تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

امیر ابراهیمی:

با سلام خدمت مقربان درگاه حق که بنده هم از سر لطفش حق چندماهی را در معیت و خدمتتان بودم . تابستان سال 1364 بود که بنده خدمت عزیزان رسیدم . جبهه بارها آمده بودم ولی این بار بدون برنامه و همه چیز را به خود حضرت حق واگذار کرده بودم که هر جایی میخواهد باشم کمالی بیشتر بیابم و بتوانم خود را اندکی از این نفس گند زده رها نمایم . افتاده بودم تیپ 63 خاتم و تا آمدم مقر تیپ ، گفتم دانشجو هستم مسئول تقسیم فرستاد یگان دیدبانی ، بنده خدا فکر میکرد شاید اینم ازش یک خیری در بیاد نمیدونست من خودم دربدر و سرگشته و حیرانم . بهر حال آمدم مقر دیدبانی و خود حاج قاسم یاسینی آمد و منو تحویل گرفت و کلی هم انرژی داد بنده خدا قیافه دمغ ما را که دیده بود فکر میکرد ( برداشت من است ) ترسیده و داشت روحیه میداد . بعد یک مدتی آموزش و حسابی توسط برادر حاج روح الله محمدی شتک شدیم و یکم بدنها را ورزیده نمود تا رسید روزی که فرمانده دیدبانی ، برادر آیتی منو به همراه چند نفر برداشت برد سمت دیدگاهی در منطقه خسرو آباد که دیدگاه وسط درخت های نخل ومشرف بود به منطقه عملیاتی کربلای 8 و فاو . اگر عراق میخواست نیرویی به سمت فاو ببرد در دید مابود . یادمه سه تا جاده به موازارت هم از بصره تا فاو داشتند و منطقه خسرو آباد اونور رودخانه عراقیها بودند و اینور نیروهای پدافندی خودمان . بهرحال رفتم بالای دکل به همراه یک عزیزی که یادمه اهل اراک بود و نیروی زبده و قدیمی یگان ، اشان چند ساعتی پشت دوربین بود یک دوربین دو چشمی 20*120، بعد به من گفت شروع کنم پشت دوربین به رصد منطقه و یکم بعد هم از خستگی خوابش برد فکر کنم رفت پایین که من تنها شدم با خودم فکر میکردم اینکه میگویند هر روز کلی مقر دیدبانی و سنگر اجتماعی و عمومی دشمن را میزنند حالا هم نوبت من است خوب منطقه را رصد کردم روبروی ما یک دکل دیدبانی بلند بود که عراقیها از روی اون به منطقه مشرف بودند دیدم یک نفر نظامی اونا شروع کرد بالا رفتن از دکل ، منم با هماهنگی شروع کردم ثبت تیر روی دکل اونا و همینطوری گلوله میریختم حالا منتظر که هر آن کل اون دکل و نفراتش بروند روی هوا ، حدود 20 تا گلوله توپ زدیم دیدم خیر ، خبری نیست اصلا ککشان هم نگزیده ، خسته شدم گذشت تا فردا صبح که امدم مقر ، شاکی و ناراحت از خودم ، هی فکر میکردم عجب دست وپا چلفتی هستم که سه نفر بزرگوار ( اقای کاظم کاشی ، جواد محمدی بزرگوار و همون برادر فراهانی ) آمدند هی پرس و جو تا بالاخره گفتم قضیه چیه                زدند زیر خنده و گبا همون حالت قهقهه زنان میگفتند دادادش ما یکعالمه گلوله توپ گرا میدهم اگر همه اونهامیخورد وسط عراقیها ، تا حالا کل نیروهای اونا فاتحه ، حالا تو میخواهی یکروزه دکل دیدبانی اونا را بیاری پایین وخلاصه من تازه فهمیدم اینهمه تو رادیو میگفتند مقر دیدبانی زدیم سنگر اجتماعی زدیم برای ایجاد روحیه است نه واقعأ اینهمه تلفات بشود گرفت

۰بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات