حسین:
کسانی که مدتی در جبهه بودهاند خاطرات رزمی زیادی دارند که عمده خاطرات رزمی آنها به خاطر طبیعت جنگ شبیه هم هستند. من خودم بیشتر علاقهمند به خاطراتی هستم که در درون خود یک پیام نهفته داشته باشد و یا خاطرهای که مشابه آن کمتر شنیده شده باشد و به همین جهت خاطره ذیل را در وصف گرمای جهنمی جزیره مجنون برای شما به تصویر میکشم.
سرما و گرما هر یک موقعی که از حد خود بگذرند غیرقابل تحمل و حتی مرگبار میشوند. جزیره مجنون در مرداد ۱۳۶۶ جایی بود که گرما از حد توان یک آدم عادی گذشته بود به گونهای که روزانه عدهای از رزمندگان چنان دچار گرما زدگی میشدند که در نهایت با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقل میشدند.
گرمای تابستان چنان وحشتناک بود که در یک مورد یکی از رزمندگان که با دمپایی از سنگر بیرون آمد یک لحظه دمپایی از پایش درآمد و پایش تا مچ در خاک نرم فرو رفت و بلافاصله پایش سوخت. یا موقعی که قصد وضو داشتیم پس از شستن دست و صورت دیگر رطوبتی در دست نمیماند که بتوان مسح پا را انجام داد. یعنی در ثانیه دست آدم خشک میشد. برای استفاده از آب معمولی جهت استحمام حتما باید دبه آب را زیر سایه میگذاشتیم که بتوان بدون مشکل از آن استفاده کرد.
وضعیت در شب بسیار بدتر از روز بود و در شب علاوه بر گرما باید هجوم پشههای آدم خوار را هم تحمل میکردیم. آنهایی که پشه بند داشتند که شب را تا صبح سر میکردند ولی برای منی که پشه بند نداشتم باید پناه میبردم به داخل سنگر. کورهای که پشهها هم از ترس جزغاله شدن جرات ورود به آن را نداشتند ولی ما باید در کنار موشهای موذی تا صبح عرقریزان در این کوره سوزان تحمل این گرمای دهشتناک را میکردیم. نزدیک طلوع خورشید میلیونها پشه در بیرون از سنگر چنان هجوم میآوردند که موقعی که دستم را به صورت اتفاقی محکم باز و بسته میکردم دهها پشه در دستم به دام میافتادند و کف دستم از خون آنها قرمز میشد.
سگ ماهیهای سبیلدار که تنها آبزیان جزیره بودند تعدادشان چنان زیاد بود که اگر کسی در آب میافتاد شاید ظرف چند دقیقه توسط این سگ ماهیهای کریهالمنظر تجزیه میشد.
اما بالا رفتن از دکل ۶۰ متری که وسط تالاب بود خود به تنهایی یک عمل محیرالعقول بود. اگر در زمستان بالای دکل میرفتیم به خاطر اصطکاک مفرط دست با هسته سخت آهن دست دچار پینه میشد، حالا شما فرض کنید در وسط تابستان که آهن دکل حالت گداخته پیدا میکند شما بخواهید از دکل ۶۰ متری با سرعت و بدون وقفه بالا بروی. گفتم سرعت و بدون وقفه چون هر گونه تعلل و استراحت در میانه صعود میتوانست با شلیک مستقیم تانک به قیمت جان شما تمام شود. دکلی که هیچگونه حفاظی نداشت و به صورت عمودی باید به سرعت بالا میرفتی و در میانه راه متوجه میشدی برخی از میخهای دکل که به عنوان مثلا پله استفاده میشد با برخورد ترکش کلا حذف شده و باید یکی دو تا بالا میرفتی و آن هم با دست برهنه و بدون دستکش باید این آهن گداخته را چنان محکم میگرفتی که مبادا بلغزی و به پایین سقوط مرگبار کنی.
