تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید
روح الله محمدی:

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم

اسفند سال 1364 بود که حاج رضا(1) به من، حجت ایروانی و برادر علیزاده گفت: آماده باشید برویم برکه مختار(2). بعد از نماز و ناهار ما سه نفر وسایلمان را برداشتیم به همراه حاج رضا با یک دستگاه تویوتا وانت از موقعیت شهید مهرآبادی(3) به سمت اسکله شط علی حرکت کردیم. به اسکله که رسیدیم ماشین را پشت خاکریز پارک کردیم و بعد از انجام هماهنگی­های لازم با مسئول یگان دریایی با قایق به سمت برکه مختار حرکت کردیم. این اولین حضور ما در منطقه هورالهویزه بود. آبراهی که در آن پیش می­رفتیم  از دو طرف با نیزارهایی به ارتفاع 3 متر احاطه شده بود. هر از گاهی قایقی از روبرو می­آمد و رد می­شد و موج آن قایق ما را در آبهای هور بالا و پایین می­کرد. بعد از یک ساعت قایق وارد یک آبراه فرعی شد و بیست سی متر جلوتر متوقف شد. گوشه آبراه فرعی یک سنگر مانندی با چند تا پل شناور نفررو با ابعاد 1 در 2 متر درست کرده بودند. فانوس، چراغ علاالدین، گالن نفت، کلمن آب، ظرف و ظروف، تعدادی آب بسته بندی، دو سه تا جعبه مهمات و ... که با خودمان برده بودیم از قایق پیاده کرده و بردیم داخل سنگر.

کف و دیواره­های سنگر با پل شناور درست شده بود، سقفش را هم چند تا نبشی گذاشته بودند و رویش برزنت کشیده بودند. با عبور از دو تا پل شناور از سنگر می­آمدیم بیرون و به محل پهلو گرفتن قایق می­رسیدیم. سمت راست سنگر هم سه تا پل شناور داخل نیزار رفته بود و به توالت سنگر ختم می­شد. وسط پل سوم را به ابعاد 30 در 50 سانتیمتر بریده بودند به جای کاسه توالت. دورش را هم با گونی پوشانده بودند، آب هم که با آفتابه از هور برمی­داشتیم.

وسایل را که از قایق پیاده کردیم حاج رضا گفت: در این منطقه قراره دکل بزنیم­، شما اینجا باشید تا مقدمات کار را فراهم کنیم. من می­روم تطبیق کاری داشتید تماس بگیرید. هماهنگ می­کنیم برایتان آب و غذا بیاورند.

حاج رضا که رفت سه تایی یک دستی سر و روی سنگر کشیدیم و تر و تمیزش کردیم. فانوس و علاالدین را نفت ریختیم و روشن کردیم. با آب بسته­بندی هم کتری روحی را پر کردیم گذاشتیم روی علاالدین. دم غروب قایق تدارکات نیروهای مستقر در خط برایمان شام و صبحانه آورد. با غروب آفتاب وضو گرفتیم، جهت قبله را با قطب نما پیدا کردیم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت اقامه کردیم. شب برای شام کنسرو ماهی با خوراک بادمجان گرم کردیم خوردیم. بعد شام یکی دو ساعت نشستیم به صحبت، بعدش هم نفری دو تا پتو برداشتیم و کنار هم خوابیدیم. نصفه­های شب احساس کردم جانوری با موهای سرم وَر می­رود. بلند شدم در کمال تعجب دیدم چند تا موش آمدند توی سنگر و یکی از آنها موهای سرم را می­جوید. پتو را کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم. چشمانم هنوز گرم نشده بود که متوجه شدم موش­ها  ناخن انگشت پایم را می­جوند. پاهایم را جمع کردم  بردم زیر پتو و دور تا دور بدنم را با پتو پوشاندم.  چند دقیقه بعد موشها شروع کردن به بالا و پایین پریدن روی ما. بلند شدم دیدم ایروانی و علیزاده هم از دست موش­ها کلافه شدند. کاری از دستمان برنمی­آمد. تا صبح با شیطنت موشها کنار آمدیم. صبح که بیدار شدیم دیدم موشها رفتند سراغ خوراکی­ها و تمام آنها را نیم خورده کردند.  یک ساک برزنتی داشتم که مقداری نخودچی در جیب بغلش ریخته بودم. موشها از بالای جیب ساک نزدیک زیپ یک سوراخ بزرگ ایجاده کرده و رفته بودند سراغ نخودچی­ها. مواد غذایی نیم­خورده را جدا کردیم ریختیم برای سگ­ماهی­های هور، بقیه مواد غذایی را هم ریختیم داخل یک کیسه برزنتی و با سیم تلفن جنگی از سقف سنگر آویزان کردیم. با تاریک شدن هوا حکومت و فرمانروایی موش­ها شروع شد. ما هم خودمان را کاملا پتو پیچ کرده و خوابیدیم، آنها هم هر کاری که دوست داشتند می­کردند. از روی من می­پریدند روی ایروانی، از روی او می­پریدند روی علیزاده و ... ما هم با تکان دادن دست و پایمان از زیر پتو سعی می­کردیم آنها را از خودمان دور کنیم. صبح که بیدار شدیم دیدیم این موشها از کناره پل شناور رفتند بالا، از نبشی روی سقف هم رد شدند، سیم تلفن جنگی را گرفتند رفتند پایین، کیسه برزنتی را سوراخ کردند رفتند داخل کیسه و همه خوراکی­ را خوردند. ما هم رویمان نمی­شد با تطبیق تماس بگیریم و بگوییم موشها خودمان و غذایمان را می­خورند، بالاخره زشت بود دیگه، ما را دست می­انداختند و می­گفتند اینها نمی­توانند با چند تا موش کنار بیایند و ... شب سوم شد، گفتیم چکار کنیم، چکار نکنیم. تصمیم گرفتیم خوراکی­­هایمان را بگذاریم داخل جعبه مهمات چوبی که در ورودی سنگر بود. صبح که بیدار شدیم دیدیم گوشه جعبه مهمات را به اندازه در یک کنسرو ماهی جویدند و رفتند توی جعبه مهمات و ... آن شب علاوه بر مواد غذایی داخل جعبه مهمات، بغل پوتین ایروانی را هم چند سانتیمتری جویده و سوراخ کرده بودند.

عصرها که هوا خوب بود یک پتو روی یکی پل کنار نیزار پهن می­کردیم، چای می­خوردیم، گپ می­زدیم، تجربیات عملی دیده­بانی خود را تعریف می­کردیم و ... عصر روز چهارم حسین سنگرگیر(4) و حاج قاسم (5) با قایق آمدند. از شانسشان چایمان آماده بود. بعد از حال و احوال چند تا لیوان پلاستیکی قرمز آوردیم و یک چای فانوس نشان اعلا! دور هم خوردیم. حسین سنگرگیر بچه خوش فکری بود. مشکل خوراکی­ها و موش­ها را که برایش تعریف کردیم گفت: این که کاری نداره، یک جایخی کوچک چوبی که داخلش ورق فلزی داره برایتان می­آورم مواد غذایی را در آن نگهداری کنید.

راهکاری سریع و مطمئنی بود. قبل رفتن یک عکس دست جمعی با هم گرفتیم و حسین با حاج قاسم رفتند برای سرکشی منطقه و پیدا کردن یک جای مناسب برای احداث دکل دیده­بانی.

عصر روز چهارم حاج رضا سلیمانی آمد دیدن ما. یک چایی با هم خوردیم و با قایق یک دوری توی هور با هم زدیم. دم غروب بود که برگشتیم سنگر. آن شب حاج رضا پیش ما ماند ما هم نهایت استفاده را از اطلاعات ایشان در مورد منطقه و ... بردیم. شب که خواستیم بخوابیم خواستم داستان موشها را به حاج رضا بگویم، دیدم خوبیت نداره، بالاخره فرمانده ماست، خودش توی منطقه هست و از همه چی خبر دارد. ساعت ده یازده شب خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم دیدیم قسمت پایین پتوی حاج رضا خونی شده. حاجی را از خواب بیدار کردم و پرسیدم: چرا پتوی شما خونی شده؟ حاجی که خواب آلود بود پرسید: مگه شما اینجا موش هم دارید؟ گفتم: داریم، چند تا موش خوش اشتها هم داریم، چطور مگه؟ بدون اینکه جواب بدهد پتو را کنار زد دیدیم پای راست حاج رضا خونی شده. جورابش را که درآورد دیدیم به اندازه نیم سانتیمتر از سر انگشتان پای حاجی را موش خورده. مات و مبهوت پای حاجی را نگاه می­کردم که گفت: این لامذهب­ها فهمیدن پای راستم حس نداره می­رن سر وقتش!

حاج رضا پایش را پانسمان کرد و با قایق رفت بهداری اسکله. ظهر هم یک قایق فرستادند دنبال ما، وسایلمان را جمع کردیم و برگشتیم عقب. دو سه روز بعد من و برادر علیزاده بنا به دستور وسایلمان را جمع کرده برگردیم هورالهویزه. نیروهای واحد ادوات تیپ 33 المهدی شیراز که در منطقه مستقر بودند یک دکل دیده­بانی در هور داشتند. قرار بود ما ضمن گرفتن ثبتی با آتشبارهای خودمان روی اهداف مورد نظر، به دیده­بانان ادوات تیپ 33 المهدی هم آموزش دیده­بانی، نقشه­خوانی، جهت یابی و ... بدهیم.

*    *    *

از موقعیت شهید مهرآبادی با ماشین رفتیم اسکله شط­علی، از آنجا هم با قایق رفتیم دکل دیده­بانی تیپ المهدی. دکل دیده­بانی با ارتفاع 18 تا 20 متر از نوع مثلثی بود که سرشان نری و مادگی داشت و در هم فرو می­رفت و متصل می­شد. دکل را روی یک پل شناور ماشین­رو نصب کرده بودند و با 8 رشته سیم بکسل دکل مهار شده بود. یک سر سیم بکسل­ها به بدنه دکل و سر دیگرشان در داخل هور قرار داشت و معلوم نبود به کجا وصل است. داخل اتاقک دکل یک دوربین 180*20 مستقر کرده بودند و سه نفر آدم لاغر به سختی می­توانستند کنار هم سر پا بایستند. صدمتر عقب­تر از دکل هم سنگر استراحت دیدگاه بود. سنگر که چه عرض کنم، چندتا پل شناور نفررو 1*2 متر را در میان نیزار به هم وصل کرده و روی آن یک چادر گروهی زده بودند. نه گونی خاکی، نه تخته و نه هیچ چیزی که جلوی تیر و ترکش را بگیرد.

