حسین:
اوایل سال ۱۳۶۴ بود که من و دوستم در اردوگاه کرخه ل. ۲۷ نگهبان شب بودیم. یعنی از چادرها نگهبانی میدادیم. من روی لباس نظامی خودم یک لباس بافتنی سبز رنگ شخصی که مادرم بافته بود را پوشیده بودم. ماه در آن شب غایب بود و شب در ظلمت کامل. معاون گردان ساعت مثلا دو نیمه شب ناگهان به صورت سرزده آمد پیش ما و خسته نباشید و خدا قوت. بعد که متوجه شد لباس من شخصی است تذکر داد و من هم همانجا لباس را در آوردم که مثلا همه چیز مطابق لباس رزم باشد. بعد ایشان لبخندی زد و خداحافظی کرد. چند قدمی دور نشده بود که من به دوستم گفتم: خوب شد که ندید من با دمپایی هستم. خوب در آن سکوت و تاریکی شب ایشان حرف من را شنید و به سمت من برگشت و گفت که میبینم که با دمپایی هم که هستی؟ خوب من واقعا حرفی برای گفتن نداشتم. و ایشان هم به عنوان تنبیه گفت دمپایی را در بیاور و تا خاکریز مقابل که حدودا دویست متر فاصله داشت پابرهنه بدو. من هم بیست متر دویدم و بعد که مطمئن شدم ایشان در آن تاریکی مطلق من را نمیبیند همانجا نزدیک یک ساعت درازکش شدم. خوب ایشان انتظار داشت به خاطر کوتاهی مسافت من بعد از ده دقیقه برگردم ولی از من خبری نبود و ایشان خیلی نگران شده بود و من که صدای او را به خوبی میشنیدم دیدم که به دوستم می گوید که برو ببین شاید بلایی سرش آمده! بعد که دیدم تقریبا نزدیک شیفت بعدی است بلند شدم و نفس نفس زنان به سمت ایشان دویدم و خودم را از خستگی روی زمین انداختم طوری که مثلا نفسم بالا نمیآید بعد ایشان با نگرانی پرسید کجا بودی؟ چرا آنقدر دیر آمدی؟ من هم گفتم مگر نگفتی که تا خاکریز دوم بدوم( خاکریز دوم سه کیلومتر دورتر بود) آن فرمانده زبل فکر کرد که من واقعا با پای پیاده دو تا سه کیلومتر رفت و برگشت با پای پیاده در آن بیابان پر از سنگلاخ دویدم و حسابی به خاطر این مثلا سوءتفاهم عذاب وجدان گرفت غافل از اینکه در تمام این مدت من در چند قدمی او خوابیده بودم.