گفتم دست برهنه، چون اولا دستکشی وجود نداشت و حتی اگر دستکش هم بود امکان استفاده از آن نبود چون با دستکش امکان محکم گرفتن میخکهای دکل و چسبیدن به آن وجود نداشت! یا حداقل برای من یکی ایمن نبود. وقتی به بالای دکل میرسیدم عملا کف دستم به خاطر شدت حرارت و اصطکاک کاملا آسیب میدید و دیگر با آن دست قدرت پایین آمدن نداشتم مضافا اینکه آن بالا حداقل در شب از پشه خبری نبود و راحت میتوانستم شب را به صبح برسانم هر چند که خطر بالا آمدن غواص دشمن که هیچ مانعی سر راه او وجود نداشت باعث میشد که تا صبح حالت هوشیار داشته باشم.
به خاطر همین مزیت نبودن پشه ترجیح میدادم که چند شب و روز را پیوسته همان بالا در یک جعبه یک متر مربعی بمانم و دو همکار پاسدار وظیفه من هم که ساکن خوزستان بودند از این بابت خیلی خوشحال بودند و شیفت خود را در منزل به سر میبردند و فقط هر چند روز یک بار با قایق کنار دکل میآمدند و آب و غذا را با طناب به بالا میفرستادند!!
اما وسط روز چنان دکل به جوش میآمد که به مرز جنون میرسیدم و برای اینکه خودم را تخلیه کنم با تمام وجود جیغ و فریاد میکشیدم با این فرض که وسط این گنداب کسی صدای من را نمیشنود اما غافل از اینکه در چند صد متری من یک پایگاهی وجود دارد که با شنیدن صدای من همه از سنگر بیرون آمده و همگی با تعجب دنبال منشا صدا بودند ولی چیزی نمیدیدند و برخی از آنها با دست به دکل اشاره میکردند که شاید صدا از آن دکل سر به آسمان کشیده باشد.
در آن گرمای جهنمی تنها چیزی که آدم میل به آن نداشت همان خوردن غذای مانده بود و خوردن آب گرم در هوای سوزان هم مثل خوردن زهرمار بود. حالا در میانه این گرمای طاقت فرسا شما همزمان با آتش و خون و موشک و توپ و تانک هم درگیر هستی.
کسانی که مدتی در جبهه بودهاند خاطرات رزمی زیادی دارند که عمده خاطرات رزمی آنها به خاطر طبیعت جنگ شبیه هم هستند. من خودم بیشتر علاقهمند به خاطراتی هستم که در درون خود یک پیام نهفته داشته باشد و یا خاطرهای که مشابه آن کمتر شنیده شده باشد و به همین جهت خاطره ذیل را در وصف گرمای جهنمی جزیره مجنون برای شما به تصویر میکشم.
سرما و گرما هر یک موقعی که از حد خود بگذرند غیرقابل تحمل و حتی مرگبار میشوند. جزیره مجنون در مرداد ۱۳۶۶ جایی بود که گرما از حد توان یک آدم عادی گذشته بود به گونهای که روزانه عدهای از رزمندگان چنان دچار گرما زدگی میشدند که در نهایت با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقل میشدند.
گرمای تابستان چنان وحشتناک بود که در یک مورد یکی از رزمندگان که با دمپایی از سنگر بیرون آمد یک لحظه دمپایی از پایش درآمد و پایش تا مچ در خاک نرم فرو رفت و بلافاصله پایش سوخت. یا موقعی که قصد وضو داشتیم پس از شستن دست و صورت دیگر رطوبتی در دست نمیماند که بتوان مسح پا را انجام داد. یعنی در ثانیه دست آدم خشک میشد. برای استفاده از آب معمولی جهت استحمام حتما باید دبه آب را زیر سایه میگذاشتیم که بتوان بدون مشکل از آن استفاده کرد.
وضعیت در شب بسیار بدتر از روز بود و در شب علاوه بر گرما باید هجوم پشههای آدم خوار را هم تحمل میکردیم. آنهایی که پشه بند داشتند که شب را تا صبح سر میکردند ولی برای منی که پشه بند نداشتم باید پناه میبردم به داخل سنگر. کورهای که پشهها هم از ترس جزغاله شدن جرات ورود به آن را نداشتند ولی ما باید در کنار موشهای موذی تا صبح عرقریزان در این کوره سوزان تحمل این گرمای دهشتناک را میکردیم. نزدیک طلوع خورشید میلیونها پشه در بیرون از سنگر چنان هجوم میآوردند که موقعی که دستم را به صورت اتفاقی محکم باز و بسته میکردم دهها پشه در دستم به دام میافتادند و کف دستم از خون آنها قرمز میشد.
سگ ماهیهای سبیلدار که تنها آبزیان جزیره بودند تعدادشان چنان زیاد بود که اگر کسی در آب میافتاد شاید ظرف چند دقیقه توسط این سگ ماهیهای کریهالمنظر تجزیه میشد.
اما بالا رفتن از دکل ۶۰ متری که وسط تالاب بود خود به تنهایی یک عمل محیرالعقول بود. اگر در زمستان بالای دکل میرفتیم به خاطر اصطکاک مفرط دست با هسته سخت آهن دست دچار پینه میشد، حالا شما فرض کنید در وسط تابستان که آهن دکل حالت گداخته پیدا میکند شما بخواهید از دکل ۶۰ متری با سرعت و بدون وقفه بالا بروی. گفتم سرعت و بدون وقفه چون هر گونه تعلل و استراحت در میانه صعود میتوانست با شلیک مستقیم تانک به قیمت جان شما تمام شود. دکلی که هیچگونه حفاظی نداشت و به صورت عمودی باید به سرعت بالا میرفتی و در میانه راه متوجه میشدی برخی از میخهای دکل که به عنوان مثلا پله استفاده میشد با برخورد ترکش کلا حذف شده و باید یکی دو تا بالا میرفتی و آن هم با دست برهنه و بدون دستکش باید این آهن گداخته را چنان محکم میگرفتی که مبادا بلغزی و به پایین سقوط مرگبار کنی.
گفتم دست برهنه، چون اولا دستکشی وجود نداشت و حتی اگر دستکش هم بود امکان استفاده از آن نبود چون با دستکش امکان محکم گرفتن میخکهای دکل و چسبیدن به آن وجود نداشت! یا حداقل برای من یکی ایمن نبود. وقتی به بالای دکل میرسیدم عملا کف دستم به خاطر شدت حرارت و اصطکاک کاملا آسیب میدید و دیگر با آن دست قدرت پایین آمدن نداشتم مضافا اینکه آن بالا حداقل در شب از پشه خبری نبود و راحت میتوانستم شب را به صبح برسانم هر چند که خطر بالا آمدن غواص دشمن که هیچ مانعی سر راه او وجود نداشت باعث میشد که تا صبح حالت هوشیار داشته باشم.
به خاطر همین مزیت نبودن پشه ترجیح میدادم که چند شب و روز را پیوسته همان بالا در یک جعبه یک متر مربعی بمانم و دو همکار پاسدار وظیفه من هم که ساکن خوزستان بودند از این بابت خیلی خوشحال بودند و شیفت خود را در منزل به سر میبردند و فقط هر چند روز یک بار با قایق کنار دکل میآمدند و آب و غذا را با طناب به بالا میفرستادند!!
اما وسط روز چنان دکل به جوش میآمد که به مرز جنون میرسیدم و برای اینکه خودم را تخلیه کنم با تمام وجود جیغ و فریاد میکشیدم با این فرض که وسط این گنداب کسی صدای من را نمیشنود اما غافل از اینکه در چند صد متری من یک پایگاهی وجود دارد که با شنیدن صدای من همه از سنگر بیرون آمده و همگی با تعجب دنبال منشا صدا بودند ولی چیزی نمیدیدند و برخی از آنها با دست به دکل اشاره میکردند که شاید صدا از آن دکل سر به آسمان کشیده باشد.
در آن گرمای جهنمی تنها چیزی که آدم میل به آن نداشت همان خوردن غذای مانده بود و خوردن آب گرم در هوای سوزان هم مثل خوردن زهرمار بود. حالا در میانه این گرمای طاقت فرسا شما همزمان با آتش و خون و موشک و توپ و تانک هم درگیر هستی.