روز اول من به همراه یکی از دیده­بان­های ادوات رفتیم بالای دکل. با اینکه منطقه آرام بود دکل خیلی بازی و حرکت داشت. نه هور موج داشت، نه گلوله­ای دور و برمان خورده بود!

پرسیدم: چرا دکل اینقدر تکان دارد؟

گفت: همیشه همینجوریه. گلوله بخور نزدیکی دکل موج هور بیشتر هم تکانش می­دهد.

توی دلم گفتم اینها اصلا اینکاره نیستند، دکل که نباید اینقدر بازی داشته باشه. خدا عاقیبت ما را روی این دکل ختم به خیر کند. اول توجیه دوربین را چک کردم. 120 میلیم انحرافش را گرفتم و منطقه را دیده­بانی کردم. چند هدف مهم پیدا کردم. گرای هدف را گرفتم و مسافت تا هدف را هم با تکنیک­های دیده­بانی تخمین زدم و برای اجرای آتش به تطبیق دادم. هر مرحله از کار را هم کاملا به دیده­بان ادوات توضیح می­دادم. در دو سه روز اول اهداف مهم منطقه را با کمک برادر علیزاده ثبت تیر کردیم و کلیات دیده­بانی را هم به دیده­بان­های ادوات آموزش دادیم. صبح روز چهارم که روی دکل بودیم وضعیت خط مقداری متشنج شد. نیم ساعت بعد هم مسئول ادوات تیپ المهدی آمد بالای دکل و گفت: عراق پاتک کرده، شما برید پایین ما کارمان را انجام بدهیم.

از دکل آمدم پایین و با بلمی که داشتیم پاروزنان رفتم سنگر استراحت پیش برادر علیزاده. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که نیروهای عراقی با خمپاره و توپخانه به صورت آتشباری دکل دیده­بانی را گرفتند زیر آتش. هر دقیقه 10 تا 12 گلوله دور و برمان می­خورد و ستونی از آب و لجن کف هور را به آسمان بلند می­کرد. ترکش­هایشان هم فِر فِر کنان از کنارمان رد می­شد. گلوله­هایشان هم که 100 متر عقب جلو می­شد می­خورد دور و بر چادر ما. من و برادر علیزاده کف چادر، روی شناور دراز کشیده بودیم، مرتب آیت الکرسی می­خواندیم، پتوی کف چادر را گاز می­گرفتیم و ناامیدانه به همدیگر نگاه می­کردیم ببینیم کی تکه تکه می­شویم. ترکش گلوله­هایی که اینطرف آنطرف ما می­خورد چادر را سوراخ سوراخ کرده بود. با انفجار هر گلوله موجی راه می­افتاد و شناورهای زیر چادر را بالا و پایین می­کرد. در همین گیر و دار یک صدای شاتلاپ بلندی آمد و صدای کمک کمک بچه­های روی دکل بلند شد. بلافاصله از سنگر بیرون آمدم ببینم چه خبر است. دیدم از دکل خبری نبود. بلمی که کنار چادر بود را چک کردم، الحمدالله سالم بود. سوار بلم شدم و رفتم به سمت دکل. پارو می­زدم ولی بلم جلو نمی­رفت. عقب را نگاه کردم دیدم از بس هول شده بودم یادم رفته بود طناب بلم که به پل شناور بسته شده بود را باز کنم. از برادر علیزاده خواستم طناب را باز کند. آن بنده خدا هم زحمت کشید طناب را باز کرد و رفتم به سمت دکل. تا خودم را به دکل برسانم چند بار دیگر آن حوالی را آتشباری زدند. کف بلم دراز کشیدم، ترکش­ها هم تلپ تلپ دور و برم می­افتاد داخل هور.

پل شناور سر جایش بود ولی دکل سقوط کرده بود. شانسی که آورده بودند دکل به سمت جلو در قسمتی که هور نیزار نداشت افتاده بود. یکی از بچه­ها وسط هور دست و پا می­زد و تقاضای کمک می­کرد. با بلم خودم را به او رساندم و از آب کشیدمش بیرون. در همین بین دو تا قایق موتوری آمدند و دو نفری را که زیر دکل گیر کرده بودند نجات دادند بردند عقب. آنها که رفتند بلم را بستم به پل شناور، لخت شدم پریدم داخل هور و دوربین، پایه دوربین، بیسیم، اسلحه و ... را یکی یکی از زیر آب کشیدم بیرون و بردم سنگر استراحت. هوا سرد بود و آب هم یخ یخ. وارد سنگر که شدم خودم را پتو پیچ کردم و با بیسیم، با کُد و رمز گزارش سقوط دکل را به تطبیق اعلام کردم. همان روز عصر یک قایق فرستادند تا ما و وسایلمان را به اسکله شط علی انتقال دادند از آنجا هم با تویوتا رفتیم عقبه دیده­بانی در موقعیت شهید مهابادی.

برای درآوردن وسایل دیدگاه که لخت شدم پریدم توی آب سرمای شدیدی خوردم، سینوزیتم هم شدیدا عود کرد. چند ماهی مرخصی نرفته بودم. یک هفته مرخصی گرفتم رفتم تهران.

*    *    *

از مرخصی که برگشتم حسین سنگرگیر با چوب کبریت مشغول طراحی یک دکل دیده­بانی مِرو با طرح پایه موشکی بود. قرار بود پایه طرح موشکی دکل در کف هور قرار بگیرد و مثل دکل برادران تیپ المهدی روی پل شناور نباشد که وقتی باد یا موج می­آید تکان بخورد و به سادگی سقوط کند. کار طراحی حسین که تمام شد یک ماکت خیلی شیک از آب درآمد. حسین سنگرگیر طرح دکل را به حاج حسین کابلی(6) نشان داد و مراحل اجرا را هم برایش توضیح داد. حاج حسین هم طرح را تائید کرد و کارهای مقدماتی شروع شد. اولین مرحله شناسایی محل احداث دکل بود. روی نقشه منطقه حدودی احداث دکل مشخص شد حاج حسین کابلی و حاج قاسم یاسینی با قایق رفتند داخل هور. یک محل مناسبی سمت چپ دکل برادران تیپ المهدی انتخاب کردند که خارج از بُرد گلوله مستقیم تانک بود، روی مناطق مورد نظر دید و اشراف داشت، از سه طرف هم به نیزار ختم می­شد که احتمال آمدن غواص را به حداقل ممکن می­رساند. مرحله دوم تهیه و تامین 20 پل نفررو  2*1 متر بود که به من و یزدان(7)واگذار شد. هر جا رفتیم پل پیدا نکردیم، هرجا هم پل بود صاحب داشت و نمی­دادند. یکی دو روز تمام آبراه­های و سوراخ سمبه­های هور را سرک کشیدیم تا اینکه در یک محوطه محصور شده با نیزار که یک ورودی باریکی داشت تعداد زیادی پل پیدا کردیم که چند ردیف روی هم چیده بودند. ظاهر قضیه نشان می­داد که پل­ها صاحب دارد و آنها را به نوعی در منطقه مخفی و استتار کرده، ولی چاره­ای نداشتیم، بالاخره کار ما هم گیر بود. به یزدان گفتم: بجنبد تا می­تونیم پل بار بزنیم تا صاحبش نیومده ببریم! پنج عدد از پل­ها را داخل قایق سوار کردیم، هفت عدد پل را هم با طناب بستیم پشت قایق و راه افتادیم. موتور قایق گاز می­خورد ولی سرعت قایق خیلی کم بود. عرض پل­ها هم سطح آب بود قایق که جلو می­رفت آب پشت قایق می­خورد به لبه پل­ها و نمی­گذاشت قایق سرعت بگیرد. یک مقداری که رفتیم دیدم اینطوری نمی­شود. کنار آبراه زدیم بغل. با یزدان رفتیم روی پل­هایی که بسته بودیم عقب، دو تا از پِیم­هایی که پل­ها را به هم وصل می­کرد را باز کردیم و به صورت بالا و پایین جا زدیم. شش تا پل را در دوطبقه سه تایی به هم وصل کردیم یک پل را هم بین قایق و آنها قرار دادیم.  من نشستم روی پل دوتایی و با پا به وسط پل تکی فشار می­آوردم،  لبه پل جلویی یک مقداری می­رفت بالا و آب از زیرش رد می­شد. با این ترفند سرعت قایق بیشتر شد. یزدان هم هدایت قایق را بر عهده گرفت. با اینکه سرعت قایق بیشتر شده بود هشت ساعت در راه بودیم تا پل­ها را به محل احداث دکل برسانیم. آنجا بود که دوباره سینوس­های من عفونت کرد و مریض شدم. دفعه دوم برای آوردن پل، یزدان با یکی از بچه­های واحد رفت و من رفتم دنبال دارو و درمان.

تعداد پل­ها که به حد نصاب رسید کار را شروع کردیم. اول پل­ها را به اندازه­ای که مّد نظرمان بود با پِیم­ به هم وصل کردیم. با دو تا قایقی که داشتیم در دو نوبت میله­های مِرو را آوردیم پای کار و روی پل­های شناور به تفکیک چیدیم. میله­های دو متری یک طرف، میله­های سه متری یک طرف، توپی­ها هم که لوله­ها را به هم وصل می­کرد یک طرف چیدیم.

برای شروع کار یک اتاقک 2 در 2 متر مِرو وسط پل­ها زدیم. در مرحله بعد در هر ضلع اتاقک اصلی 3 اتاقک 2 در 2 اضافه کردیم. یعنی دوازده اتاقک دو متری را به حالت بعلاوه در چهار طرف اتاقک اولیه به هم وصل کردیم. طبقه اول که تمام شد هوا داشت تاریک می­شد. بچه­ها هم خسته بودند. کار را تعطیل کردیم و رفتیم اسکله شط علی برای استراحت. صبح روز بعد، بعد از صرف صبحانه به همراه حسین سنگر گیر، حاج قاسم یاسینی، محمدعلی کرمی(8)، یزدان، حجت ایروانی، ولی حسین ورمرزیار، علیزاده و چند نفر دیگر از برادران دیده­بانی رفتیم پای کار.

اول یک اتاقک 2 در 2 متر روی اتاقک وسط طبقه اول اضافه کردیم. در مرحله بعد در هر ضلع اتاقک مرکزی 2 اتاقک 2 در 2 اضافه کردیم. یعنی هشت اتاقک دو متری را به حالت بعلاوه در چهار طرف اتاقک وسط طبقه دوم به هم وصل کردیم. از توپی گوشه بالایی اتاقک­های انتهایی طبقه دوم هم یک لوله سه متری به حالت بازو، وصل کردیم به توپی بالایی اتاقک طبقه اول.  من و برادر کرمی در کنار هم کار می­کردیم. داشتم با آچار لوله  را به توپی می­بستم که کرمی یک بغل پایی به پایم زد، دلم هوری ریخت پایین. کم مانده بود بیفتم توی آب. گفتم: کرمی شوخی نکن، کم مونده بود بیفتم توی آب. این چه کاری بود کردی و ...  کرمی و بقیه بچه­ها که دیدند هول کردم زدند زیر خنده. چند دقیقه بعد که کرمی پشتش به من بود یک بغل پا بهش زدم. بنده خدا اصلا حواسش نبود و تلاپی افتاد توی هور . بچه­هایی که پایین بودند کمکش کردند از آب آمد بیرون. شُر شُر آب از لباسهای کرمی می­ریخت. با ناراحتی گفت: این چکاری بود که کردی؟ من که چند متری از او بالاتر بودم و می­دانستم دستش به من نمی­رسد گفتم: چیزی که عوض داره گِلِه نداره.  نزدیک ظهر بود که طبقه دوم پایه موشکی کامل شد.

حالا وقت آن بود که پِیم­های پل­های شناور را به ترتیب در می­آوردیم و پل­ها را یکی یکی از زیر پایه موشکی دکل بیرون می­کشیدیم. کار سخت، زمان­بَر و پر درد سری بود. دم غروب بود که اکثر پل­ها را کشیدیم بیرون، فقط چهار تا پل زیر پایه موشکی دکل مانده بود، زیر هر پایه یک پل. حاج حسین کابلی گفت: دو تا پل سمت برکه را که با قایق از زیر دکل بکشیم بیرون پایه­های سمت برکه کف هور می­نشیند، این پایه­ها که نشست کف هور، پل­های زیر پایه­های سمت نیزار هم آزاد می­شود پایه­های آنطرف هم می­رود پایین. حسین سنگرگیر، حاج رضا سلیمانی و حاج قاسم یاسینی هم موافقت خود را اعلام کردند. البته کسی راهکار دیگری به نظرش نمی­رسید. پل­هایی را که زیر پایه­های سمت برکه بود را با طناب بستیم پشت قایق­ها. خودمان هم روی پل شناوری که در فاصله چند متری پایه دکل قرار داشت ایستادیم. حاج حسین و حاج رضا رفتند در قایق ریجندر؛ حسین سنگرگیر و حاج قاسم یاسینی هم رفتند توی قایق لاور نشستند. هر دو قایق با هم بصورت همزمان و با سرعت یکسان حرکت کردند و به آرامی پل­ها را از زیر پایه­های سمت برکه کشیدند بیرون. هر دو پایه موشکی دکل رفت پایین و کف هور نشست. اما دو پایه موشکی دیگر که سمت نیزار بود هنوز روی پل­ها قرار داشت. با پیشنهاد حسین سنگر گیر قرار شد روی هر پل سه نفر بایستند و با فشار پا پل را کم کم از زیر دکل به سمت بیرون هدایت کنند. کار، کار خطرناکی بود، امکان داشت با رها شدن پل از زیر دکل کسانی­که روی پل بودند داخل هور سقوط کرده و پایشان زیر پایه موشکی در کف هور گیر کند. چاره­ای نبود. هوا داشت تاریک می­شد و روشنایی هوا را از دست می­دادیم. حاج حسین کابلی یک سرنیزه تیز بسته بود کمرش، حاج رضا پرسید: اون سرنیزه را برای چی بستی کمرت؟ حاج حسین گفت: اگر کسی پایش زیر دکل گیر کرد دکل را که نمی­تونیم بلند کنیم! پایش را با سرنیزه می­بریم تا نجاتش بدهیم و خفه نشود!. با شنیدن جواب حاج حسین پیش خودم گفتم حاج حسین تا کجای کار را فکر کرده!

