بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
اسفند سال 1364 بود که حاج رضا(1) به من، حجت ایروانی و برادر علیزاده گفت: آماده باشید برویم برکه مختار(2). بعد از نماز و ناهار ما سه نفر وسایلمان را برداشتیم به همراه حاج رضا با یک دستگاه تویوتا وانت از موقعیت شهید مهرآبادی(3) به سمت اسکله شط علی حرکت کردیم. به اسکله که رسیدیم ماشین را پشت خاکریز پارک کردیم و بعد از انجام هماهنگیهای لازم با مسئول یگان دریایی با قایق به سمت برکه مختار حرکت کردیم. این اولین حضور ما در منطقه هورالهویزه بود. آبراهی که در آن پیش میرفتیم از دو طرف با نیزارهایی به ارتفاع 3 متر احاطه شده بود. هر از گاهی قایقی از روبرو میآمد و رد میشد و موج آن قایق ما را در آبهای هور بالا و پایین میکرد. بعد از یک ساعت قایق وارد یک آبراه فرعی شد و بیست سی متر جلوتر متوقف شد. گوشه آبراه فرعی یک سنگر مانندی با چند تا پل شناور نفررو با ابعاد 1 در 2 متر درست کرده بودند. فانوس، چراغ علاالدین، گالن نفت، کلمن آب، ظرف و ظروف، تعدادی آب بسته بندی، دو سه تا جعبه مهمات و ... که با خودمان برده بودیم از قایق پیاده کرده و بردیم داخل سنگر.
کف و دیوارههای سنگر با پل شناور درست شده بود، سقفش را هم چند تا نبشی گذاشته بودند و رویش برزنت کشیده بودند. با عبور از دو تا پل شناور از سنگر میآمدیم بیرون و به محل پهلو گرفتن قایق میرسیدیم. سمت راست سنگر هم سه تا پل شناور داخل نیزار رفته بود و به توالت سنگر ختم میشد. وسط پل سوم را به ابعاد 30 در 50 سانتیمتر بریده بودند به جای کاسه توالت. دورش را هم با گونی پوشانده بودند، آب هم که با آفتابه از هور برمیداشتیم.
وسایل را که از قایق پیاده کردیم حاج رضا گفت: در این منطقه قراره دکل بزنیم، شما اینجا باشید تا مقدمات کار را فراهم کنیم. من میروم تطبیق کاری داشتید تماس بگیرید. هماهنگ میکنیم برایتان آب و غذا بیاورند.
حاج رضا که رفت سه تایی یک دستی سر و روی سنگر کشیدیم و تر و تمیزش کردیم. فانوس و علاالدین را نفت ریختیم و روشن کردیم. با آب بستهبندی هم کتری روحی را پر کردیم گذاشتیم روی علاالدین. دم غروب قایق تدارکات نیروهای مستقر در خط برایمان شام و صبحانه آورد. با غروب آفتاب وضو گرفتیم، جهت قبله را با قطب نما پیدا کردیم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت اقامه کردیم. شب برای شام کنسرو ماهی با خوراک بادمجان گرم کردیم خوردیم. بعد شام یکی دو ساعت نشستیم به صحبت، بعدش هم نفری دو تا پتو برداشتیم و کنار هم خوابیدیم. نصفههای شب احساس کردم جانوری با موهای سرم وَر میرود. بلند شدم در کمال تعجب دیدم چند تا موش آمدند توی سنگر و یکی از آنها موهای سرم را میجوید. پتو را کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم. چشمانم هنوز گرم نشده بود که متوجه شدم موشها ناخن انگشت پایم را میجوند. پاهایم را جمع کردم بردم زیر پتو و دور تا دور بدنم را با پتو پوشاندم. چند دقیقه بعد موشها شروع کردن به بالا و پایین پریدن روی ما. بلند شدم دیدم ایروانی و علیزاده هم از دست موشها کلافه شدند. کاری از دستمان برنمیآمد. تا صبح با شیطنت موشها کنار آمدیم. صبح که بیدار شدیم دیدم موشها رفتند سراغ خوراکیها و تمام آنها را نیم خورده کردند. یک ساک برزنتی داشتم که مقداری نخودچی در جیب بغلش ریخته بودم. موشها از بالای جیب ساک نزدیک زیپ یک سوراخ بزرگ ایجاده کرده و رفته بودند سراغ نخودچیها. مواد غذایی نیمخورده را جدا کردیم ریختیم برای سگماهیهای هور، بقیه مواد غذایی را هم ریختیم داخل یک کیسه برزنتی و با سیم تلفن جنگی از سقف سنگر آویزان کردیم. با تاریک شدن هوا حکومت و فرمانروایی موشها شروع شد. ما هم خودمان را کاملا پتو پیچ کرده و خوابیدیم، آنها هم هر کاری که دوست داشتند میکردند. از روی من میپریدند روی ایروانی، از روی او میپریدند روی علیزاده و ... ما هم با تکان دادن دست و پایمان از زیر پتو سعی میکردیم آنها را از خودمان دور کنیم. صبح که بیدار شدیم دیدیم این موشها از کناره پل شناور رفتند بالا، از نبشی روی سقف هم رد شدند، سیم تلفن جنگی را گرفتند رفتند پایین، کیسه برزنتی را سوراخ کردند رفتند داخل کیسه و همه خوراکی را خوردند. ما هم رویمان نمیشد با تطبیق تماس بگیریم و بگوییم موشها خودمان و غذایمان را میخورند، بالاخره زشت بود دیگه، ما را دست میانداختند و میگفتند اینها نمیتوانند با چند تا موش کنار بیایند و ... شب سوم شد، گفتیم چکار کنیم، چکار نکنیم. تصمیم گرفتیم خوراکیهایمان را بگذاریم داخل جعبه مهمات چوبی که در ورودی سنگر بود. صبح که بیدار شدیم دیدیم گوشه جعبه مهمات را به اندازه در یک کنسرو ماهی جویدند و رفتند توی جعبه مهمات و ... آن شب علاوه بر مواد غذایی داخل جعبه مهمات، بغل پوتین ایروانی را هم چند سانتیمتری جویده و سوراخ کرده بودند.
عصرها که هوا خوب بود یک پتو روی یکی پل کنار نیزار پهن میکردیم، چای میخوردیم، گپ میزدیم، تجربیات عملی دیدهبانی خود را تعریف میکردیم و ... عصر روز چهارم حسین سنگرگیر(4) و حاج قاسم (5) با قایق آمدند. از شانسشان چایمان آماده بود. بعد از حال و احوال چند تا لیوان پلاستیکی قرمز آوردیم و یک چای فانوس نشان اعلا! دور هم خوردیم. حسین سنگرگیر بچه خوش فکری بود. مشکل خوراکیها و موشها را که برایش تعریف کردیم گفت: این که کاری نداره، یک جایخی کوچک چوبی که داخلش ورق فلزی داره برایتان میآورم مواد غذایی را در آن نگهداری کنید.
راهکاری سریع و مطمئنی بود. قبل رفتن یک عکس دست جمعی با هم گرفتیم و حسین با حاج قاسم رفتند برای سرکشی منطقه و پیدا کردن یک جای مناسب برای احداث دکل دیدهبانی.
عصر روز چهارم حاج رضا سلیمانی آمد دیدن ما. یک چایی با هم خوردیم و با قایق یک دوری توی هور با هم زدیم. دم غروب بود که برگشتیم سنگر. آن شب حاج رضا پیش ما ماند ما هم نهایت استفاده را از اطلاعات ایشان در مورد منطقه و ... بردیم. شب که خواستیم بخوابیم خواستم داستان موشها را به حاج رضا بگویم، دیدم خوبیت نداره، بالاخره فرمانده ماست، خودش توی منطقه هست و از همه چی خبر دارد. ساعت ده یازده شب خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم دیدیم قسمت پایین پتوی حاج رضا خونی شده. حاجی را از خواب بیدار کردم و پرسیدم: چرا پتوی شما خونی شده؟ حاجی که خواب آلود بود پرسید: مگه شما اینجا موش هم دارید؟ گفتم: داریم، چند تا موش خوش اشتها هم داریم، چطور مگه؟ بدون اینکه جواب بدهد پتو را کنار زد دیدیم پای راست حاج رضا خونی شده. جورابش را که درآورد دیدیم به اندازه نیم سانتیمتر از سر انگشتان پای حاجی را موش خورده. مات و مبهوت پای حاجی را نگاه میکردم که گفت: این لامذهبها فهمیدن پای راستم حس نداره میرن سر وقتش!
حاج رضا پایش را پانسمان کرد و با قایق رفت بهداری اسکله. ظهر هم یک قایق فرستادند دنبال ما، وسایلمان را جمع کردیم و برگشتیم عقب. دو سه روز بعد من و برادر علیزاده بنا به دستور وسایلمان را جمع کرده برگردیم هورالهویزه. نیروهای واحد ادوات تیپ 33 المهدی شیراز که در منطقه مستقر بودند یک دکل دیدهبانی در هور داشتند. قرار بود ما ضمن گرفتن ثبتی با آتشبارهای خودمان روی اهداف مورد نظر، به دیدهبانان ادوات تیپ 33 المهدی هم آموزش دیدهبانی، نقشهخوانی، جهت یابی و ... بدهیم.
* * *
از موقعیت شهید مهرآبادی با ماشین رفتیم اسکله شطعلی، از آنجا هم با قایق رفتیم دکل دیدهبانی تیپ المهدی. دکل دیدهبانی با ارتفاع 18 تا 20 متر از نوع مثلثی بود که سرشان نری و مادگی داشت و در هم فرو میرفت و متصل میشد. دکل را روی یک پل شناور ماشینرو نصب کرده بودند و با 8 رشته سیم بکسل دکل مهار شده بود. یک سر سیم بکسلها به بدنه دکل و سر دیگرشان در داخل هور قرار داشت و معلوم نبود به کجا وصل است. داخل اتاقک دکل یک دوربین 180*20 مستقر کرده بودند و سه نفر آدم لاغر به سختی میتوانستند کنار هم سر پا بایستند. صدمتر عقبتر از دکل هم سنگر استراحت دیدگاه بود. سنگر که چه عرض کنم، چندتا پل شناور نفررو 1*2 متر را در میان نیزار به هم وصل کرده و روی آن یک چادر گروهی زده بودند. نه گونی خاکی، نه تخته و نه هیچ چیزی که جلوی تیر و ترکش را بگیرد.
روز اول من به همراه یکی از دیدهبانهای ادوات رفتیم بالای دکل. با اینکه منطقه آرام بود دکل خیلی بازی و حرکت داشت. نه هور موج داشت، نه گلولهای دور و برمان خورده بود!
پرسیدم: چرا دکل اینقدر تکان دارد؟
گفت: همیشه همینجوریه. گلوله بخور نزدیکی دکل موج هور بیشتر هم تکانش میدهد.
توی دلم گفتم اینها اصلا اینکاره نیستند، دکل که نباید اینقدر بازی داشته باشه. خدا عاقیبت ما را روی این دکل ختم به خیر کند. اول توجیه دوربین را چک کردم. 120 میلیم انحرافش را گرفتم و منطقه را دیدهبانی کردم. چند هدف مهم پیدا کردم. گرای هدف را گرفتم و مسافت تا هدف را هم با تکنیکهای دیدهبانی تخمین زدم و برای اجرای آتش به تطبیق دادم. هر مرحله از کار را هم کاملا به دیدهبان ادوات توضیح میدادم. در دو سه روز اول اهداف مهم منطقه را با کمک برادر علیزاده ثبت تیر کردیم و کلیات دیدهبانی را هم به دیدهبانهای ادوات آموزش دادیم. صبح روز چهارم که روی دکل بودیم وضعیت خط مقداری متشنج شد. نیم ساعت بعد هم مسئول ادوات تیپ المهدی آمد بالای دکل و گفت: عراق پاتک کرده، شما برید پایین ما کارمان را انجام بدهیم.
از دکل آمدم پایین و با بلمی که داشتیم پاروزنان رفتم سنگر استراحت پیش برادر علیزاده. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که نیروهای عراقی با خمپاره و توپخانه به صورت آتشباری دکل دیدهبانی را گرفتند زیر آتش. هر دقیقه 10 تا 12 گلوله دور و برمان میخورد و ستونی از آب و لجن کف هور را به آسمان بلند میکرد. ترکشهایشان هم فِر فِر کنان از کنارمان رد میشد. گلولههایشان هم که 100 متر عقب جلو میشد میخورد دور و بر چادر ما. من و برادر علیزاده کف چادر، روی شناور دراز کشیده بودیم، مرتب آیت الکرسی میخواندیم، پتوی کف چادر را گاز میگرفتیم و ناامیدانه به همدیگر نگاه میکردیم ببینیم کی تکه تکه میشویم. ترکش گلولههایی که اینطرف آنطرف ما میخورد چادر را سوراخ سوراخ کرده بود. با انفجار هر گلوله موجی راه میافتاد و شناورهای زیر چادر را بالا و پایین میکرد. در همین گیر و دار یک صدای شاتلاپ بلندی آمد و صدای کمک کمک بچههای روی دکل بلند شد. بلافاصله از سنگر بیرون آمدم ببینم چه خبر است. دیدم از دکل خبری نبود. بلمی که کنار چادر بود را چک کردم، الحمدالله سالم بود. سوار بلم شدم و رفتم به سمت دکل. پارو میزدم ولی بلم جلو نمیرفت. عقب را نگاه کردم دیدم از بس هول شده بودم یادم رفته بود طناب بلم که به پل شناور بسته شده بود را باز کنم. از برادر علیزاده خواستم طناب را باز کند. آن بنده خدا هم زحمت کشید طناب را باز کرد و رفتم به سمت دکل. تا خودم را به دکل برسانم چند بار دیگر آن حوالی را آتشباری زدند. کف بلم دراز کشیدم، ترکشها هم تلپ تلپ دور و برم میافتاد داخل هور.
پل شناور سر جایش بود ولی دکل سقوط کرده بود. شانسی که آورده بودند دکل به سمت جلو در قسمتی که هور نیزار نداشت افتاده بود. یکی از بچهها وسط هور دست و پا میزد و تقاضای کمک میکرد. با بلم خودم را به او رساندم و از آب کشیدمش بیرون. در همین بین دو تا قایق موتوری آمدند و دو نفری را که زیر دکل گیر کرده بودند نجات دادند بردند عقب. آنها که رفتند بلم را بستم به پل شناور، لخت شدم پریدم داخل هور و دوربین، پایه دوربین، بیسیم، اسلحه و ... را یکی یکی از زیر آب کشیدم بیرون و بردم سنگر استراحت. هوا سرد بود و آب هم یخ یخ. وارد سنگر که شدم خودم را پتو پیچ کردم و با بیسیم، با کُد و رمز گزارش سقوط دکل را به تطبیق اعلام کردم. همان روز عصر یک قایق فرستادند تا ما و وسایلمان را به اسکله شط علی انتقال دادند از آنجا هم با تویوتا رفتیم عقبه دیدهبانی در موقعیت شهید مهابادی.
برای درآوردن وسایل دیدگاه که لخت شدم پریدم توی آب سرمای شدیدی خوردم، سینوزیتم هم شدیدا عود کرد. چند ماهی مرخصی نرفته بودم. یک هفته مرخصی گرفتم رفتم تهران.
* * *
از مرخصی که برگشتم حسین سنگرگیر با چوب کبریت مشغول طراحی یک دکل دیدهبانی مِرو با طرح پایه موشکی بود. قرار بود پایه طرح موشکی دکل در کف هور قرار بگیرد و مثل دکل برادران تیپ المهدی روی پل شناور نباشد که وقتی باد یا موج میآید تکان بخورد و به سادگی سقوط کند. کار طراحی حسین که تمام شد یک ماکت خیلی شیک از آب درآمد. حسین سنگرگیر طرح دکل را به حاج حسین کابلی(6) نشان داد و مراحل اجرا را هم برایش توضیح داد. حاج حسین هم طرح را تائید کرد و کارهای مقدماتی شروع شد. اولین مرحله شناسایی محل احداث دکل بود. روی نقشه منطقه حدودی احداث دکل مشخص شد حاج حسین کابلی و حاج قاسم یاسینی با قایق رفتند داخل هور. یک محل مناسبی سمت چپ دکل برادران تیپ المهدی انتخاب کردند که خارج از بُرد گلوله مستقیم تانک بود، روی مناطق مورد نظر دید و اشراف داشت، از سه طرف هم به نیزار ختم میشد که احتمال آمدن غواص را به حداقل ممکن میرساند. مرحله دوم تهیه و تامین 20 پل نفررو 2*1 متر بود که به من و یزدان(7)واگذار شد. هر جا رفتیم پل پیدا نکردیم، هرجا هم پل بود صاحب داشت و نمیدادند. یکی دو روز تمام آبراههای و سوراخ سمبههای هور را سرک کشیدیم تا اینکه در یک محوطه محصور شده با نیزار که یک ورودی باریکی داشت تعداد زیادی پل پیدا کردیم که چند ردیف روی هم چیده بودند. ظاهر قضیه نشان میداد که پلها صاحب دارد و آنها را به نوعی در منطقه مخفی و استتار کرده، ولی چارهای نداشتیم، بالاخره کار ما هم گیر بود. به یزدان گفتم: بجنبد تا میتونیم پل بار بزنیم تا صاحبش نیومده ببریم! پنج عدد از پلها را داخل قایق سوار کردیم، هفت عدد پل را هم با طناب بستیم پشت قایق و راه افتادیم. موتور قایق گاز میخورد ولی سرعت قایق خیلی کم بود. عرض پلها هم سطح آب بود قایق که جلو میرفت آب پشت قایق میخورد به لبه پلها و نمیگذاشت قایق سرعت بگیرد. یک مقداری که رفتیم دیدم اینطوری نمیشود. کنار آبراه زدیم بغل. با یزدان رفتیم روی پلهایی که بسته بودیم عقب، دو تا از پِیمهایی که پلها را به هم وصل میکرد را باز کردیم و به صورت بالا و پایین جا زدیم. شش تا پل را در دوطبقه سه تایی به هم وصل کردیم یک پل را هم بین قایق و آنها قرار دادیم. من نشستم روی پل دوتایی و با پا به وسط پل تکی فشار میآوردم، لبه پل جلویی یک مقداری میرفت بالا و آب از زیرش رد میشد. با این ترفند سرعت قایق بیشتر شد. یزدان هم هدایت قایق را بر عهده گرفت. با اینکه سرعت قایق بیشتر شده بود هشت ساعت در راه بودیم تا پلها را به محل احداث دکل برسانیم. آنجا بود که دوباره سینوسهای من عفونت کرد و مریض شدم. دفعه دوم برای آوردن پل، یزدان با یکی از بچههای واحد رفت و من رفتم دنبال دارو و درمان.
تعداد پلها که به حد نصاب رسید کار را شروع کردیم. اول پلها را به اندازهای که مّد نظرمان بود با پِیم به هم وصل کردیم. با دو تا قایقی که داشتیم در دو نوبت میلههای مِرو را آوردیم پای کار و روی پلهای شناور به تفکیک چیدیم. میلههای دو متری یک طرف، میلههای سه متری یک طرف، توپیها هم که لولهها را به هم وصل میکرد یک طرف چیدیم.
برای شروع کار یک اتاقک 2 در 2 متر مِرو وسط پلها زدیم. در مرحله بعد در هر ضلع اتاقک اصلی 3 اتاقک 2 در 2 اضافه کردیم. یعنی دوازده اتاقک دو متری را به حالت بعلاوه در چهار طرف اتاقک اولیه به هم وصل کردیم. طبقه اول که تمام شد هوا داشت تاریک میشد. بچهها هم خسته بودند. کار را تعطیل کردیم و رفتیم اسکله شط علی برای استراحت. صبح روز بعد، بعد از صرف صبحانه به همراه حسین سنگر گیر، حاج قاسم یاسینی، محمدعلی کرمی(8)، یزدان، حجت ایروانی، ولی حسین ورمرزیار، علیزاده و چند نفر دیگر از برادران دیدهبانی رفتیم پای کار.
اول یک اتاقک 2 در 2 متر روی اتاقک وسط طبقه اول اضافه کردیم. در مرحله بعد در هر ضلع اتاقک مرکزی 2 اتاقک 2 در 2 اضافه کردیم. یعنی هشت اتاقک دو متری را به حالت بعلاوه در چهار طرف اتاقک وسط طبقه دوم به هم وصل کردیم. از توپی گوشه بالایی اتاقکهای انتهایی طبقه دوم هم یک لوله سه متری به حالت بازو، وصل کردیم به توپی بالایی اتاقک طبقه اول. من و برادر کرمی در کنار هم کار میکردیم. داشتم با آچار لوله را به توپی میبستم که کرمی یک بغل پایی به پایم زد، دلم هوری ریخت پایین. کم مانده بود بیفتم توی آب. گفتم: کرمی شوخی نکن، کم مونده بود بیفتم توی آب. این چه کاری بود کردی و ... کرمی و بقیه بچهها که دیدند هول کردم زدند زیر خنده. چند دقیقه بعد که کرمی پشتش به من بود یک بغل پا بهش زدم. بنده خدا اصلا حواسش نبود و تلاپی افتاد توی هور . بچههایی که پایین بودند کمکش کردند از آب آمد بیرون. شُر شُر آب از لباسهای کرمی میریخت. با ناراحتی گفت: این چکاری بود که کردی؟ من که چند متری از او بالاتر بودم و میدانستم دستش به من نمیرسد گفتم: چیزی که عوض داره گِلِه نداره. نزدیک ظهر بود که طبقه دوم پایه موشکی کامل شد.
حالا وقت آن بود که پِیمهای پلهای شناور را به ترتیب در میآوردیم و پلها را یکی یکی از زیر پایه موشکی دکل بیرون میکشیدیم. کار سخت، زمانبَر و پر درد سری بود. دم غروب بود که اکثر پلها را کشیدیم بیرون، فقط چهار تا پل زیر پایه موشکی دکل مانده بود، زیر هر پایه یک پل. حاج حسین کابلی گفت: دو تا پل سمت برکه را که با قایق از زیر دکل بکشیم بیرون پایههای سمت برکه کف هور مینشیند، این پایهها که نشست کف هور، پلهای زیر پایههای سمت نیزار هم آزاد میشود پایههای آنطرف هم میرود پایین. حسین سنگرگیر، حاج رضا سلیمانی و حاج قاسم یاسینی هم موافقت خود را اعلام کردند. البته کسی راهکار دیگری به نظرش نمیرسید. پلهایی را که زیر پایههای سمت برکه بود را با طناب بستیم پشت قایقها. خودمان هم روی پل شناوری که در فاصله چند متری پایه دکل قرار داشت ایستادیم. حاج حسین و حاج رضا رفتند در قایق ریجندر؛ حسین سنگرگیر و حاج قاسم یاسینی هم رفتند توی قایق لاور نشستند. هر دو قایق با هم بصورت همزمان و با سرعت یکسان حرکت کردند و به آرامی پلها را از زیر پایههای سمت برکه کشیدند بیرون. هر دو پایه موشکی دکل رفت پایین و کف هور نشست. اما دو پایه موشکی دیگر که سمت نیزار بود هنوز روی پلها قرار داشت. با پیشنهاد حسین سنگر گیر قرار شد روی هر پل سه نفر بایستند و با فشار پا پل را کم کم از زیر دکل به سمت بیرون هدایت کنند. کار، کار خطرناکی بود، امکان داشت با رها شدن پل از زیر دکل کسانیکه روی پل بودند داخل هور سقوط کرده و پایشان زیر پایه موشکی در کف هور گیر کند. چارهای نبود. هوا داشت تاریک میشد و روشنایی هوا را از دست میدادیم. حاج حسین کابلی یک سرنیزه تیز بسته بود کمرش، حاج رضا پرسید: اون سرنیزه را برای چی بستی کمرت؟ حاج حسین گفت: اگر کسی پایش زیر دکل گیر کرد دکل را که نمیتونیم بلند کنیم! پایش را با سرنیزه میبریم تا نجاتش بدهیم و خفه نشود!. با شنیدن جواب حاج حسین پیش خودم گفتم حاج حسین تا کجای کار را فکر کرده!
روی هر پل سه نفر مستقر شدیم و با ضربات پا پل را به پایین و به سمت بیرون هدایت میکردیم. با هر فشاری که میآوردیم پل چند سانتیمتری جابجا میشد تا اینکه قسمت اعظم پل از زیر دکل خارج شد و وزن دکل باعث شد پل رها شود و پایههای موشکی سمت نیزار هم برود کف هور بنشیند. حالا هر چهار پایه طرح موشکی دکل کف هور بود ولی دو پایهای که سمت برکه بود بیشتر در لجنهای کف هور فرو رفته بود و پایه موشکی دکل کج شده بود.
هوا تاریک شده بود و کاری هم از دستمان برنمیآمد. قرار شد برگردیم عقب، هم استراحتی بکنیم و هم راه حلی برای صاف کردن پایه موشکی دکل پیدا کنیم.
آن شب نماز را به جماعت خواندیم و شام را هم که سیب زمینی تخم مرغ بود دور هم خوردیم. بعد شام هم به بحث نشستیم تا راه حلی برای صاف کردن پایه موشکی دکل پیدا کنیم. بعد از کلی بحث و پیشنها قرار شد دو طبقه اتاقک اصلی دکل اضافه کنیم. روی طبقه آخر هم یک بازویی به بیرون نصب کنیم برای بستن یک قرقره. بین دو پایه موشکی را که کمتر در آب فرو رفته بود را با لولههای سه متری به هم وصل کرده و روی آن چند تراورز(9) بچینیم، چند تراورز را ببندیم یک سر طناب، آن سر طناب را از قرقرهای که بسته بودیم به بازویی طبقه آخر رد کنیم و چند نفری بکشیم بالا، تراورزها که بالا رفت یک دفعه رها کنیم تراورزها به تراورزهایی که بین دو پایه موشکی گذاشته بودیم ضربه بزند و این طرف دکل که بالاتر بود پایین برود و با آن طرف طراز شود.
صبح روز بعد رفتیم پای کار و طبق برنامه شب گذشته عمل کردیم. اینقدر این تراورزها را کشیدیم بالا و رها کردیم تا اینکه پایههای موشکی سمت نیزار هم به اندازه دو پایه موشکی سمت برکه در کف هور فرو رفت و پایه موشکی دکل تا حد قابل قبولی صاف و تراز شد. حالا ارتفاع دکل 8 متر شده بود، چهار متر داخل آب، چهار متر هم بالاتر از سطح آب. نیزارهای منطقه حدودا سه متر ارتفاع داشت و اگر میخواستیم ارتفاع دکل را بالاتر ببریم قطعا عراقیها ما را میدیدند و با شلیک گلولههای توپ از خجالت ما درمیآمدند. کار را تعطیل کردیم و برگشتیم عقب. بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء و صرف شام نیروها را جمع و جور کردیم و رفتیم پای کار. در دل شب، بدون هرگونه چراغی در آبراههای اصلی و فرعی پیش رفتیم تا رسیدیم به محل احداث دکل. قایق را بستیم به یکی از پایههای دکل و مشغول کار شدیم. دو نفر با آچار تخت رفتندروی اتاقک آخر دکل، در هر طبقه هم یک نفر مستقر شد تا لولههای مِرو را دست به دست برسانند به نفرات بالا. یک نفر هم که پایین بود روی هر میله دو متری یک توپی میبست و میداد دست کسی که در طبقه اول مستقر بود. ترتیب کار هم اینطور بود که اول چهار لوله دومتری با توپی میفرستادند بالا، دو نفری که بالا بودند آن چهار لوله را به صورت عمودی میبستند روی اتاقک آخر. بعد پنج تا لوله سه متری میفرستادند بالا که بصورت ضربدری در چهار طرف و سقف اتاقک جدید بسته میشد. در مرحله بعد چهار لوله دو متری برای چهار طرف فوقانی اتاقک میفرستادند بالا.
آن شب شش طبقه روی چهار طبقهای که زده بودیم اضافه کردیم. مشکلی داشتیم این بود که بعضی از لولههای سه متری چند سانتیمتر بلندتر بود و بسته نمیشد. در طبقه سوم و چهارم جای یکی دو تا از لوله سه متری خالی بود.صبح که حاج حسین کابلی آمد پای دکل، با قایق ریجندر یک دوری دور دکل زد و گفت: پس چرا ضربدریها را کامل نبستید؟
گفتم: حاجی لولههای سه متری چند سانتیمتر بزرگتره و بسته نمیشه.
به چشم خریدار دکل را برانداز کرد و گفت: این به درد نمیخوره. امنیت نداره. بچه مردم رو به چه تضمینی بفرستیم روی دکل؟ امشب دکل را باز کنید بیارید پایین. برید از کارخانه سپنتای اهواز لولههای اندازه بیارید ببندید بره بالا.
صبح روز بعد با حاج قاسم یاسینی رفتیم کارخانه سپنتای اهواز. کارخانه تعطیل بود و فقط یک نگهبان در اتاقک انتظامات مستقر بود. حاج قاسم با نگهبان صحبت کرد و گفت: چند تا لوله سه متری مِرو برای دکل دیدهبانی لازم داریم. آن بنده خدا هم گفت: بروید هر تعداد لوله لازم دارید بردارید. با حاج قاسم رفتیم داخل محوطه لولههای سه متری را روی زمین کنار هم چیدیم و آنهایی که سایز مورد نظرمان بود را جدا کردیم و پشت تویوتا بار زدیم. با تشکر از نگهبان شرکت به سمت جزیره و شط علی حرکت کردیم. عصر بود که رسیدیم اسکله. لولههای مِرو را سوار قایق کردیم و بعد از نماز و شام رفتیم پای دکل. از سر شب تا ساعت دو صبح هشت طبقه را باز کردیم و از نو به صورت کامل بستیم. هوا خیلی سرد بود. این لولهها هم خیلی سنگین بود و هم خیلی سرد، طوری که از شدت سرما این لولهها به دستمان میچسبید و دستمان را سِر میکرد. از دستکش هم استفاده نمیکردیم تا لوله را محکمتر بگیریم و از دستمان سُر نخورد. با این حال آن شب چند بار لوله مِرو از دست بچهها رها شد و افتاد پایین که الحمدالله به کسی نخورد و به خیر گذشت.
تختههای اتاقک دکل را هم دست به دست فرستادیم بالا و اتاقک دکل را هم تا ساعت 4 صبح کامل کردیم. من و برادر ایروانی از بالا شروع کردیم به آجار کشی پیچ لولههای دکل، بقیه بچهها هم مشغول بستن نردبان دکل شدند. در هر طبقه یک نردبان دو متری نصب میشد. قسمت بالای نردبان حالت قلاب داشت که به میله افقی چفت میشد، قسمت پایین نردبان هم حالت نَری داشت که در مادگی نردبان طبقه پایینی فرو میرفت. نصب نردبان که تمام شد از بالا تا پایین دکل جلوی نردبان را با گونی متری پوشاندیم تا دیدهبانهای عراقی متوجه بالا پایین رفتن نیروهای ما نشوند.
پاورقی:
1)حاج رضا سلیمانی جانشین عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)
2) برکه مختار در منطقه هورالهویزه قرار داشت.
3) موقعیت شهید بهرام مهرآبادی عقبه تیپ بود و در جاده اهواز خرمشهر، چهارراه صاحبالزمان(عج) قرار داشت.
4) برادر پاسدار شهید حسین سنگرگیر مسئول واحد دیدهبانی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)
5) برادر بسیجی حاج قاسم یاسینی از مسئولین واحد دیدهبانی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)
6) برادر پاسدار شهید حاج حسین کابلی مسئول عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)
7) برادر یزدان زالی پولی از بسیجیهای دوساله دیدهبانی.
8) پاسدار جانباز محمدعلی کرمی از مسئولین واحد دیدهبانی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) که در آذر ماه سال 1386 بر اثر عوارض شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.
9) چوبهای دراز و کلفتی که قیراندود شده و زیر ریلهای راهآهن قرار میگیرد.
یونس جعفری
اواخر دیماه سال 1365 بود. عملیات کربلای چهار شروع نشده تمام شده بود و خودمان را برای عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه آماده میکردیم. صبح عملیات باید روی خطوط اول دشمن و جادههای مواصلاتی اجرای آتش میکردیم و دقت آتش در گرو تسلط و دید مناسب روی منطقه درگیری بود. به همین جهت مسئولین واحد دیدهبانی تصمیم گرفتند زیرسازی یک دکل را در منطقه پاسگاه زید، پشت آب گرفتگی شلمچه انجام بدهیم و پایه دکل را نصب کنیم تا صبح روز عملیات که نیروهای خودی پیشروی کردند دکل را بالا ببریم و آتش پشتیبانی منطقه را با دقت بیشتری هدایت کنیم. دکل از نوع مثلثی لولهای بود. عرض هر مثلثی 20/1 سانتیمتر بود که بصورت نری و مادگی روی هم نصب میشدند و دکل بالا میرفت. چند شب پشت سر هم به همراه برادران فریدمهرآیین، حاج قاسم یاسینی، سیدداود آیتی و چند نفر از برادران دیدهبانی رفتیم در محل تعیین شده یک گودال با ابعاد 5/2 در 5/2 به عمق دو متر کندیم برای پایه اصلی دکل. در هر گوشه محل پایه دکل با فاصله معین 2 چاله با ابعاد 1 متر در 1 متر با عمق یک متر کندیم برای بتنریزی محل بستن مهارهای دکل. جمعا 9 گودال. شب چهارم رفتیم برای استقرار پایه دکل و بتن ریزی. طبقه اول و دوم را داخل گودال نصب کردیم. کنار گودال ماسه و سیمان را با آب مخلوط کرده و بتن دستی ریختیم و گودال را تا سطح زمین کاملا پر کردیم. بعد از آن رفتیم سراغ گودالهایی که برای پایه مهار کنده بودیم. نیروهای مستقر در خط که توالت نداشتند از چند تا از گودالها به جای چاله توالت استفاده کرده بودند و ... چند تا تیکه میلگرد را هم به هم جوش داده بودیم و سر یکی از میلگردها را به حالت حلقه درآورده بودیم تا سیم بکسل مهار را به آن ببندیم. در هر چاله مهار هم یکی از این میلگردها را قرار دادیم و با ماسه و سیمان چالهها را پر کردیم. حالا همه چیز آماده بود برای بالا بردن ارتفاع دکل.
شب بیستم دیماه 1365 که قرار بود عملیات انجام شود به اتفاق فریدمهرآیین، سیدداود آیتی، یونس جعفری،جعفر شعبانی، رفیعی و دو سه نفر دیگر از برادران دیدهبانی مثلثیهای دکل را پشت دو دستگاه تویوتا کردیم و رفتیم پای کار. ساعت ده شب رسیدیم پای دکل. مثلثیها را پای دکل خالی کردیم و ماشینها را بردیم پشت خاکریزی که در دویست متری دکل بود پارک کردیم. ظاهرا عراقیها شستشان با خبر شده بود که خبرهایی هست. پشت سر هم منور میزدند و هراز گاهی بصورت آتشباری گوشه و کنار منطقه را زیر آتش میگرفتند. چند تا گلوله هم دور و بر دکل خورد و منفجر شد. حاج قاسم بچهها را به دو گروه تقسیم کرد. یک گروه پای کار برای بالا بردن دکل، گروه دوم هم مقداری عقبتر پشت خاکریز پناه گرفتند. اینطوری اگر حادثهای پیش میآمد تلفات ما به حداقل میرسید. من، شعبانی، آیتی و دو نفر دیگر رفتیم پشت خاکریز؛ بقیه هم مشغول کار شدند. چند دقیقه از رسیدن ما به پشت خاکریز نگذشته بود که عراقیها دور و بر ما را آتشباری زیر آتش گرفتند. یکی از گلولهها خورد پای دکل و منفجر شد. با انفجار گلوله سر و صدای بچهها بلند شد. حاج قاسم با صدای بلند گفت: روح الله ماشین رو روشن کن بیار، مجروح داریم.
سریع ماشین را روشن کردم و چراغ خاموش تا جایی که امکان داشت جلو رفتم. هوا کاملا تاریک بود. اجازه هم نداشتیم چراغ ماشین را روشن کنیم. دو نفر از بچهها یونس جعفری را جلوی تویوتا سوار کردند. خون زیادی از یونس میرفت و نمیتوانست خودش را نگه دارد. دو نفر دیگر هم برادر رفیعی را آوردند کنار یونس سوار کردند و در را بستند. از بچههایی که رفیعی را آورده بودند پرسیدم: کس دیگری هم مجروح شده؟ گفتند: نه همین دو نفر هستند برو اورژانس. یونس اصلا به هوش نبود و بالا تنهاش میافتاد روی فرمان. برادر رفیعی هم که ساق پایش را ترکش برده بود داد و فریاد میکرد. به رفیعی گفتم: به جای داد و فریاد یونس را بگیر زودتر بریم اورژانس. چراغ خاموش با حد اکثر سرعت ممکن به سمت سنگر اورزانس خط که در فاصله یک کیلومتری ما بود راندم. جلویم را اصلا نمیدیدم، فقط یک سایهای از جاده در دشت دیده میشد. جاده هم کج و کوله و پر دست انداز بود. توی هر دست اندازی که میافتادیم یونس میافتاد روی فرمان، رفیعی هم شدیدا درد داشت. با دست راستم یونس را گرفته بودم و با یک دست با دنده دو، در تاریکی رانندگی میکردم. جلوی سنگر اورژانس که رسیدم چند تا بوق زدم و گفتم: مجروح آوردم بیائید کمک. دو سه نفر از برادران بهداری آمدند کمک کردند این دو نفر را بردیم داخل اورژانس. برادر رفیعی که بچه خمین بود استخوان ساق پایش را یک ترکش با پدر و مادربرده بود و پایش از ساق پا آویزان شده و به پوست بند بود. جراحت پای ایشان را پانسمان کردند و اعزام کردند اهواز.
یونس جعفری را که روی تخت خواباندند دکتر برای معاینه آمد بالای سرش، ترکش از شکمش وارد شده و از پشتش بیرون آمده بود. یونس را برگرداندند، دکتر زخم پشتش را که دید گفت: این بنده خدا طحالش از بین رفته و درجا تموم کرده، خدا رحمتش کند. قبل از اینکه پیکر مجروح یونس را ببرند معراج الشهدا، محتویات جیبهایش را برداشتم که به خانوادهاش برسانم. در یکی از جیبهایش تکه کاغذی پیدا کردم که این شعر را با دست خط خودش نوشته بود:
گشتم دو دل و جان بر سر راهت کردم هر چیز که داشتم من نثارت کردم
او گفت: تو که باشی که کنی یا نکنی این من بودم که بیقرارت کردم