آب‌ها از آسیاب بیفته  و همسایه ها یادشون بره که اون شب چه خبر شده بود و داد و فریاد برای چی بوده.