روی هر پل سه نفر مستقر شدیم و با ضربات پا پل را به پایین و به سمت بیرون هدایت می­کردیم. با هر فشاری که می­آوردیم پل چند سانتیمتری جابجا می­شد تا اینکه قسمت اعظم پل از زیر دکل خارج شد و وزن دکل باعث شد پل رها شود و پایه­های موشکی سمت نیزار هم برود کف هور بنشیند. حالا هر چهار پایه طرح موشکی دکل کف هور بود ولی دو پایه­ای که سمت برکه بود بیشتر در لجن­های کف هور فرو رفته بود و پایه موشکی دکل کج شده بود.

هوا تاریک شده بود و کاری هم از دستمان برنمی­آمد. قرار شد برگردیم عقب، هم استراحتی بکنیم و هم راه حلی برای صاف کردن پایه موشکی دکل پیدا کنیم.

آن شب نماز را به جماعت خواندیم و شام را هم که سیب زمینی تخم مرغ بود دور هم خوردیم. بعد شام هم به بحث نشستیم تا راه حلی برای صاف کردن پایه موشکی دکل پیدا کنیم. بعد از کلی بحث و پیشنها قرار شد دو طبقه اتاقک اصلی دکل اضافه کنیم. روی طبقه آخر هم یک بازویی به بیرون نصب کنیم برای بستن یک قرقره. بین دو پایه موشکی را که کمتر در آب فرو رفته بود را با لوله­های سه متری به هم وصل کرده و روی آن چند تراورز(9) بچینیم، چند تراورز را ببندیم یک سر طناب، آن سر طناب را از قرقره­ای که بسته بودیم به بازویی طبقه آخر رد کنیم و چند نفری بکشیم بالا، تراورزها که بالا رفت یک دفعه رها کنیم تراورزها به تراورزهایی که بین دو پایه موشکی گذاشته بودیم ضربه بزند و این طرف دکل که بالاتر بود پایین برود و با آن طرف طراز شود.

صبح روز بعد رفتیم پای کار و طبق برنامه شب گذشته عمل کردیم. اینقدر این تراورزها را کشیدیم بالا و رها کردیم تا اینکه پایه­های موشکی سمت نیزار هم به اندازه دو پایه موشکی سمت برکه در کف هور فرو رفت و پایه موشکی دکل تا حد قابل قبولی صاف­ و تراز شد. حالا ارتفاع دکل 8 متر شده بود، چهار متر داخل آب، چهار متر هم بالاتر از سطح آب. نیزارهای منطقه حدودا سه متر ارتفاع داشت و اگر می­خواستیم ارتفاع دکل را بالاتر ببریم قطعا عراقی­ها ما را می­دیدند و با شلیک گلوله­های توپ از خجالت ما درمی­آمدند. کار را تعطیل کردیم و برگشتیم عقب. بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء و صرف شام نیروها را جمع و جور کردیم و رفتیم پای کار. در دل شب، بدون هرگونه چراغی در آبراه­های اصلی و فرعی پیش رفتیم تا رسیدیم به محل احداث دکل. قایق­ را بستیم به یکی از پایه­های دکل و مشغول کار شدیم. دو نفر با آچار تخت رفتندروی اتاقک آخر دکل، در هر طبقه هم یک نفر مستقر شد تا لوله­های مِرو را دست به دست برسانند به نفرات بالا. یک نفر هم که پایین بود روی هر میله دو متری یک توپی می­بست و می­داد دست کسی که در طبقه اول مستقر بود. ترتیب کار هم اینطور بود که اول چهار لوله دومتری با توپی می­فرستادند بالا، دو نفری که بالا بودند آن چهار لوله را به صورت عمودی می­بستند روی اتاقک آخر. بعد پنج تا لوله سه متری می­فرستادند بالا که بصورت ضربدری در چهار طرف و سقف اتاقک جدید بسته می­شد. در مرحله بعد چهار لوله دو متری برای چهار طرف فوقانی اتاقک می­فرستادند بالا.

آن شب شش طبقه روی چهار طبقه­ای که زده بودیم اضافه کردیم. مشکلی داشتیم این بود که بعضی از لوله­های سه متری چند سانتیمتر بلندتر بود و بسته نمی­شد. در طبقه سوم و چهارم جای یکی دو تا از لوله سه متری خالی بود.صبح که حاج حسین کابلی آمد پای دکل، با قایق ریجندر یک دوری دور دکل زد و گفت: پس چرا ضربدری­ها را کامل نبستید؟

گفتم: حاجی لوله­های سه متری چند سانتیمتر بزرگتره و بسته نمی­شه.

به چشم خریدار دکل را برانداز کرد و گفت: این به درد نمی­خوره. امنیت نداره. بچه مردم رو به چه تضمینی بفرستیم روی دکل؟  امشب دکل را باز کنید بیارید پایین. برید از کارخانه سپنتای اهواز لوله­های اندازه بیارید ببندید بره بالا.

