تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید
حسین:

 شهیدی که هرگز شناخته نشد.
عملیات بیت المقدس چهار در شش فروردین ۱۳۶۷ یکی از عملیات های موفق و محیر العقولی بود که در مدت کوتاهی با فتح کوه سر به فلک کشیده شاخ شمیران و ارتفاعات مجاور  به پایان رسید.
فتح چنین کوه صعب العبوری واقعا حیرت انگیز بود و هنوز برای من قابل درک نیست که بچه های لشگر ۲۷ و سیدالشهدا و تیپ الغدیر چگونه چنین حماسه‌ای خلق کردند. امسال از سمت دربندیخان فرصتی دست داد که بعد از ۳۵ سال مجددا از سمت دربندیخان به شاخ شمیران صعود کنم و هنگامی که با آرامش و دقیق به این ارتفاعات نگاه می‌کردم تازه بعد از چند دهه متوجه شدم که فتح این قله مصداق بارز همان امدادات الهی بوده.
صبح عملیات و در هفت فروردین ۱۳۶۷ به همراه برادر عزیز و بسیار با تجربه‌ام آقای جعفر اسپرهم در حال بالا رفتن به سمت تپه مجید بودم که دیدم شهدای عملیات را دارند با نفربر و تویوتا به عقب انتقال می‌دهند و غافل از اینکه در میان این شهدا یکی از بهترین دوستان من آرام گرفته و من از همه جا بی‌خبر اطلاع نداشتم که ایشان در لشگر ۲۷ بوده و در چند صد متری خودم و درست چند ساعت قبل شهید شده.
اسمش رضا بود، رضا موذن؛ متولد ۱۳۴۷ و بچه خیابان کمیل. باباش هم ارتشی بود.
سال ۱۳۶۵ با هم تو گردان سجاد تیپ ۱۱۰ خاتم بودیم. عارف مسلک بود و بسیار پر انرژی و اهل نماز شب. تو سنگر و در نیمه‌های شب بارها به صورت اتفاقی دیده بودم که بدون سر و صدا و خیلی مخفیانه دارد نماز شب می‌خواند.
یک روز کنار سد دز که اردوگاه ما آنجا مستقر بود فرمانده گردان هنگام صبحگاه اعلام کرد که امروز به جای صبحگاه مسابقه دو داریم ولی داوطلبانه. کسانی که نمی‌خواهتد شرکت کنند برگردند چادر و داوطلب‌ها بمانند. من که از صبحگاه همیشه فراری بودم ذوق زده شدم و به رضا گفتم خوب شد بیا و برویم چادر. رضا گفت نه من می‌خواهم تو مسابقه دوندگی شرکت کنم. به رضا گفتم‌ ببین من و تو که تو مسابقه اول نمی‌شویم بیا برگردیم؛ رضا در جواب گفت من برای اول و دومی نمی‌روم فقط می‌‌خوهم قدرت و توان بدنی خودم را محک بزنم. سخن کوتاه کنم مسابقات دو بین حدود دویست نفر برگزار شد و رضا با اختلاف زیاد نفر اول شد و یک قرآن کوچک هم که در صفحه اول آن از ایشان تقدیر شده بود هدیه گرفت. قرآنی که بعد از آن همیشه همراه و مأنوس او بود. بعد هم او را به عنوان پیک گردان انتخابش کردند.
صبح جمعه و در عملیات کربلای پنج رضا را دیدم که تو کانال نشسته و دارد قرآن می‌خواند. به بچه خیابان کمیل گفتم چرا صبح جمعه دعای کمیل می‌خوانی گفت دیشب به خاطر عملیات نتوانستم و الان دارم قضای دعای کمیل را می‌خوانم.  همان لحظه دیدم کاغذ بسیار کوچکی در دست دارد که روی آن سوره کوثر را با خط خود نوشته بود. پرسیدم این دیگه چیه؟ پاسخ داد در روایت هست که هر کس سوره کوثر را بنویسد و همراه خود داشته باشد، دشمنان هرگز نتوانند به او آسیب بزنند و در سرای دیگر از دست ساقی کوثر آب بنوشد. من نیز به تشویق وی این سوره مبارکه را در ورق بسیار کوچکی نوشتم و در جیبم گذاشتم.
بعد از انحلال تیپ ۱۱۰ به تهران برگشتیم و یک شب این دوست عزیز را از کمیل به نازی آباد برای شام دعوت کردم و چند ساعتی با هم بودیم ولی بعد از آن من رفتم تیپ ۶۳ و ایشان هم رفت لشگر ۲۷ و دیگر تا پایان جنگ از هم خبری نداشتیم.
مهر سال ۱۳۶۷ و پس از بازگشت از جبهه یک روز زنگ زدم خانه رضا. خواهرش گوشی را برداشت. گفتم: ببخشید با آقا رضا کار دارم. خواهر جواب داد: کدام آقا رضا. گفتم
آقا رضا موذن. مکثی کرد و گفت شما چه مدت است که از ایشان خبر نداری. گفتم خیلی وقته. ایشان با بغض پاسخ داد. ایشان خیلی وقته که شهید شدند. از پاسخ ایشان خیلی منقلب شدم و نتوانستم ادامه بدهم و گوشی را قطع کردم و رفتم بهشت زهرا.
قبرش را به سختی پیدا کردم و دیدم روی سنگ قبرش شعر زیر را نوشته که سروده خودش بود:

بارالها من نمی‌خواهم که در بستر بمیرم
یاریم کن تا براهت در دل سنگ بمیرم
دوست دارم همچو باران بر تنم خمپاره بارد
پیکرم گردد به مانند گل پرپر بمیرم
دوست دارم تشنه لب مانم بهنگام شهادت
جرعه‌ای نوشم ز دست ساقی کوثر بمیرم
دوست دارم چهره مهدی زهرا را ببینم
با تبسم بر چهره آن حجت اکبر بمیرم
شعر از خود شهید.

شهید موذن دوست جبهه ای من بود. رضا بچه کمیل بود و من نازی آباد به خاطر همین خانه آنها را بلد نبودم و از طرفی شماره تلفنش را هم گم کرده بودم و از همه مهم‌تر به خاطر تنبلی و بی‌معرفتی هیچ وقت نرفتم منزل شهید تا از رشادت‌های او برای این خانواده بگویم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم خانواده آنها را پیدا کنن با سختی آدرس آنها را پیدا کردم و پس از گذشت بیش از بیست سال زنگ خانه آنها را زدم. خیلی هیجان داشتم.
خانه بسیار کوچک و محقری بود که فقط یک پیرزن و پیرمرد در آن زندگی می‌کردند و وسایل خانه آنقدر قدیمی بود که مشخص بود جهیزه مادر برای شصت سال پیشه.
مادر وسایل همراه و شخصی شهید و عکس شهادت او را برایم آورد.
قرآن همان قرآنی بود که در مسابقه دو برنده شده بود. داستان قرآن را برای آنها به تفصیل توضیح دادم. در کیف پولش پنجاه تومان پول بود. به مادر گفتم در درون این کیف باید یک چیز دیگر باشد و آن سوره کوثر است و مادر گفت درست می‌گویی و برگه کوچکی را از یکی از جیب‌های کیف د‌ر آورد و من نیز همزمان همان ورق را از جیب خودم درآوردم و داستان را توضیح دادم و همه گریه کردیم. مادر عکس پیکر شهید را نشانم داد که ترکش خمپاره به پهلوی او اصابت کرده بود و شهید دعایش مستجاب شده بود.سپس من نیز دهها عکسی که از جبهه با هم داشتیم را تقدیم خانواده کردم.
به مادر در مورد نماز شب خواندنش گفتم. و مادر در مقام تایید گفت: در منزل هم بدون اینکه سر و صدا کند با نور ضعیف چراغ قوه در نیمه‌های شب بلند می‌شد و بدون کوچکترین سر و صدایی نماز شب می‌خواند.
بله. الان که داستان رو به پایان است ناگهان متوجه حال خودم شدم که دارم اشک می‌ریزم و دیگر توان ادامه دادن ندارم.
امیدوارم به زودی موفق بشوم برای بار دوم این خانواده را ببینم هر چند که مطمئن هستم دیگر پدر و مادر در قید حیات نیستند.
شادی روحش فاتحه و صلوات.
این هم عکس شهید عارف رضا موذن نجف آبادی خلاصه وصیت شهید.

۲بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات