میثم:
از مرخصی تهران میومدم و میرفتم موقعیت که تو خسرو آباد آبادان بود. نزدیک سد بهمن شیر از ماشین پیاده شدم. حدود ساعت ۹ شب بود. ماه تقریبا کامل در آسمان بود. مسیر را خوب نمی شناختم . خودرویی هم رد نمی شد که بپرسم . شروع کردم تو مسیر جاده خاکی که دو طرف نخلستان بود به امید خدا حرکت کردم. شلوار شش جیب خاکی و یه پیراهن سفید یقه آخوندی پوشیده بودم. یه چفیه سفید هم گردنم بود و یه تسبیح دستم. همینطور که در تاریکی میومدم دیدم یه گله سگ پارس کنان به سمتم آمدند. اولش خیلی ترسیدم. بعدش شروع کردم به ذکر گفتن و بلند بلند قرآن خواندم. سگها آرام شدند مسیری شاید حدود ۵۰۰ متر را با سگها ادامه دادم کاملا من را محاصره کرده بودند و باهام میومدند.در طول مسیر سوت هم می زدم. نزدیک یک دژبانی شدم. شروع کردند بلند ایست دادن و گلنگدن کشیدند. من گفتم برادر آشنا هستم ولی اصلا گوششان بدهکار نبود و داد می زدند بشین تکون نخور . گفتم بابا رزمنده ام . جمعی واحد توپخانه ام. بالاخره با ترس گفتند آروم بیا جلو . سگها هم هنوز بودند. وقتی مطمئن شدند . شروع کردند به خندیدن . می گفتند ما اول گفتیم جن هستی و اینطور سگها هم با تو می آیند . از دور با لباس سفید نورانی به نظر می رسیدی مثل روح ، گفتیم نعوذبالله شاید امام زمان است.🤔😂 سگها رفتند و من هم آدرس پرسیدم و به سمت مقر حرکت گردم. 🤣🤣🤣🤣