رضا:
عملیات بستان تمام شد و پاتکهای عراق هم به پایان رسید و خط شکل تثبیت شده به خود گرفت یک روز آقای حسن تهرانی مقدم اومد در سنگر استراحت خمپاره ۱۲۰ که در کنار ما خمپاره های ۸۲ به فرماندهی شهید حاج مصطفی تقی جراح بودن و دستور داد جمع کنیم برویم در سوسنگرد در یک خانه مستقر شویم تا برای عملیات بعدی حاضر شویم من راضی نبودم و میگفتم تو سنگر بهتر است تا توی خانه. ولی قبول نکرد. خلاصه جمع کردیم و رفتیم سوسنگرد بچه ها یک خونه ۲ طبقه تر و تمیز،شناسایی کردن و رفتیم مستقر شدیم بعد از ۶ ماه سنگر نشینی که مرخصی هم نرفته بودم یک تحولی بود حدود یک هفته گذشت یک شب حسن آقا اومد و گفت رضا وسایل را جمع کن تمام قبضه و مهمات و موتور و.... همه را تحویل تدارکات بده صبح میایم بریم شوش. چون بین شوش و خرمشهر معلوم نبود کجا قرار است عملیات شود فهمیدیم عملیات محور شوش است البته وقتی گفت وسایل را تحویل بده فهمیدم قصد دارد یک خمپاره ۲ اینچی و یک تفنگ ۵۷ که جزو وسایل ما بود و در بستان چند بار میخواست از من بگیرد و نداده بودم را تک بزند. ماجرایش،را یک وقت تعریف میکنم صبح وسایل را جمع کردیم و همه را بار ایفا کردیم و یک خمپاره ۱۲۰ هم روی حامل گذاشتیم و به یدک ایفا وصل کردیم حدود ساعت ۱۰ صبح اومد. یک تشر به من زد مگه نگفتم وسایل را تحویل تدارکات بده. گفتم حسن آقا ما اکیپ کاملی هستیم. خمپاره مهمات دیده بان و... همه چیز در اختیار است اگر ما حرکت کنیم هر جا که شما به پلیس راه خبر دهی که مارا برگرداند در صورت پاتک عراق محل را نشان دهی ما برایت اجرای آتش میکنیم خوشش اومد گفت خوب با همین ستون برو شوش خلاصه دراین مرحله باز نتوانست به خمپاره دست پیدا کند. البته هدفش مشخص بود از روزی که او را دیدم عاشق تحول و پیشرفت و نوآوری بود خوب این ۲ تا سلاح هم جایی پیدا نمیشد و میخواست روی آن کار کند. من هم آدم سر بزیر و فرمانبردار نبودم و باب میل خودم تصمیم میگرفتم خلاصه حرکت کردیم حدود ظهر رسیدم شوش یک مدرسه را گرفته بودن و رفتیم در آن مستقر شدیم.
در داخل شهر شوش و در یک مدرسه مستقر شدیم حدود ساعت ۳ عصر با رفقا قرار گذاشتیم برای زیارت حرم مبارک دانیال نبی ع برویم. پیاده حرکت کردیم گاه و بیگاه توپخانه عراق یک دو تا گلوله به داخل شهر میزد. داخل حرم شدیم چون جزو نیروهای اولیه بودیم خادم حرم زحمت کشید و درب سرداب را باز کرد حدود ۱۵ پله که باسنگ مرمرسبز درست شده بود را به سمت پایین حرکت کردیم فضای بسیار قشنگ و تماما با مرمر سبز و لامپهای سبز آراسته بود و یک سنگ قبر که مقداری از معمول بزرگتر بود وسط سرداب قرار داشت فضایی معنوی و البته کمی رعب انگیز بعد از زیارت از درب رو به رودخانه کرخه خارج شدیم.
رودخانه بسیار پر آب و بلم های عشایر در آن حرکت میکرد روبروی ما یک پل بود که غرب رودخانه را به شرق وصل میکرد تقریبا داشت غروب میشد دیدیم یک جیپ ۱۰۶ از رفقای نامنظم از روی رودخانه رد شد. برادر محمد ژ۳ راننده بود و حدود ۴ نفر سوار بودن سلام و علیک و گپی زدیم گفتیم مارا هم تا مدرسه ببر حدود ۷ نفر بودیم سوار شدیم. یکی از بچهها گفت میدانید ۱۰۶ یک چکاننده دارد اگر به داخل فشار دهید گلوله توپ شلیک میکند و اگر بیرون بکشید تفنگ هم محور که کالیبر حدودا ۱۲.۷میلیمتری دارد شلیک میکند.یکی از رفقای ۱۰۶ رفت جلو روی کاپوت زیر لوله نشست و جیپ آرام حرکت کرد.
نفر آخر که در حین حرکت پرید بالا چکاننده را گرفت که سوار شود غافل از آنکه تفنگ مسلح است و گلوله شلیک شد واز فاصله ۱.۵ متری درست خورد پشت سر کسی که روی کاپوت نشسته بود. بنده خدا پرت شد جلوی ماشین و جیپ هم که در حال حرکت بود رفت روش ریختیم پایین در جا شهید شده بود و لباسش به میل گاردن گیر کرده بود و چسبیده بود زیر جیپ.
جیپ را روی دوچرخ بلند کردیم محمد ژ۳ رفت زیر ماشین نتوانست آزادش کند از زیر ماشین درخواست چاقو کرد من هم که میخواستم برم منطقه از میدون گمرک یک چاقو ضامن دار خوش دست خریده بودم و همیشه همراه داشتم چاقو را دادم لباس را پاره کرد شهید آزاد شد خلاصه با جیپ بردنش سردخانه ما هم دوباره پیاده رفتیم مقر.
هوا داشت تاریک میشد که به مدرسه رسیدیم وارد اطاق که شدیم وضعیت غیر عادی بود همه وسایل به هم ریخته و جابجا شده بود هیچ تحلیلی نمیشد کرد چند دقیقه بعد جواب مساله خودش آمد درب باز شد و حسن آقا مقدم وارد شد با ورود او تا ته ماجرا را رفتم یک تشری زد مگه من نگفتم وسایل تسلیحاتی را تحویل بدی. حالا خوب است دفتر قضایی ورود کند.
من خندهام گرفت نگاهی به او کردم و با حالت تله پاتی به او گفتم حسن آقا خمپاره و تفنگ ۵۷ را میخواستی برداشتی دفتر قضایی پیشکش. حسن آقا که خنده مرا دید فهمید منظورش را فهمیدم خلاصه رفت بیرون. هوا تاریک شده بود یک جعبه از عراقیها غنیمت گرفته بودیم که ۲ باطری کامیون را سری کرده بودن و برای روشنایی استفاده میکردن جعبه را آوردیم یک لامپ ۱۰۰ به سقف اویزان کردیم و برق را روشن کردیم.
نشستیم یک چایی بخوریم دیدیم دوباره از بیرون همهمه شد اومدیم دم درب دیدیم تعدادی از نیروهای پیاده رفتهاند پیش آقای مرتضی قربانی فرمانده تیپ ۲۵ کربلا که در گوشه ایی از مدرسه مستقر بود و و اکنون فرمانده ما هم بود. زیرا در بستان جنگهای نامنظم منحل شده بود و نیروهایش به ۲۵ رسیده بود را آوردهاند درب اطاق چرا نیروهای خمپاره برق دارن ما فانوس، آقا مرتضی هم اومده بررسی درب را باز کردیم سیستم را نشان دادیم که برق ما اینست. خلاصه رفتن و احتمالا رویشان نشد سیستم را ببرن دو روزی در مدرسه بودیم فوتبال و والیبال برقرار بود .
روز سوم حسن آقا اومد گفت جمع کنیم برویم به یک روستای اطراف شوش بین شوش و هفت تپه گفت عراق میزند تلفات میدهیم. رفتیم یک روستای با صفای عربی دو روستا بود کنار هم. یکی ابوذر غفاری یکی سلمان فارسی یادم نیست در کدام یک مستقر شدیم پنجره ها را که شکسته بود نایلکس زدیم و والور نفتی کتری آلومینیومی لیوان قرمز پلاستیکی سور و ساز فراهم بود تو حیاط هم یک جعبه مهمات به درخت اویزان کردیم به عنوان کیسه بوکس انواع لگد ها را میزدیم. و یک تخته هم به دیوار زدیم و من پرتاپ کارد با سر نیزه ژ۳ آموزش میدادم .
شب اول دور چراغ والور نشسته بودیم و در آن هوای سرد ملایم چای میخوردیم درب حیاط همیشه باز بود درب اطاق باز شد حسن اقا مقدم اومد تو یک نفر رزمنده قد بلند هم با اوبود چای را که خوردیم حسن آقا گفت از این به بعد من مسؤل خمپاره ها هستم ایشون هم حسن شفیع زاده معاون من است. برادر محمد نخستین، که مسؤل ادوات نامنظم بود ودر مقطعی فرمانده عملیات شهید چمران هم بود نشسته بود من سرم پایین بود و نمیتوانستم به چهره او نگاه کنم همه رفقا به او ارادت داشتن ولی وی شخصیت برجستهای بود و روی خودش کار کرده بود تشکر کرد و گفت از الان دیگر ما زیر امر حسن آقا هستیم.
در خاطرات فتح المبین هر جا از حسن آقا نام میبرم منظور شهید والا مقام حسن تهرانی مقدم است. وشهید بزرگوار شفیع زاده را فقط در همان شب که معرفی شد دیگر او را در این عملیات ندیدم حسن آقا زیاد سعی کرد که بچه های نامنظم را منظم کند و خوب بعضی اوقات مقداری کنتاکت پیش میآمد مثلا یک روز باران آمد و سپس هوای بسیار لطیفی در شهرک ابوذر غفاری جاری شد بارفقا در حالی که لباس فرم جنگهای نامنظم بر تن داشتیم در خیابان کنار درب حیاط نشسته بودیم لباس فرم نامنظم شلوار کردی بود و چکمه لاستیکی در زمستان با این لباس نشسته بودیم حسن آقا اومد دیگر اخلاقش دست ما اومده بود یک تشری زد این چه لباسهایی است پوشیدید از فردا شلوار سربازی و پوتین میپوشید یکی از رفقا سیدی بود از صومعه سرا در گیلان، یک مقدار شل صحبت میکرد در جواب حسن آقا گفت. حسن آقا ما درون را بنگریم و حال را نه برون را بنگریم و قال را. یک دفعه همه زدن زیر خنده این را گفتم که ریاضتی که آقای مقدم کشید تا ما رامنظم کندچقدر سخت بود.
یک روز صبح اومد درب منزل گفت رضا بیا بیرون گفت از این به بعد تو دیدهبانی و دیگر پای قبضه نمیروی از عصر هم یک کلاس آموزش دیده بانی برگزار میشود در خانه روبرویی بیا شرکت کن .
عصر رفتیم حدود ۸ نفر دیگر هم بودن مربی یک جوان قد بلند آبادانی بود که عینک ته استکانی میزد اسمش یادم نیست حسن آقا یک سخنرانی کرد مبنی بر کار دیده بانی و ارزش واهمیت آن ولی مقداری کار را سخت جلوه داد از جمله گفت اگر اومدید دیده بان شدید و در عملیات گفتیم برو پشت خطوط عراق باید قبول کنید اگر نمیتوانید همین الان بروید. ۲ تا بسیجی جوان حدود ۱۵ و ۱۶ ساله پاشدن گفتن نه ما اینکاره نیستیم و رفتن . دلم سوخت برای آنان چون میدونستم همچین کاری اگر هم اتفاق بیفتاد داوطلب میگیرن خلاصه آموزش شروع شد و صبح ها کار میدانی داشتیم میرفتیم کنار جاده و کنار تیرهای چراغ برق که فاصله ۵۰ متری از هم داشت تخمین مسافت میزدیم. آموزش تمام شد و رسته من تمام و کمال شد دیدهبانی . حدود دو روز بعد حسن آقا اومد گفت همه جمع کنیم میرویم خط . منطقه فتح المبین سه جبهه داشت یکی جبهه شمالی که تیپ ۲۷ محمد رسول آلله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان و تعدادی دیگر از تیپها و لشکرهای ارتش و سپاه البته سپاه هنوز لشگر نداشت که حدودا در اطراف دشت عباس بودن که جبهه شمالی محسوب میشدن که باید به سمت جنوب و غرب حمله میکردن. یک جبهه به نام فجر بود که استقرار شمالی. جنوبی داشت و باید به سمت غرب حمله میکرد یک جبهه هم جنوبی بود وباید به سمت شمال و غرب حمله میکرد که به تنگه رقابیه معروف بود حسن آقا گفت میرویم جبهه فجر.
در یک ستون شامل خمپاره اندازها و دیدهبان ها حرکت کردیم از روی رودخانه کرخه که سیلابی هم بود گذشتیم و در غرب شهر شوش وارد منطقه فجر شدیم اقلیم منطقه کلا با سرپل ذهاب و جنوب فرق میکرد تمام منطقه تپه های کوتاه رملی وبه تعداد بسیار زیاد . هر تپه تمام میشد تپه دیگری شروع میشد ارتفاع هر تپه حدودا بین ۵۰ تا ۱۰۰ متر با شیب ملایم. در آن فصل از سال که اوایل اسفند بود بهار آغاز شده و تمام دشت و تپه ها پر از شقایق و لاله و چمن طبیعی انگار وسط بهشت هستی.
در فیلمهای فتح المبین دقت کنید هم جا سبز است به عنوان دیده بان اطراف را بررسی میکردم پیش خودم میگفتم اینجا چطوری نقطه نشانی بگیریم اگر وارد این تپه ها شویم که همه گم میشوند در بحثهای این عملیات زیاد ذکر شده که نیروها در این فضای تو در تو گم شده اند که یکی از این موارد که همه شنیدهاید گم شدن گردانهای تیپ ۲۷ حاج احمد متوسلیان و سپس سر از پشت توپخانه عراق در آوردن در این عملیات را شنیده اید.
خلاصه به منطقه رسیدیم ادوات پیاده شد حسن آقا یک سمت عمومی برای خمپاره ها نشان داد و گفت در این راستا روانه کنید و من و ۲ نفر دیگر به عنوان دیده بان حدود ۱۰۰۰ متر جلوتر مستقر شدیم یک سنگر استراحت خالی پیدا کردیم و وسایل را پیاده کردیم. بر خلاف جنوب که سرتاسر یک خاکریز ممتد بود اینجا خط تکه تکه و و در هر ۵۰متر بالای یک تپه یا خاکریز یک سنگر بود و سنگرهای استراحت هم با همین فاصله از هم قرار داشت رفتیم نزدیکترین سنگر حال و احوالی کردیم. خوب برادر عراق کجاست. خط چه طوری است و... دیدیم ۱۰۰ رحمت به جنوب اینجا اصلا صاحب ندارد.
نفرات سنگر تعریف کردن بواسطه شکاف بین سنگرها دو شب پیش گشتهای عراق اومده بودند و از داخل یک سنگر یکی از نیروها را اسیر کردن و با خودشان بردن هوا هم تاریک بوده نفرات دیگر نتوانسته بودن کمک کنند رفیقش تعریف میکرد وقتی او را میبردن مرتب فریاد میزد میگفت بابا یک نارنجک به سمت ما بیاندازید ولی کسی نتوانست برای نجاتش کاری کند خلاصه فهمیدیم اگر به فکر خودمان نباشیم کارمان ساخته است .
خوب بچه های دیده بانی اهل دقت و تفکر بودن و از نیروهای پیاده یک سطح هوشیارتر. لذا قبل از آنکه شب شود در دور و اطراف گشتیم هر چه قوطی کنسرو بود جمع کردیم و آوردیم به شعاع ۱۰ متر ریختیم دور سنگر که اگر گشتی عراق اومد متوجه شویم شب هم هر کسی اسلحه را پیش خودش گذاشت و باحالت آماده باش خوابیدیم. صبح اول کاری رفتیم شناسایی برای دیدگاه در حدود۱ کیلومتری در شمال سنگر استراحت یک تپه نسبتا بلند بود که ارتش یک سنگر نگهبانی در بالای آن داشت و از پایین با یک کانال نفر رو به بلای تپه متصل بود رفتیم بالا یک سرباز نگهبانی میداد یک مقدار منطقه را پرسیدیم و توجیه شدیم جای خوبی بود و روبروی ما یک رشته تپه که مقداری ارتفاع ان بلندتر از ما بود و دست عراقی ها قرار داشت ولی نفرات و سنگرهای عراقی خیلی قابل مشاهده نبود به سرباز گفتیم با فرمانده ات تماس بگیر بگو دیده بانان سپاه میخواهند از سنگر استفاده کنند با قورباغه ایی زنگ زد فرمانده اش استقبال کرد. چون امنیت انها هم بیشتر میشد. تا این جای کار امورات خوب پیش رفت. رفتیم برای ناهار در سنگر. عراق یک گلوله توپ زد یکی از نیروهای پیاده که داشت میرفت تدارکات شهید شد دیدیم خط صاحب ندارد هر گلوله که بزند چون خاکریز نداریم تلفات میدهیم بعد از ناهار با رفقا شروع کردیم بین سنگر استراحت تا تدارکات کانال زدن خاک رملی و بسیار راحت کانال زده میشد و یک انسجامی هم داشت که علارقم راحتی ریزش هم نمیکرد. خلاصه نیروهای پیاده که کار ما را دیدند انها هم سر ذوق امدن. در کمتر از یک روز یک شبکه کانالی احداث شد و تا روزی که آنجا بودیم دیگر تلفاتی ندادیم.
شب اول دیده بانی هر ۲ ساعت قرار گذاشتیم یک نفر برود دیدگاه حدود ۱۰۰۰ متر باید پیاده میرفتیم سه نوع تاریکی داشتیم اول وقتی ماه بود تا دیدگاه رفتن هلو بود و تا ۵۰ متر را میدیدیم و از گشتی عراقی ترسی نداشتیم دوم حالتی بود که ماه نبود ولی ستاره ها بودن و کمی چشم عادت میکرد با نور ستارها تا ۱۰ متر و کمی بیشتر باز میشد دید. ولی در حالت سوم که بچه ها میگفتند ظلمات نه ستاره بود و نه ماه آنقدر تاریکی مطلق بود که برای اعلام آنکه در وضعیت ظلمات هستیم دست خود را جلوی چشم میگرفتیم و از فاصله ۲۰ سانتی کف دست دیده نمیشد کور مطلق.
وقتی شب برای دیدگاه رفتن نفر قبلی صدا میزد اولین چیزی که میپرسیدیم وضع تاریکی بود اگر میگفت ظلمات یعنی ۱۰۰۰ متر در استرس ۱۰۰ درصد برو دیدگاه. هر لحظه آماده بودیم عراقی ها که دوربین مادون داشتن از ۱ متری خفت کنند ارتش شبها دو نفر میفرستاد برای نگهبانی وقتی ما رفتیم شبها یک نفر را کم کرد نمیشد به آنان گفت کار ما برق دهانه گرفتن و شناسایی است و حواس ما به نگهبانی نیست. ولی چون مهمان بودیم چیزی نمیگفتیم تازه همان نگهبان هم که میدید ما هوشیار هستیم و مطلب یاداشت میکنیم اسلحه را روی پایش میگذاشت و تخت میخوابید. یک چند روز اینطوری رفتیم دیدیم نمیشود یک شب تصمیم گرفتیم برای خودمان یک سنگر جداگانه درست کنیم یک جایی حدود ۵۰ متر جلوتر از سنگر ارتش به سمت عراق جلو رفتیم و یک حفره به شعاع یک متر و عمق یک متر کندیم. جای حاج روحا.. خالی و در همان شب تمام مسیر را یک کانال کندیم و آنرا به کانال ارتش وصل کردیم حدود ۶ ساعت کار مداوم قرار گذاشتیم روزها از سنگر ارتش استفاده کنیم شبها از سنگر خودمان ولی یک شب بیشتر از این سنگر استفاده نکردیم استرس شب تا دیدگاه رفتن کم بود استرس دیده بانی در این سنگر که از ۴ طرف در معرض حمله عراق بود اضافه شد . تمام ۲ ساعت دور خود در این حفره میچرخیدیم و مواظب گشتی عراق بودیم صبح که شد دور سفره صبحانه کسی به دیگری نگاه نمیکرد ولی همه با تله پاتی به هم میگفتن یک شب دیگر برویم سکته میکنیم امواج تله پاتی اثر کرد .(سمت سوسنگرد که بودیم یک روز یکی از رفقا رفته بود خط سپاه وقت ناهار بوده با بچه های سپاه ناهار میخورد. وقتی اومد مقر خودمان با یک لحن عجیب گفت چیزی دیدم که هنوز نمیتوانم هضم کنم. توضیح داد ناهار را که آوردن هر کس یک یقلوی داد و برایش مقداری غذا ریختن. اینکار در نامنظم با کفر برابری میکرد در نامنظم مثل هیئات قدیم ماشین غذا که میآمد یک سینی گرد آلومینیومی بزرگ میدادیم و به تعداد بچه ها در آن برنج و جوجه یا خورشت میریختن یک سفره مربع شکل میانداختیم همه دور آن جمع میشدیم واز همان سینی غذا میخوردیم و واقعا صفای آن با هر کس در یک ظرف غذا بخورد زمین تا آسمان فرق میکرد بعد از منظم شدن سفره ما هم مستطیل شد و هر کس در یقلوی غذا میخورد)و قرار گذاشتیم دیگر نرویم آنجا شب بعد که رفتیم دیدگاه ارتش و از آن بالا سازه دست ساخت خودمان و کانالی که کنده بودیم تا پشت سنگر را نگاه کردیم متوجه شدیم به دست خودمان یک معبر امن برای عراق درست کردیم شب بعد با شرمندگی بیل ها را برداشتیم و رفتیم حفره و کانال را دوبار پر کردیم.
یک روز عصر حسن آقا اومد جلوی سنگر استراحت و یک نیروی اهل اصفهان اینبار همراه او بود گفت ایشون برادر اقایی هستند و از این به بعد مسؤل دیدهبانی , دستورات او را اجرا کنید ( برادر اقایی پس از جنگ فرمانده تیپ ۶۳ شد) حدودا دو روز بعد برادر اقایی اومد و به من و یک نفر دیگر که جوان ۱۵ ساله ایی بود گفت آماده شوید میخواهیم برویم منطقه تنگه رقابیه وسایل را برداشته و با جیپ حرکت کردیم اینبار رفتیم منطقه جنوبی عملیات . وارد منطقه شدیم برق شادی در چشمانمان ظاهر شد ارتفاع بلند بود و تا دهها کیلومتر با زاویه حدود ۱۸۰ درجه روی عراق دید داشتیم و کلا با منطقه فجر که فقط یک ارتفاع جلویمان بود فرق میکرد منطقه دست ارتش بود و تیپ تکاور ۵۸ ذوالفقار مستقر بود یک سنگر برای ما خالی کرده بودن و هماهنگی شده بود که غذای ما راهم ارتش دهد انصافا غذایش از سپاه بهتر بود چون با منطقه فجر یک حالت پله ایی داشت بلافاصله به دیدگاه ارتش رفتم که یک سرباز دلاور به نام هادی آشتیانی مسؤل دیدهبانی آنها بود تو مایه های شهید سنگر گیر ولی مقداری ورزیده تر و مذهبی درجه ۱ میخواستم ببینم پشت ارتفاع عراق در منطقه فجر چطوری است چون از این دیدگاه دید خوبی داشت تازه فهمیدم چه خبر بوده و ما دید نداشتیم امکانات سنگر رفت وآمد تو فاصله حدودا ۴ کیلومتری که کاملا با دوربین دیده میشد برادر اقایی گفت مسولیت شما جمع آوری اطلاعات برای شب حمله است. برق دهنه. میدان مین ، جادها و.... اگر هم بعضی اوقات درخواست گلوله داشتید که وظیفه شما نیست ارتش میزند. از فردا کار شروع شد روبروی ما دشت وسیعی بود که در شمال آن سایتهای ۴ و ۵. شهر چنانه ، تپه دوسلک و... مشاهده میشد سمت شمال شرقی که همان ارتفاعات منطقه فجر بود و سمت غرب و شمال غرب ارتفاعات رقابیه که دست عراق بود و در عمق شمال شرق فکه بود که دید نداشتیم یکم اطراف را گشتیم دیدیم این منطقه حالت حرف ال انگلیسی دارد ما روی یک ضلع هستم و خط در سمت چپ ما میپیچد و در یک منطقه آن نیروهای اط سپاه بودن در یک محدوه به اندازه زمین فوتبال که کارهای شناسایی انجام میدادن برای شب حمله کار شروع شد و گرا گیری و برق دهنه و.... بعضی اوقات هم چند گلوله برای تفنن از ارتش درخواست میکردیم یک روز درخواست تیر کردم مقداری بازی درآوردن .با تلفن قورباغه ای زنگ زدم به هادی آشتیانی موضوع را گفتم ۱۰ دقیقه بعد فرمانده گردان زنگ زد گفت ماجرا چی است اشتباهی شده و... همه از هادی حساب میبردن حیف دوستی ما با او زیاد طول نکشید چند روز بعد جلوی سنگر استراحت نشسته بودم وبه سمت دیدگاه که حدودا ۱۰۰ متر فاصله داشت .
نگاه میکردم یک گلوله توپ خورد در جلوی دیدگاه و هادی زخمی شد سریع دویدم به سمت دیدگاه بلندش کردیم سوار آمبولانس ولی جراحت زیاد بود شب ارتش خبر داد در راه شهید شد قبرش در بهشت زهرا س است.
کم کم بساط رفاقت با اط سپاه فراهم شد و نیروهای پیاده آرام. آرام اضافه میشدن و سنگر دو نفره ما حالا حدود ۶ ساکن داشت سنگر نبود قطعه ای از بهشت .دو تا کیسه شن از زمین گود بود و با یک کانال به بیرون میرفت هوای ملس و خنک چراغ والور کتری همیشه جوش و بساط چای شبها یک دو تا سپاهی اضافه شده بودن و درس قرآن میدادن نه به اجبار خودمان خواستیم هوای مطبوع گرم. مادی و معنوی بهشت بود. صبحها پا میشدم بعد از نماز کتری را آب میکردم و روی چراغ. با سختی زیاد از سنگر بیرون میآمدم خواب آن لحظات صبح مثل مرفین لذت بخش بود هوا گرگ و میش صبح که میخورد خواب میپرید رفقا ولی میخوابیدند. بیرون پوتین را محکم بسته و شروع میکردم به سمت جنوب دویدن یکی یکی تپه های پر از چمن وگل را رد میکردم از روی بوته هایا میپریدم یا ملق میزدم روی یک تپه مقداری نرمش کرده و ۳ خط اول کونگ فو را میزدم سپس به سمت سنگر حرکت میکردم وقتی میرسیدم رفقا هنوز خواب بودن چای را آماده کرده. صدا میزدم.
و بعد صبحانه کار دیده بانی آغاز میشد یک روز رفتم سنگر ضلع ال منطقه به اطلاعات گفتم خواستی شناسایی برید ما دو تا دیده بان را هم خبر کنیم بیایم .
یک شب خواستیم بخوابیم نیروی اطلاعات اومد.
گفت چون خودت گفتی اومدم امشب میرویم شناسایی اگر خواستید بیایم دنبالتان.
گفتم هر وقت آمدی فقط یک پوتین باید بپوشیم نیمه های شب اومد و اعلام حرکت کرد رفتیم در زمین فوتبال شکل دیدیم بحث شناسایی کم رنگ است با توجه به حدود ۲۰ نفر بیشتر گشتی رزمی است برآورد من حداکثر ۴ نفر بود خلاصه به سمت شمال شروع به حرکت کردیم روی ارتفاع یک دوربین ۲۰ در ۱۲۰ که مجهز به مادون قرمز بود ستون را هدایت میکرد. حدود ۳ ربع که راه رفتیم دوربین اومد روی شبکه گفت بخوابید زمین یک ایفا جلوی شما نیرو پیاده کرده خلاصه همینطور میرفتیم و سعی بر درگیر نشدن بود .
در یکی از این بخوابید ها سرم را که روی زمین گذاشتم بینیام رفت داخل یک بوته گل نمیدانم چه بود که بلافاصله شروع کردم به عطسه و سرفه شدید موقعیت خطرناک بود ولی هر لحظه سرفه ها شدید تر میشد شانس آوردیم دوربین دستور خروج از منطقه داد اگر کمی طول کشیده بود کتک را از پیاده ها خورده بودم برگشتیم از نظر دیده بانی فایده برای ما نداشت ولی از نظر روانی و اعتماد به نفس خوب بود.
یک روز نزدیکهای غروب تنها نشسته بودم در دیدگاه و به سمت منطقه فجر دوربین کشیده بودم کم کم میخواستم بیایم پایین یک دفعه دیدم در آن مسیر به سمت جبهه فجر ستون های بزرگ تانک و نفر بر شروع به حرکت کرد تا آن روز اصلا خبری از ستون در آن محور نبود عراق برای آنکه دیده بان آنها را نبیند گذاشته بود دم غروب که احتمال میداد دیده بان دیگر او را نمیبیند شاید اگر ۱۰ دقیقه دیگر حرکت میکرد اصلا آنها را نمیدیدم و با توجه به فاصله ۴ کیلومتری صدای تانکها هم نمیآمد بلافاصله بیسیم زدم به حسن آقا گفتم سریع بیا کار دارم گفت بگو گفتم نمیشه سریع بیا. یک مدت نشستم دیدم نیامد رفتم سنگر استراحت جلوی سنگر نشسته بودم دیدم از دور یک جیپ با سرعت اومد نمیدانم از شوش اومده بود یا جای دیگر چون بیسیم سیار نداشت از یک مقر با او صحبت کرده بودم حسن آقا از جیپ پرید پایین بلند شدم با دست اشاره کردم به سمت دیدگاه وخودم هم شروع کردم به سمت دیدگاه دویدن حسن آقا هم شروع کرد به دویدن تقریبا با هم رسیدیم یک هاله ایی از گرد وغبار در منطقه دیده میشد هنوز. ماجرا را شرح دادم و گفتم امشب به منطقه فجر میزند گفت چقدر اطمینان داری گفتم یقین دارم از همان جا رفت به سمت جیپ و من هم آمدم سنگر نمیدانم اطلاع داد یا نه ولی همان شب عراق زد به منطقه فجر شهید گرفت و اسیر و خط را تصرف کرد.
اومدم در سنگر موقع خواب به رفقا گفتم امشب شاید به خط ما بزند آماده بخوابید نیروهای من نبودن ولی خودم وآن دیدهبان بالباس کامل و خشابها را و نارنجک را کنار خود گذاشتیم و خوابیدیم نیمه های شب اطلاعات پرید وسط سنگر که عراق حمله کرده و زمین فوتبال را گرفته من و رفیقم با آرامش بلند شدیم حمایل را بستیم اطلاعات تعجب کرد چطور ما آنقدر اماده خوابیدیم گفتم من گزارش دادم حمله میکند ولی فکر نمیکردم به شما هم بزند.
از سنگر بیرون آمدیم روبروی دیدگاه یک کانال نفر رو بود با حدود ۵۰ نفر از نیروها ما را در کانال مستقر کردن که اگر از این محور هم زد بتوانیم مقابله کنیم تا صبح خبری نشد صبح با رفیق دیدهبان اومدیم سنگر استراحت ولی سنگر توسط نیروهای پیاده پر بود بیرون سنگر یک مقدار نون و... خوردیم میخواستیم برویم سمت چپ که دیشب اشغال شده بود ولی خوب ۲ نفری فایده نداشت همینطورکه بالا و پایین میرفتیم که چکار کنیم یک گروهان نیروی پیاده که برای باز پس گیری اومده بودن در جاده هویدا شدن با ذوق به سمت آنان دویدیم و وارد ستون شده به سمت سنگرهای اشغال شده حرکت کردیم. چطوری خط شکسته شده بود؟ در این محور شبها نیروهای اط و پیاده به سمت غرب و ارتفاعات رقابیه و میشداغ کانال میزدن تا شب حمله بچه ها از داخل کانال حرکت کنند هر شب تعدادی از نیروها با چند تا مسلح با بیل و کلنگ میرفتن. این کانال توسط،عراق لو رفته بود شب تک عراق وارد این کانال میشود و آرام به سمت خط خودی میآید از طرف دیگر واحد بیل بدست هم در کانال به سمت غرب در حال حرکت بوده برای ادامه کار کانال کنی وسط کانال دو گروه به میرسند. عراقی که تا دندان مسلح و نیروهای بیل به دست ، جنگ مغلوبه میشود .تعدادی اسیر و مجروح و فراری. عراق در کانال حرکت میکند و خط را میگیرد. در ستون حرکت کردیم تعدادی بسیجی تعدادی تکاور تیپ ۵۸ ارتش تعدادی سپاهی ، عراقی ها که خسته بودن در سنگرها با زیرپوش استراحت میکردن .تقریبا وقتی وارد زمین که گفتم به اندازه یک زمین فوتبال بود شدیم درگیری شدیدی پیش نیامد ولی در داخل زمین جنگ به شدت آغاز شد همه چیز قاطی بود از یک سنگر ایرانی بیرون میآمد از یک سنگر عراقی ۱۰۶ های ارتش و سپاه به سمت خاکریز غربی شلیک میکردن و فریاد نیروهای پشت قبضه که آتش عقبه به آنها خورده بود بلند بود از هر طرف همدیگر را میزدن. من شلیک نمیکردم و وظیفه خودم را رصد میدان میدانستم. سر کلاش هم یک پارچه کرده بودم داخل لوله که شن نرود تو. تا آخر عملیات پارچه در لوله بود چون یک تیر هم نزدم .خلاصه متر متر جلو رفتیم و سنگرها را میگرفتیم. عراقی ها که با زیر پوش بیرون میامدن توسط تکاورها با قنداق تاشو ژ۳ مورد محبت قرار میگرفتن. کاری که سپاه و بسیج نمیکردن . خلاصه جنگ مغلوبه شد و عراقی ها با دادن تلفات فرار کردن حدودا ۲۴ ساعت است نخوابیدم خسته روی یک جعبه مهمات نشستم پشت من در فاصله ۵ متری حدود ۱۰ عراقی روی هم افتاده بودن و حالت یک هرم پیدا کرده بودن همینطور که آنان را نگاه میکردم دیدم نفری که روی همه قرار دارد چشمش را یک لحظه باز کرد و بست فهمیدم زنده است خودش را به مردن زده که شب شود و فرار کند حواسم بهش بود یکدفعه از پشت نزند. ولی خودم اهل آنکه او را بزنم نبودم خصوصا پارچه را با سختی داخل لوله کرده بودم حیف بود . در این حین مسؤل اط که یک شب با او شناسایی رفتیم داشت رد میشد گفتم برادر .... این عراقی که روی همه خوابیده زنده است پاشدم و به سمت غرب حرکت کردم ۲ متر که دور شدم از پشت صدای یک رگبار اومد. الله و اعلم. دیده بان رفیق را پیدا کردم و با هم به روی یال تپه رفته و سرازیر شدیم به سمت کانال که دیشب درگیری شده بود داخل کانال پر از جنازه و زخمی عراقی بود چه کسی آنان را زده بود معلوم نبود چون ما وسط معرکه بودیم. و درگیری در کانال نبود یک تعداد از نیروهای پیاده هم به صورت دشتبان به سمت غرب حرکت کردن که اگر عراقی دیدن اسیر کنند از کنار کانال حرکت میکردم ورفیق دیده بان که گفتم حدود ۱۵ سال داشت و اصفهانی بود پشت من میآمد یک لحظه برگشتم ببینم چرا از من فاصله گرفته دیدم یک خط در میان پوتین جنازه ها را در آورده و به هم گره زده که لنگه لنگه نشود و میچیند لبه کانال. این صحنه به وضوح دیده میشد دو پای عراقی در هوا بدون پوتین. و آستین دست چپ بالا زده برای پیدا کردن ساعت. دیدم با این نمیتوانم حرکت کنم خودم شروع کردم به سمت غرب دویدن کم کم نیروهای پیاده هم رفتن ولی من همچنان میدویدم به سمت عراق حدود ۲۰ دقیقه با سرعت رفتم ایستادم یک نفس تازه کنم به عقب نگاه کردم خبری از نیرو نبود با دوربین نگاه کردم شمال و جنوب شرق غرب هیچ جنبنده ای دیده نمیشد اول که وارد این منطقه شدم میدونستم بدون نقطه نشان احتمال گم شدن زیاد است حالا خودم گم شده بودم قطب نما را در آوردم گرای شرق را مشخص کردم گفتم با این گرا میروم به خط خودی میرسم. ولی کار به این راحتی نبود بر اثر دویدن سریع و بلند بودن قدمهای راست از مسیر غرب منحرف شده بودم وبه سمت جنوب غربی حرکت کرده بودم آقای رهنما که استاد آموزش هستن میتواند حرکت دایره ای وقتی نقطه نشانی را نداریم توضیح دهد.
در جبهه فجر هم نیروها پاتک زده بودن و عراق را به عقب رانده بودن صبح که شد در دشت مقابل ما بیش از ۱۰۰ تانک و نفربر در حدود ۴ کیلومتری مستقر بودن و ما روی ارتفاع. واین وضعیت برای دیده بان یعنی. هلو زعفرانی هسته جدا .حدود دو روز با هر چه داشتیم از ۱۵۵ و خمپاره و مینی کاتیوشا از صبح تا غروب اجرای آتش میکردیم و تلفات زیادی از عراق میگرفتیم مرتب آمبولانس های زرهی در رفت و آمد بود و حمل مجروح میکرد یک شب هم نیروها به آنها پاتک زدن که تلفات خودی بیشتر بود .عراقی ها هم خط ما را زیر آتش داشتن ولی تلفات ما کمتر از آنها بود. حدودا بعد دو روز عراق کلا عقب نشینی کرد و رفت روی ارتفاع رقابیه چرا آن دو روز آنطور خودش را در معرض تلفات قرار داده بود هیچوقت نفهمیدم .تقریبا در آستانه عید جبهه شمالی عملیات را شروع کرد ولی خط ما به دلیل حمله عراق مقداری نابسامان بود و تقریبا با دوروز تاخیر عملیات آغاز شد یک شب مانده به عملیات آقای حسن مقدم اومد غروب بود گفت رفقای قبضه و دیدهبان منطقه فجر گفتهاند رضا را بفرست پیش ما من هم گفتم از خودش میپرسم اگر قبول کرد بیاید. گفتم حسن آقا اگر شب حمله اجازه میدهی با پیاده بروم جلو میمانم ولی اگر میخواهی بگی بمان صبح برو میروم فجر گفت پس بمان. قرار شد نیروهای پیاده از همان مسیر کانال بروند و بزنند به عرق و جای پا بگیرند و سپس به سمت شمال از روی ارتفاع پیشروی کنند. تانکها و توپخانه و ادوات و تدارکات هم از مسیر دشت به موازات رقابیه حرکت کنند اگر پیاده موفق نمیشد و صبح آغاز میشد عراق روی ارتفاع بود و ستون زرهی و... در دشت و اینبار عراق ما را قتل عام میکرد. شب دستور پیشروی دادن من و برادر اقایی و یک افسر وظیفه دیده بان و دو افسر دیگر در یک نفربر ام ۱۱۳ نشسته بودیم. حرکت شروع شد چند تا نیروی اط با لباس شبرنگی جلوی ستون وظیفه هدایت به جلو را به عهده داشتن همینکه وارد دشت شدیم عراق شروع کرد آتش سنگین روی ستون اجرا کردن چپ راست گلوله میخورد درب بالای نفر بر هم باز بود همینطور ترکش قرمز رنگ از بالای درب رد میشد و به بدنه هم مرتب ترکش میخورد حدود ۳ ساعت با این وضع رفتیم کم کم شفق آشکار میشد ستون ایستاد. سرم را از نفر بر بیرون کردم ببینم کجا هستیم در کنار ما یک روستا بود به نام رسن که با دیدگاه ۳ کیلومتر فاصله داشت و یکبار برای شناسایی وارد آن شده بودیم و کاملا میشناختم. معلوم شد ۳ ساعت دور خود چرخیدیم و ۳ کیلومتر پیشروی کردیم دستور دادن وقت نیست هر کس به سمت شمال حرکت کند تا در جای مناسب خاکریز و استحکامات بزنیم قبل از آنکه هوا کاملا روشن شود. حرکت شتاب گرفت در این لحظه در برد زرهی عراق قرار گرفتیم که زیر سایتهای ۴ و ۵ مستقر بودن .به آتش توپخانه گلوله تانک هم اضافه شد فرصت هیچ کاری نبود الا حرکت سریع خلاصه قبل از روشن شدن هوا به منطقه مناسبی رسیدم و لودرها شروع به احداث سنگر و خاکریز کردن حداقل از گلوله زرهی در امان بودیم. از نفر بر پریدم پایین هوا گرگ ومیش بود یک گرای روانه حدودی به خمپاره مستقر در نفربر دادیم .به سمت غرب تبادل فرکانس هم کردم و شروع کردم تنهایی به سمت غرب دویدن معلوم نبود آیا پیاده روی ارتفاع به اندازه ما پیشروی کرده یا نه حدود ۲۰۰ متر جلوتر یک خاکریز ۱ متری قرار داشت روی آن دراز کشیدم و یک دوربین روی ارتفاع که شمال جنوبی بود انداختم. وسایل من یک اسلحه کلاش
۵ تا خشاب یک دوربین قمقمه بیسیم نقشه قطب نما و ۳ تا نارنجک و ۱۰ تیر کلاش که در پک ضد آب بود همیشه این ۱۰ تا را در جیب لباس میگذاشتم که درگیری شد و حواسم نبود و خشابها تمام شد این ۱۰ تیر را داشته باشم . بعد از رصد یگ گرا و مسافت از خط الراس رقابیه گرفتم به ۱۲۰ گفتم یک گلوله بزن از شانس من درست خورد روی خط الراس از میان دود یک تعداد نیرو به چپ و راست رفتن. یادم نیست یکی زدم یا دو تا ولی بعد شک کردم نکند نیروهای خودی به اینجا رسیدهاند و آنها را زده ام هنوز هم نمیدانم عراقی بودن یا ایرانی برای آنکه مطمئن شوم پایان ماموریت دادم و شروع کردم به سمت ارتفاع حرکت کردن خواننده محترم دقت کند حدود ۴ روز است در عملیات پدافندی و افندی و...هستم و با حجم مهمات و بیسیم و... انرژی بدن به چه سرعت در حال خالی شدن است اگر با من حرکت کنید خستگی را درک میکنید. به حدود ۱۰۰ متری ارتفاع که رسیدم میدان مین و موانع سرتاسری عراق آشکار شد تخریب یک معبر حدود یک ونیم متری زده بود. و در سمت جنوب هم حدود ۳۰۰ متری یک معبر بزرگتر زده بودن که به یک شیار بزرگ در بدنه رقابیه میرسد که آمبولانس خشایار و تدارکات وارد شیار میشدن و مجروح هارا تخلیه میکردن خواستم وارد معبر نازک بشوم برادر اقایی هم رسید وارد معبر شدیم چپ و راست در داخل میدان مین تخریب چی ها شهید و مجروح بودن با پای قطع شده ولی کسی نمیتوانست به آنان کمک کند تا تیم بعدی تخریب بیاید و
آنان را تخلیه کند از سمت عراق ۱ اسیر میاوردن وارد معبر که شد و مجروح ها را دید شروع کرد به لرزیدن براوردش این بود تا پایان معبر ۱۰۰ تا تیر به من میزنند. اقایی رفت جلو بوسش کرد لا تخف. انت فی امان اسلام و.. اسیر دست و پاش شل شد از این برخورد معبر را آدمه دادیم رسیدیم به چند مجروح در داخل معبر ایستادیم ببینیم چه خبر است که ناگهان از سمت راست از درون میدان مین یک کمین عراقی با تیربار شروع کرد به زدن کمی عقب اومدیم دیدیم فقط یک مسیر و یک زاویه میزند تیر تراش به ارتفاع حدود ۵۰ سانت
معلوم بود که دریچه آتش به سمت غرب بوده دیده راست او معبر زدن با هر سختی سر تیربار را اینوری کرده و فقط در مسیر میتواند بزند و چون نتوانسته بود جابجا کند احتمالا دوشکا بود نه گرینوف چند بار شلیک کرد هر ۳ گلوله یک رسام داشت و مسیر شلیک مشخص میشد دور خیز کردیم یک دفعه که شلیک کرد و مسیر معلوم شد از روی خط آتش پریدیم اگر در زمانبندی و ارتفاع پرش اشتباه کرده بودیم پا قطع شده بود. خلاصه به انتهای معبر رسیدیم به سمت چپ حرکت کردم تا بروم در شیار تدارکات یک چیزی بخورم دیگر اقایی را ندیم تا ۳ روز دیگر .