صبح روز بعد با حاج قاسم یاسینی رفتیم کارخانه سپنتای اهواز. کارخانه تعطیل بود و فقط یک نگهبان در اتاقک انتظامات مستقر بود. حاج قاسم با نگهبان صحبت کرد و گفت: چند تا لوله سه متری مِرو برای دکل دیده­بانی لازم داریم. آن بنده خدا هم گفت: بروید هر تعداد لوله لازم دارید بردارید. با حاج قاسم رفتیم داخل محوطه لوله­های سه متری را روی زمین کنار هم چیدیم و آنهایی که سایز مورد نظرمان بود را جدا کردیم و پشت تویوتا بار زدیم. با تشکر از نگهبان شرکت به سمت جزیره و شط علی حرکت کردیم. عصر بود که رسیدیم اسکله. لوله­های مِرو را سوار قایق کردیم و بعد از نماز و شام رفتیم پای دکل. از سر شب تا ساعت دو صبح هشت طبقه را باز کردیم و از نو به صورت کامل بستیم. هوا خیلی سرد بود. این لوله­ها هم خیلی سنگین بود و هم خیلی سرد، طوری که از شدت سرما این لوله­ها به دستمان می­چسبید و دستمان را سِر می­کرد. از دستکش هم استفاده نمی­کردیم تا لوله را محکم­تر بگیریم و از دستمان سُر نخورد. با این حال آن شب چند بار لوله مِرو از دست بچه­ها رها شد و افتاد پایین که الحمدالله به کسی نخورد و به خیر گذشت.

 تخته­های اتاقک دکل را هم دست به دست فرستادیم بالا و اتاقک دکل را هم تا ساعت 4 صبح کامل کردیم. من و برادر ایروانی از بالا شروع کردیم به آجار کشی پیچ­ لوله­های دکل، بقیه بچه­ها هم مشغول بستن نردبان دکل شدند. در هر طبقه یک نردبان دو متری نصب می­شد. قسمت بالای نردبان حالت قلاب داشت که به میله افقی چفت می­شد، قسمت پایین نردبان هم حالت نَری داشت که در مادگی نردبان طبقه پایینی فرو می­رفت. نصب نردبان که تمام شد از بالا تا پایین دکل جلوی نردبان را با گونی متری پوشاندیم تا دیده­بان­های عراقی متوجه بالا پایین رفتن نیروهای ما نشوند.

 

پاورقی:

1)حاج رضا سلیمانی جانشین عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

2) برکه مختار در منطقه هورالهویزه قرار داشت.

3) موقعیت شهید بهرام مهرآبادی عقبه تیپ بود و در جاده اهواز خرمشهر، چهارراه صاحب­الزمان(عج) قرار داشت.

4) برادر پاسدار شهید حسین سنگرگیر مسئول واحد دیده­بانی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

5) برادر بسیجی حاج قاسم یاسینی از مسئولین واحد دیده­بانی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

6) برادر پاسدار شهید حاج حسین کابلی مسئول عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

7) برادر یزدان زالی پولی از بسیجی­های دوساله دیده­بانی.

8) پاسدار جانباز محمدعلی کرمی از مسئولین واحد دیده­بانی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) که در آذر ماه سال 1386 بر اثر عوارض شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.

9) چوب­های دراز و کلفتی که قیراندود شده و زیر ریل­های راه­آهن قرار می­گیرد.

 

 

یونس جعفری

اواخر دیماه سال 1365 بود. عملیات کربلای چهار شروع نشده تمام شده بود و خودمان را برای عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه آماده می­کردیم. صبح عملیات باید روی خطوط اول دشمن و جاده­های مواصلاتی اجرای آتش می­کردیم و دقت آتش در گرو تسلط و دید مناسب روی منطقه درگیری بود. به همین جهت مسئولین واحد دیده­بانی تصمیم گرفتند زیرسازی یک دکل را در منطقه پاسگاه زید، پشت آب گرفتگی شلمچه انجام بدهیم و پایه دکل را نصب کنیم تا صبح روز عملیات که نیروهای خودی پیشروی کردند دکل را بالا ببریم و آتش پشتیبانی منطقه را با دقت بیشتری هدایت کنیم. دکل از نوع مثلثی لوله­ای بود. عرض هر مثلثی­  20/1 سانتیمتر بود که بصورت نری و مادگی روی هم نصب می­شدند و دکل بالا ­می­رفت. چند شب پشت سر هم به همراه برادران فریدمهرآیین، حاج قاسم یاسینی، سیدداود آیتی و چند نفر از برادران دیده­بانی رفتیم در محل تعیین شده  یک گودال با ابعاد 5/2 در 5/2 به عمق دو متر کندیم برای پایه اصلی دکل. در هر گوشه محل پایه دکل  با فاصله معین 2 چاله با ابعاد 1 متر در 1 متر با عمق یک متر کندیم برای بتن­ریزی محل بستن مهارهای دکل.  جمعا 9 گودال. شب چهارم رفتیم برای استقرار پایه دکل و بتن ریزی. طبقه اول و دوم را داخل گودال نصب کردیم. کنار گودال ماسه و سیمان را با آب مخلوط کرده و بتن دستی ریختیم و گودال را تا سطح زمین کاملا پر کردیم. بعد از آن رفتیم سراغ گودال­هایی که برای پایه مهار کنده بودیم. نیروهای مستقر در خط که توالت نداشتند از چند تا از گودال­ها به جای چاله توالت استفاده کرده بودند و ... چند تا تیکه میلگرد را هم به هم جوش داده بودیم و سر یکی از میلگرد­ها را به حالت حلقه درآورده بودیم تا سیم بکسل مهار را به آن ببندیم. در هر چاله مهار هم یکی از این میلگردها را قرار دادیم و با ماسه و سیمان چاله­ها را پر کردیم. حالا همه چیز آماده بود برای بالا بردن ارتفاع دکل.       

    شب بیستم دیماه 1365 که قرار بود عملیات انجام شود به اتفاق فریدمهرآیین، سیدداود آیتی، یونس جعفری،جعفر شعبانی، رفیعی و دو سه نفر دیگر از برادران دیده­بانی مثلثی­های دکل را پشت دو دستگاه تویوتا کردیم و رفتیم پای کار. ساعت ده شب رسیدیم پای دکل. مثلثی­ها را پای دکل خالی کردیم و ماشین­ها را بردیم پشت خاکریزی که در دویست متری دکل بود پارک کردیم. ظاهرا عراقی­ها شستشان با خبر شده بود که خبرهایی هست. پشت سر هم منور می­زدند و هراز گاهی بصورت آتشباری گوشه و کنار منطقه را زیر آتش می­گرفتند. چند تا گلوله هم دور و بر دکل خورد و منفجر شد. حاج قاسم بچه­ها را به دو گروه تقسیم کرد. یک گروه پای کار برای بالا بردن دکل، گروه دوم هم مقداری عقب­تر پشت خاکریز پناه گرفتند. اینطوری اگر حادثه­ای پیش می­آمد تلفات ما به حداقل می­رسید. من، شعبانی، آیتی و دو نفر دیگر رفتیم پشت خاکریز؛ بقیه هم مشغول کار شدند. چند دقیقه از رسیدن ما به پشت خاکریز نگذشته بود که عراقی­ها دور و بر ما را آتشباری زیر آتش گرفتند. یکی از گلوله­ها خورد پای دکل و منفجر شد. با انفجار گلوله سر و صدای بچه­ها بلند شد. حاج قاسم با صدای بلند گفت: روح الله ماشین رو روشن کن بیار، مجروح داریم.

سریع ماشین را روشن کردم و چراغ خاموش تا جایی که امکان داشت جلو رفتم. هوا کاملا تاریک بود. اجازه هم نداشتیم چراغ ماشین را روشن کنیم. دو نفر از بچه­ها یونس جعفری را جلوی تویوتا سوار کردند. خون زیادی از یونس می­رفت و نمی­توانست خودش را نگه دارد. دو نفر دیگر هم برادر رفیعی را آوردند کنار یونس سوار کردند و در را بستند. از بچه­هایی که رفیعی را آورده بودند پرسیدم: کس دیگری هم مجروح شده؟ گفتند: نه همین دو نفر هستند برو اورژانس. یونس اصلا به هوش نبود و بالا تنه­اش می­افتاد روی فرمان. برادر رفیعی هم که ساق پایش را ترکش برده بود داد و فریاد می­کرد. به رفیعی گفتم: به جای داد و فریاد یونس را بگیر زودتر بریم اورژانس. چراغ خاموش با حد اکثر سرعت ممکن به سمت سنگر اورزانس خط که در فاصله یک کیلومتری ما بود راندم. جلویم را اصلا نمی­دیدم، فقط یک سایه­ای از جاده در دشت دیده می­شد. جاده هم کج و کوله و پر دست انداز بود. توی هر دست اندازی که می­افتادیم یونس می­افتاد روی فرمان، رفیعی هم شدیدا درد داشت. با دست راستم یونس را گرفته بودم و با یک دست با دنده دو، در تاریکی رانندگی می­کردم. جلوی سنگر اورژانس که رسیدم چند تا بوق زدم و گفتم: مجروح آوردم بیائید کمک. دو سه نفر از برادران بهداری آمدند کمک کردند این دو نفر را بردیم داخل اورژانس. برادر رفیعی که بچه خمین بود استخوان ساق پایش را یک ترکش با پدر و مادربرده بود و پایش از ساق پا آویزان شده و به پوست بند بود.  جراحت پای ایشان را پانسمان کردند و اعزام کردند اهواز.

یونس جعفری را که روی تخت خواباندند دکتر برای معاینه آمد بالای سرش، ترکش از شکمش وارد شده و از پشتش بیرون آمده بود. یونس را برگرداندند، دکتر زخم پشتش را که دید گفت: این بنده خدا طحالش از بین رفته و درجا تموم کرده، خدا رحمتش کند. قبل از اینکه پیکر مجروح یونس را ببرند معراج الشهدا، محتویات جیب­هایش را برداشتم که به خانواده­اش برسانم. در یکی از جیب­هایش تکه کاغذی پیدا کردم که این شعر را با دست خط خودش نوشته بود:

گشتم دو دل و جان بر سر راهت کردم            هر چیز که داشتم من نثارت کردم

او گفت: تو که باشی که کنی یا نکنی                این من بودم که بیقرارت کردم

 

۳بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات