تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

حاج رضا سلیمانی:

بسم الله الرحمن الرحیم

مهمترین دستاورد ما در عملیات بدر جاده خندق بود. روی کالک عملیات قرارگاه اسم این جاده را خندق نوشته بودند و همین اسم روی جاده ماند. خط دشمن در منطقه، شمالی جنوبی بود و جاده خندق، شرقی غربی و عمود بر خط اول یا سیل­بند دشمن بود. بعد از عملیات خیبر عراقی­ها برای اینکه نسبت به تحرکات ما در منطقه هور تسلط بیشتری داشته باشند این جاده را به طول 18 تا 20 کیلومتر و عرض 8 متر از سه راهی العزیر (جاده العماره بصره) تا عمق هور از شرق به غرب با ریختن خاک و کوبیدن آن احداث کرده بودند. (احداث جاده خاکی در دل هور) آنها روی این جاده نیروی پیاده و مواضع پدافند هوایی مستقر کرده و جهت سهولت در تردد، دو میدان بزرگ یا پَد ساخته بودند که خودروهای سبک و سنگین به راحتی بتوانند آنجا دور بزنند. در سمت چپ و راست جاده هم چندین رشته سیم خاردار حلقوی و موانع خورشیدی ایجاد کرده بودند. ضلع شمالی جاده با فاصله 50 تا 100 متر سنگر نگهبانی و دوشکا ساخته بودند و به سمت مواضع ما پدافند کرده بودند. از پَد دوم که در انتهای جاده قرار داشت به عنوان اسکله قایق­ها و انبار و دپوی تدارکات استفاده می­کردند.

در عملیات بدر نیروهای خودی جاده خندق، سیل بند اول حد فاصل آن تا جاده العماره به بصره را تصرف کردند. در بعضی از محورها از رودخانه دجله هم عبور کردند. بعد از تک و پاتک­های نیروهای خودی و دشمن در نهایت جاده مهم خندق را تثبیت کردیم. از آنجا که یک سر جاده به دژ عراق وصل می­شد برادران تخریب جهت قطع اتصال و جلوگیری از عبور نیروی پیاده و تانک­های دشمن با مواد منفجره اقدام به قطع جاده با طول چند متر نمودند. نیروهای خودی در این­طرف جاده و نیروهای دشمن در آن سوی جاده پدافند نمودند.

در ضلع جنوبی اولین میدان یا پَد که نزدیکترین پَد به خط دشمن بود یک تپه با ارتفاع حدود 5 متر قرار داشت که یک دیدگاه روی آن احداث کردیم. در مرکز پَد یک سنگر بزرگ عراقی بود که نیروهای بهداری در آن مستقر شدند. در ضلع شمال پَد هم اسکله مانندی بود که قایق­ها برای پشتیبانی و تدارکات آنجا پهلو می­گرفتند و پس از تخلیه تدارکات، مجروحین را سوار می­کردند و می­بردند. سنگر استراحت دیدگاه را هم در مرکز پَد، پشت سنگر بهداری ساختیم. یک سنگر هلالی در ابعاد تقریبی 50/1 در 1 متر، با ارتفاع 20/1 متر. در روزهای اول پدافند منطقه این تنها دیدگاه توپخانه در منطقه عملیات بود. آتش دشمن روی این پَد به قدری سنگین بود که پَد ارواح نام گرفت.

قرارگاه اصلی توپخانه در جاده سیدالشهداء(ع) در جزیره شمالی مجنون قرار داشت.  قرارگاه فرعی تطبیق آتش در کیلومتر 8 جاده خندق در یک سنگر عراقی با طول 2 متر و عرض 20/1 ؛ در کنار جاده فعال کردیم. سنگر قرارگاه به قدری کوچک بود که اگر دو میز هدایت آتش را داخل سنگر کنار هم مستقر می­کردیم جایی برای خواب نداشتیم. برای اینکه فضایی را برای خواب در اختیار داشته باشیم صفحه میزها را با سیم تلفن صحرایی به سقف بستیم و پایه­ میزها را جمع کردیم. در زمان اجرای ماموریت روی میز کار می­کردیم و برای استراحت می­رفتیم زیر میز دراز می­کشیدیم. من کار هدایت آتش و ضد آتشبار را انجام می­دادم دو نفر هم به صورت نوبتی پای بیسیم بودند. در این سنگر دو نفر می­توانستند بخوابند و سه نفر هم بنشینند.  یک موتور تریل هوندا 250 هم داشتیم که تا خط می­رفتیم و می­آمدیم. در روزهای اول استقرار در قرارگاه فرعی برادر ذوالانوار(1) از فرماندهی توپخانه آمدند و یکی دو روزی در خدمت ایشان بودیم. به علت پاتک­های سنگین عراق از ابتدا تا انتهای جاده خندق را با هم آماج بندی کردیم تا در صورت تصرف جاده توسط نیروهای دشمن، از روی آماج نقاط مختلف جاده را با آتشبارهای توپخانه و کاتیوشا زیر آتش بگیریم.

در ابتدای بریدگی جاده خندق که خط اول نیروهای خودی بود یک خاکریزی به طول 8 متر، در عرض جاده زده بودند. پشت خاکریز یک سنگری داشتیم که یک دیده­بان به همراه یکی از نیروهای عملیات آنجا مستقر بودند. بچه­های مهندسی برای اینکه تانک­های عراقی نفرات و سنگرهای ما را روی جاده خندق با تیر مستقیم نزنند چهار تا خاکریز نصفه به صورت زیگزال در عرض جاده زده بودند، ماشین­ها و موتورها بین این خاکریزها می­پیچید تا برسند به خط اول. این سنگری که در خط اول داشتیم به شدت زیر آتش خمپاره 60 و 120 و تیر مستقیم تانک بود. حسین شیرین(2) به همراه یکی از بچه­های عملیات در آن سنگر مستقر بودند. حسین از آنجا روی خاکریز اول عراق و تانک­هایی که می­آمدند روی سیل­بند، اجرای آتش می­کرد. در چند روز اول تثبیت خط، عراقی­ها خیلی فشار می­آوردند که جاده خندق را پس بگیرند، چند بار با اجرای آتش تهیه سنگین و به کارگیری تانک و هلی­کوپتر پاتک کردند که با مقاومت نیروهای خودی مواجه شدند و دست از پا درازتر و دادن تلفات سنگین پا پس کشیدند. در یکی از همین پاتک­های دشمن، یکی از بچه­های قرارگاه با بیسیم دیده­بان ما تماس گرفت و گفت: حسین موجی شده بیائید ببریدش.

در سنگر قرارگاه جز من و دو نفر نیروی مخابرات کسی نبود، خودم موتور را برداشتم و رفتم دیدگاه خط. گلوله­های خمپاره 60 با تعداد خیلی زیاد در گوشه و کنار خط منفجر می­شد. انگار 10 تا قبضه خمپاره را در یک موضع مستقر کردند و پشت سرهم گلوله را می­اندازند توی لوله. با سلام و صلوات و آیه­الکرسی خودم را سالم رساندم به دیدگاه خط. موتور را یک گوشه روی زمین خواباندم و رفتم داخل سنگر. حسین کف سنگر دراز کشیده بود و حالش خیلی بد بود. به کمک بچه­های قرارگاه، حسین را آوردیم بیرون. موتور را بلند کردم و هندل زدم. با اولین هندل روشن شد. حسین را پشتم سوار کردند و حرکت کردم. انگار ما را دیده بودند، با شلیک گلوله­های خمپاره 60 دنبالمان کرده بودند؛ منهم با سرعت 60،70 کیلومتر بین خاکریزهای منقطع حرکت می­کردم. پیچ اول و دوم و سوم را رد کردم، سر پیچ چهارم یک گلوله خمپاره خورد چند متر جلوتر، دود انفجار دیدم را کور کرد، جلویم را ندیدم و با همان سرعت رفتم روی سقف سنگری که سر پیچ بود. موتور روی هوا چرخید، موتور بالا، من و حسین شیرین هم زیر موتور. چند متر آنطرف­تر آمدیم روی زمین. اول من و حسین خوردیم زمین و بعدش موتور آمد رویمان و چند متر روی زمین سُر خوردیم. زیر موتور مانده بودیم که بچه­های بسیجی آمدند موتور را بلند کردند و ما را کشیدند بیرون. دستها و پاهایم را تکان دادم دیدم الحمدالله سالم است. آنقدر بد آمدیم روی زمین که فکر کردم دست و پا یا گردنم شکسته! حسین هم در حالی که از گوش و دماغش خون می­آمد روی زمین بی­حال افتاده بود. منطقه همچنان زیر آتش شدید دشمن بود. با کمک نیروهای بسیجی سوار موتور شدیم و حرکت کردیم. وضعیت منطقه خیلی ناآرام بود. احتمال دادم این آتش تهیه مقدمه پاتک دشمن باشد، تصمیم گرفتم بروم دیدگاه سر و گوشی آب بدهم. به پَد اول که به پَد ارواح معروف بود رسیدیم. موتور را جلوی سنگر استراحت دیدگاه پارک کردم. با کمک آقا حجت(3) حسین را بردیم داخل سنگر استراحت خوباندیم روی زمین. به آقا حجت گفتم: حسین اینجا باشه استراحت کنه، آبی چایی هم بده بخوره. می­رم دیدگاه ببینم منطقه چه خبره.

در سنگر دیدگاه دایی ماسوله (4) مشغول دیده­بانی و هدایت آتش بود. پشت دوربین که رفتم زمان از دستم در رفت. با دایی ماسوله سرم گرم دیده­بانی شد. همین­طور که خط اول و دوم دشمن را زیر آتش گرفته بودیم چشمم خورد به یک قبضه پدافند 57 میلیمتری که گوشه سمت چپ پَد بود. با مسئول پدافند صحبت کردم و گفتم: شما با شلیک مستقیم لبه سیل­بند را بزن من برایت دیده­بانی می­کنم. آن بنده خدا هم قبول کرد و شروع کرد به شلیک کردن، منهم تصحیحات چپ و راستش را می­دادم. ماشاالله خیلی خوب و دقیق می­زد. چند دقیقه که گذشت عراقی­ها از شدت و دقت آتش ما عصبانی شدند و تنها دیدگاه منطقه را که دیدگاه ما بود به شدت زیر آتش گرفتند. گلوله­های مستقیم تانک می­خورد کنار جاده و گل و لای هور از پنچره می­ریخت روی ما و دوربین. تبادل شدید آتش بین ما و دشمن با شدت هر چه تمامتر ادامه داشت تا اینکه یگ گلوله توپ از روی سر دیدگاه رد شد و صاف خورد روی سقف سنگر استراحت دیده­بانی. پتوی جلوی در را که کنار زدم دیدم حسین را دوباره موج گرفته. از سنگر آمده بود بیرون و زیر آتش شدید دشمن، دور پَد می­دوید و فحش می­داد. آقا حجت و چند تا بچه­های پیاده هم دنبالش می­دویدند بگیرندش. بنده خدا حسین شیرین در خط موجی شده بود، منهم با موتور زمین زدمش، اینجا هم دوباره موج گرفته بودش. حسابی قاطی کرده بود و فریاد می­زد: بی پدر مادرها از جون ما چی می­خواهید و ...  به دایی ماسوله گفتم: اگه حسین منو اینجا ببینه از همین پنجره پرتم می­کنه توی هور.

یکی دو دور که دنبالش دویدند بالاخره گرفتنش و سه چهار نفری بردنش داخل بهداری و یکی دو تا آمپول زدند تا آرام شد. منطقه که کمی آرام شد رفتم بهداری دیدم حسین بی­حال روی تخت دراز کشیده. صدایش کردم و گفتم: حسین خوبی؟! چشمش را تا نیمه باز کرد، یک نگاهی کرد که از صدتا فحش بدتر بود. با نگاهش گفت: تو آمدی ما را نجات بدی سه بار بلا سر ما آوردی ...! چند دقیقه بعد یک قایق آمد حسین را سوار کردیم و فرستادیم عقب.

حسین که رفت عقب سید مدنی(5) از عقب آمد در دیدگاه خط مستقر شد. یکی دو روز بعد حاج حسین(6) برادر سیدان(7) را آورد قرارگاه فرعی و گفت: آقا رضا این آقا سید را با کار تطبیق آشنا کن.

صبح روز بعد ساعت 10 توی سنگر قرارگاه کارهای تطبیق را به برادر سیدان توضیح می­دادم که صدای چند انفجار مهیب و پشت سر هم مرا از سنگر کشید بیرون. چند فروند هواپیمای جنگی از سر جاده بمباران می­کردند و می­آمدند جلو. از بالای سر ما که رد شدند تا انتهای جاده که اسکله و محل دپوی امکانات تدارکاتی بود رفتند و بمباران کردند. من، برادر سیدان و یکی از برادران مخابرات که در قرارگاه بودیم روی زمین دراز کشیده بودیم گوش­هایمان را گرفتیم و دهانمان را باز کرده بودیم تا موج انفجار ما را نگیرد. هواپیماهای عراقی حدود یک ساعت تا یک ساعت ونیم می­رفتند و می­آمدند و بمباران می­کردند. در این مدت سنگر زیر پایمان می­لرزید. روی جاده هم سه یا چهار تا پدافند داشتیم که یا منهدم شده بودند یا خدمه­اش مجروح شده بودند. سنگر ما که توسط عراقی­ها ساخته شده بود سقفش را با نبشی­های تیر برق که رویش قطعات سرامیکی بسته می­شود درست کرده بودند. در حالیکه روی زمین دراز کشیده بودیم به سقف نگاه می­کردم و پیش خودم می­گفتم اگر یک بمب بخورد روی سقف سنگر و آن را پایین بیاورد همین نبشی­ها از وسط نصفمان می­کند.

معلوم بود این تو بمیری از اون تو بمیری­ها نیست. این دفعه دیگه آمده بود که جاده خندق را به هر قیمتی شده پس بگیرد. بچه­هایی که از پَد یک آمده بودند می­گفتند عراق پل ارتباطی(8) را زده و مسیر پشتیبانی زمینی ما قطعی شده. شش فروند هلی­کوپتر عراقی هم آمده بودند از ارتفاع پایین و فاصله نزدیک خط اول ما را با موشک و تیربار می­زدند. در همین گیر ودار یک نفر با موتور می­گشت و می­گفت: هلی­کوپترهای عراقی آمدند جلو، کسی با موشک سهند سه میتونه شلیک کنه؟ اگر کسی می­تونه بیاد پَد ارواح از بچه­های پدافند بگیره شلیک کنه.

من و برادر سیدان که کار با سهند سه را بلد نبودیم. با سید مدنی که دیده­بان مستقر در خط بود تماس گرفتم و پرسیدم: با موشک سهند سه کار کردی؟

گفت: ارتش که خدمت می­کردم با اون کار کردم، خوراکمه!

 گفتم: باشه الان می­آم اونجا.

به همراه برادر سیدان زیر آتش شدید دشمن با موتور رفتیم به سمت پَد ارواح. گودال­های متعدد و بزرگی که بر اثر انفجار بمب و راکت ایجاد شده بود تردد روی جاده را خیلی سخت کرده بود. با سلام و صلوات خودمان رارساندیم پَد ارواح. یکی از برادران پدافند را دیدم، گفتم: برای بردن موشک سهند­ سه آمدیم. آن بنده خدا هم رفت داخل سنگر و یک دستگاه دوش پرتاب سهند سه با موشک را آورد به ما داد و گفت: برو به امان خدا. انشالله موفق باشی.

دوش­پرتاب را گرفتیم و به سمت خط اول حرکت کردیم. بچه­های لشگر 14 امام حسین(ع) که در کانال(9) سمت چپ جاده  پناه گرفته بودند با دیدن ما و موشک­انداز که روی دوشمان بود به وجد آمده بودند، برایمان دست تکان می­دادند و ابراز احساسات می­کردند. چند دقیقه بعد رسیدیم پشت خاکریز خط اول. سید مدنی داخل سنگر بود. موتور را در سینه­کش خاکریز خواباندم و به اتفاق برادر سیدان رفتیم داخل سنگر. سیدمدنی موشک انداز را گرفت و توضیح داد که: این شارژ دستگاه است، اینطوری شارژر روشن می­شه، این شاخص دستگاه است. اگر هواپیما از اینطرف آمد اینطرف شاخص را به سمتش می­گیریم و ...

معلوم بود با موشک انداز کارکرده. گفتم: خوب بریم بیرون هلی­کوپترها را بزنیم. از سنگر آمدیم بیرون. من و برادر سیدان با فاصله کمی از سیدمدنی ایستادیم به تماشا. هلی­کوپترها به قدری نزدیک شده بودند که هم خلبان را می­دیدیم و هم حرکات دست و سرش را تشخیص می­دادیم. خلبان­های عراقی هم که ما را با موشک انداز دیدند کمی کشیدند عقب­ و از ما فاصله گرفتند. سید موشک انداز را گذاشت روی دوشش، شارژر آن  را روشن کرد، به سمت هلی­کوپتر نشانه رفت و شلیک کرد. موشک شلیک نشد. دفعه دوم شلیک کرد، موشک شلیک نشد. یک دفعه موشک­انداز شروع کرد به بیب بیب کردن. هر سه نفر ترسیدیم. گفتیم الانه که موشک در لوله منفجر شود. سید مدنی هم که هول کرده بود دستگاه را انداخت زمین و سه تایی فرار کردیم داخل سنگر. چند دقیقه­ای گذشت، خبری نشد. دستگاه همچنان بیب بیب می­کرد. سرمان را از سنگر بیرون آوردیم ببینیم چه خبره. از شانس ما لوله موشک­انداز دقیقا رو به در سنگر بود. سر موشک یک چشم الکترونیک شیشه­ای داشت که نسبت به حرکت اجسام مقابلش حساس بود و واکنش نشان می­داد. سرمان را که از سنگر بیرون آوردیم چشم الکترونیک به سمت ما برگشت. سه تایی وحشت زده برگشتیم داخل سنگر. ده دقیقه، یک ربعی این داستان ادامه داشت تا اینکه صدای دستگاه قطع شد. با احتیاط از سنگر آمدیم بیرون. سید مدنی در خط ماند و من و برادر سیدان موشک­انداز را برداشتیم و برگشتیم قرارگاه فرعی. توی مسیر که برمی­گشتیم نیروهای پیاده مستقر در کانال را نگاه نمی­کردیم، از خجالت صورتمان را به سمت چپ جاده برگردانده بودیم تا با آنها چشم در چشم نشویم.

آن روز عصر با مقاومت نیروهای پیاده پاتک دشمن علیرغم آتش تهیه فوق سنگین، بمباران و موشکباران هلی­کوپترهای عراقی، شکست خورد. آتش توپخانه خودمان هم که از صبح دژ اول، خطوط مواصلاتی، مراکز تجمع نیروها و آتشبارهای دشمن را زیر آتش دقیق و پرحجم گرفته بودند در شکست پاتک دشمن موثر و تعیین کننده بود.

دم غروب برادر منش (مسئول توپخانه لشگر 14 امام­حسین ع) آمد قرارگاه فرعی ما. بعد از سلام­علیک و احوالپرسی گفت: نیروهای بسیجی از خط اول آمدند سنگر فرماندهی لشگر و به برادر خرازی(10) گفتند (( این اولین باری بود که ما ­رفتیم روی خاکریز آتش خودمان را روی خط دشمن تماشا می­کردیم و عراقی­ها از ترسشان رفته بودند داخل سنگرهایشان. )) برادر خرازی گفتند(( وظیفه من بود که بیایم و از بچه­های 63 خاتم(ص) تشکر کنم، خودم نتوانستم بیایم مسئول توپخانه لشگر را فرستادم.))  

صبح روز بعد با موتور رفتم پد ارواح به یوسف گفتم: حاضر شو بریم دیدگاه خط.

انگار دنیا را بهش داده بودی، برق شوق را چشمانش به وضوح دیده می­شد. یک چَشم آبدار گفت و آماده شد. به همراه یوسف با موتور رفتیم دیدگاه خط. تا سید مدنی یوسف را روی ثبتی­ها توجیه کند منهم با دوربین دستی دژ اول عراق را برانداز کردم. کار توجیه یوسف که تمام شد با موتور برگشتیم عقب، سید مدنی را در دیدگاه پد ارواح پیاده کردم و برگشتم قرارگاه فرعی. عصر همان روز از قرارگاه تماس گرفتند و گفتند دیده­بان شما موجی شده بیائید ببریدش. موتور 250 را برداشتم و رفتم دیدگاه خط. جاده مثل همیشه زیر آتش سنگین خمپاره، توپ 122 میلیمتری و تانک دشمن بود. خصوصا وقتی که یک موتورسیکلت در آن جاده سوت و کور تردد می­کرد. عراقی­ها با دیدن گرد و خاک موتور بر حجم آتش خود افزودند، منهم به سرعت موتور. به سنگر دیدگاه که رسیدم موتور را روی جک روشن گذاشتم و رفتم داخل سنگر. یوسف بی­حال روی زمین دراز کشیده بود و حال و روز خوبی نداشت. با کمک بچه­های قرارگاه سوار موتور کردمش و راه افتادیم. با دست راستم فرمان را گرفته بودم و گاز می­دادم با دست چپم هم پیراهن یوسف را گرفته بودم و به سمت خودم می­کشیدم. یوسف بین راه هِی از حال می­رفت، از پشت موتور می­رفت بیفتد پایین؛ من یک ترمز می­گرفتم، دوباره می­افتاد روی من. به هر سختی بود رساندمش پِد دو و از آنجا با قایق فرستادمش عقب و برگشتم قرارگاه. وارد سنگر که شدم دیدم حاج حبیب(11) با بچه­های مخابرات نشسته و گرم صحبت هستند. وارد سنگر که شدم حاج حبیب بعد از سلام و احوالپرسی از وضعیت منطقه،  استعداد توپخانه و حجم آتش  و نقاط استقرار آتشبارهای سوال کرد. من هم ضمن پاسخ به سوالات ایشان، وضعیت کلی منطقه را برایشان کاملا توضیح دادم. حاجی یکی دو ساعتی در قرارگاه فرعی ماند و سپس برای شرکت در جلسه قرارگاه کربلا از ما خداحافظی کرد. در مدتی که حاجی پیش ما بود دلم مثل سیر و سرکه می­جوشید، نکند برای ایشان اتفاقی بیفتد و ... چند با خواستم به حاجی بگویم که لزومی ندارد زیر آتش شدید دشمن بیاید اینجا و ... ولی با شناختی که از روحیات حاجی داشتم منصرف شدم.

 

پاورقی:

1) برادر ذوالانوار نماینده فرماندهی توپخانه نیروی زمینی

2) برادر پاسدار حسین شیرین از نیروهای مخلص و با صفای دیده­بانی.

3) برادر حجت الله ایروانی از دیده­بانان قدیمی و نویسنده کتاب آتش به اختیار، دیده­بان، آلواتان و تپه­های لاله سرخ

4) برادر پاسدار یوسف دایی ماسوله ( مسئول واحد دیده­بانی که در تاریخ 13/10/64 در جزیره جنوبی مجنون به شهادت رسید.

5) سید مدنی از برادران بسیجی بود که در ارتش خدمت کرده بود.

6)  برادر پاسدار حاج حسین کابلی ( فرمانده عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) که در تاریخ 29/10/65 در شلمچه به شهادت رسید.

7) برادر پاسدار میرحسن سیدان(در اوایل سال 1366 بعنوان جانشین تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) منصوب شدند.

8) بعد از تصرف جاده خندق از     تا ابتدای جاده خندق با پل خیبری 2 یک پل طولانی نصب شد تا کار پشتیبانی لجستیکی جاده خندق به سهولت انجام شود.

9) سمت چپ (جنوب) جاده خندق یک کانال کم عرض نفر رو احداث شده بود و نیروهای پیاده در آن تردد می­کردند. عراق یک قبضه توپ 122 میلیمتری را دقیقا در امتداد کانال مستقر کرده بود و با بالا و پایین بردن لوله توپ، از ابتدا تا انتهای کانال را زیر آتش می­گرفت.

10) جانباز شهید حاج حسین خرازی فرمانده دلاور لشگر 14 امام حسین(ع)

11) حاج حبیب الله کریمی فرمانده تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) و فرمانده توپخانه قرارگاه کربلا که در تک شیمیایی دشمن جان تعدادزیادی از رزمندگان اسلام را نجات داد و در اوج ایثار و از خودگذشتگی به شهادت رسید.

  

  

شهید رضا زداه

در هفته­های اول تثبیت جاده خندق در عملیات بدر من، سیدمحمود(1) و مصطفی(2) در قرارگاه فرعی تطبیق مستقر بودیم. سنگرمان بقدری کوچک بود که سه نفر همزمان نمی­توانستیم بخوابیم. دو نفر در سنگر می­خوابیدیم یک نفر هم در راهرو ال شکلی که جلوی در سنگر با گونی­های خاک درست کرده بودیم نگهبانی می­داد. آن شب من و سید محمود داخل سنگر خوابیده بودیم و مصطفی پشت پتویی که جلوی در ورودی سنگر نصب کرده بودیم در راهرو ال شکل نگهبانی می­داد. به خاطر حضور نیروهای گشتی و غواص­های دشمن در منطقه، شب که می­خوابیدیم همیشه اسلحه کلاش را مسلح می­کردم و می­گذاشتم دم دست. نصفه­های شب با صدای داد و بیداد مصطفی از خواب پریدیم. سریع یک گردش به چپ کردم اسلحه را برداشتم چرخش به راست کردم روی زمین به سینه دراز کشیدم و رو به در ورودی سنگر نشانه رفتم. مصطفی همچنان داد و بیداد می­کرد و درگیر بود. پتوی جلوی در سنگر به شدت عقب جلو می­شد. ظاهرا مصطفی با یک غواص آنطرف پتو درگیر شده بود، منهم اسلحه به دست منتظر بودم پتو کنار برود تا بتوانم غواص عراقی را ببینم و با تیر بزنم. یکی دو بار با سیدمحمود مشورت کردم  پتو ورودی سنگر را ببندیم به رگبار. بزنیم، نزنیم. دو به شک بودیم. هر لحظه امکان داشت دست غواص عراقی بیاید اینطرف پتو و یک نارنجک بیندازد داخل سنگر. یکی دو دقیقه که به اندازه دو ساعت روی اعصابمان بود گذشت تا اینکه پتو رفت کنار و رضازاده در حالی که خیس عرق بود افتاد داخل سنگر. چند دقیقه گذشت، نفسش که آمد سر جایش پرسیدم: چی شده؟ رضازاده گفت: جلوی ورودی سنگر به گونی­ها تکیه داده بودم که یک موش اندازه یک بچه گربه پرید ساق پایم را گاز گرفت. هر چی پایم را تکان دادم پایم را ول نکرد. با اون یکی پایم چند تا ضربه محکم بهش زدم تا پایم را ول کرد و رفت. پاچه شلوارش را که دادیم بالا دیدیم جای دندان­های موش کاملا مشخص بود. خیلی عمیق گاز گرفته بود. طوری گاز گرفته بود که دندانش به استخوان ساق پای مصطفی گیر کرده بود و نمی­توانست دندانش را آزاد کند. موش­های جزیره از بس جنازه عراقی خورده بودند به شدت گوشتخوار و وحشی شده بودند. صبح رضازاده را فرستادیم بهداری هم واکسن گزاز بزند و هم زخم پایش را پانسمان کند.

پاورقی:

1)سیدمحمود حسینی از نیروهای قدیمی و با صفای تطبیق که در عملیات کربلای یک در تاریخ 16/4/1365 با از دست دادن پای راستش به افتخار جانبازی نائل آمد.

2) پاسدار شهید مصطفی رضازاده از برادران مخابرات تطبیق که در تاریخ 23/1/1365 به عنوان نیروی پیاده در گردان حبیب لشگر 27 محمد رسول الله(ص) به شهادت رسید.

 

 

ام النعاج

در اواخر سال 1364 تامین آتش پشتیبانی منطقه ترابه و ام­النعاج که در  عملیات­های قدس یک، دو،چهار، پنج و عاشورای چهار آزاد شده بود به یگان ما واگذار شد. منطقه مورد نظر کاملا هور و آب­گرفتگی بود. با توجه به احداث دو دکل­ دیده­بانی در منطقه هورحسب نیاز، برای پشتیبانی دیدگاه­ها و رفت آمد خود دیده­بان­ها از دکل به سنگر استراحت و بلعکس، یگان دریایی را زیر نظر واحد دیده­بانی راه­اندازی کردیم. اولین قایقی که گرفتیم یک قایق لگنی بود با موتور 40 جانسون آمریکایی. قدرت موتور نسبت به قایق خیلی سَر بود. باید سه تا چهار باک بنزین با سرعت پایین می­رفتیم تا موتور قایق آب­بندی می­شد. با دایی ماسوله(1) قایق را بردیم در برکه­ای که نزدیک تطبیق (قرارگاه تاکتیکی توپخانه) قرار داشت و به اندازه یک زمین چمن فوتبال بود آب بندی کنیم. دو ساعت من سوار می­شدم می­آمدم تطبیق، دو ساعت دایی ماسوله سوار می­شد و ... با دایی ماسوله نوبتی قایق را در دو روز آب بندی کردیم. آن روزها حاج حسین (2) مرخصی بود. صبح روزی که کار آب­بندی موتور قایق تمام شد حاج حسین به همراه فرید مهرآئین(3) و مصطفی زینعلی(4) از مرخصی آمدند. آخرین وضعیت منطقه را به حاج حسین گزارش دادم و گفتم یگان دریایی را راه­اندازی کردیم، اولین قایق را هم گرفتیم آب­بندی کردیم. حاج حسین که تازه از گَرد راه رسیده بود با شنیدن این خبر گفت: بریم با قایق منطقه ترابه و ام النعاج را ببینیم. من و فرید مهرآئین و مصطفی زینعلی به همراه حاج حسین سوار قایق شدیم. حاج حسین که تا حالا قایق نرانده بود پرسید: آقا رضا این قایق چطوری حرکت می­کنه؟ من هم توضیح دادم اینطوری روشن می­شه، با گردش این دسته به سمت راست گاز می­خوره، گاز را هم که رها کنی از دور می­ایستد، اگر قایق در نیزار گیر کرداینطوری دنده عقب می­رودو ... حرفم تازه تمام شده بود که حاج حسین طناب استارت را کشید و با یکی دوبار عقب جلو کردن و گاز دادن و دوسه بار دور زدن قلق قایق دستش آمد و راه افتادیم. حاج حسین سه دقیقه که قایق را راند مثل سکاندارهای حرفه­ای بندر انزلی گازش را گرفت و رفتیم. فرید مهرآئین و مصطفی در قایق با هم بُکس کار می­کردند، کشتی می­گرفتند و ... قایق تکان­های شدیدی می­خورد، تعادلش را از دست می­داد، یکبار هم سکان قایق از دست حاج حسین خارج ­شد و قایق چند دور، دور خودش درجا چرخید و ... خلاصه تا برسیم ترابه دو سه بار کم مانده بود قایق چپ کند و همه ما پرت بشویم توی هور. ظهر رسیدیم ترابه(5).  نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم. ناهار میهمان بچه­های خط بودیم. از شانس ما ناهار آن روز چلوکباب بود. دو سه ساعتی منطقه را گشتیم و از نزدیک با وضعیت منطقه آشنا شدیم. یک ساعت مانده به غروب کارمان تمام شد. از پاسگاه ترابه به سمت جنوب و از آبراهی که در شمال جاده خندق بود به سمت تطبیق رفتیم. دور و بَر جاده خندق پر بود از موانع خورشیدی و سیم­­های خادار. حدود 30کیلومتر هم تا تطبیق راه داشتیم، هوا هم رو به تاریکی می­رفت. برای اینکه به تاریکی نخوردیم حاج حسین تخته گاز می­رفت. رفتم نوک قایق نشستم هور راببینم تا اگر سیم خاردار یا موانع خورشیدی دیدم به حاج حسین بگویم مسیر را عوض کند. سر یک پیچ یک لحظه دیدم یک قایق ریجندر که یک قبضه دوشکا رویش نصب شده بود از روبرو می­آید. هر دو قایق همزمان وارد پیچ آبراه شدیم. اولین چیزی که دیدم شعله پوش سر لوله دوشکا بود.  بعدش کف قایق ریجندر را دیدم که داشت از روی سرم رد می­شد ... دیگر چیزی نفهمیدم.

چشمانم را که باز کردم دیدم باک بنزین قایق پرت شده بیرون و داخل قایق هم پر بود از تکه­های نیزار. دوباره از حال رفتم. با صدای داد و بیداد حاج حسین به هوش آمدم. سکاندار قایق ریجندر آمده داخل قایق ما برای کمک، حاج حسین هم یقه­اش را گرفته بود که چرا حواست نبود و آمدی روی قایق ما و ... سرم به شدت درد می­کرد و تحمل صدای داد و بیداد آنها را نداشتم.  که یک دفعه داد زدم: چرا اینقدر جر وبحث می­کنید ... دوباره از هوش رفتم. دفعه بعد که به هوش آمدم رسیده بودیم اسکله، مرا از قایق پیاده ­کرده و سوار آمبولانس می­کردند. حاج حسین به راننده آمبولانس گیر داده بود حتما  باید با آمبولانس بیایم. راننده آمبولانس هم می­گفت همراه مجروح را نمی­برد و ... بالاخره زور حاج حسین چربید و سوار آمبولانس شد و من­هم از حال رفتم. دفعه آخر که به هوش آمدم روی تخت اورژانس بودم، حاج حسین کنار تختم روی صندلی نشسته بود. کف قایق که سرم را شکسته بود، زائده موج­شکن کف قایق هم خورده بود روی ران پایم. از شدت درد فکر می­کردم استخوان رانم پایم شکسته. دکتر که برای ویزیت آمد عکس پا و سرم را دید گفت: الحمدالله پایت شکستگی ندارد ولی کوفتگی دارد. جمجمه­ات هم در عکس آسیب ندیده اما بهتر است مدتی تحت نظر باشی، اگر حالت بهم نخورد و بالا نیاوردی امشب مرخصت می­کنم.

دکتر که رفت حاج حسین گفت: رضا شانس آوردی! پرستار که می­خواست از پایت عکس بگیرد داشت با قیچی شلوار کره­ای­ات (6) را می­برد؛ قیچی را از او گرفتم و خودم از روی دَرز شلوارت را بریدم که بعدا بدیم خیاطی تیپ دوباره بِدوزدش.  در حالی که درد شدیدی در سر و پایم داشتم خنده­ام گرفت، پیش خودم گفتم خدا خیرش بده با اون قایق سواری منو تا سردخونه برده و آورده، حالا سرم منت می­ذاره که نگذاشته پاچه شلوار کره­ای مرا از وسط ببرند!

 

پاورقی:

1) پاسدار شهید یوسف دایی­ماسوله جانشین واحد دیده­بانی و از نیروهای مخلص یگان

2) برادر پاسدار حاج حسین کابلی؛ فرمانده عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

3) برادر فرید مهرآئین؛ مسئول واحد اطلاعات نظامی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

4) برادر مصطفی زینعلی فرمانده گردان 15 قائم(عج) تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

5) پاسگاه ترابه محل استقرار نیروهای عراقی و .....

6) در آن روزها پیراهن و شلوار کره­ای مثل امروز برند به حساب می­آمد و سالی شاید چند دسا از این لباس­ها به تیپ سهمیه می­دادند.

 

 

 

 

موش­های گوشت خوار

طبیعت جزایر مجنون کلا یک طبیعت خشن بود. در فصل تابستان رطوبت هوا تا 90 % بالا می­رفت و حالت خفگی به انسان دست می­داد. شب که می­خوابیدیم از شدت شرجی بودن هوا و سخت شدن تنفس از خواب بیدار می­شدیم. آفتابش آفتاب تند و تیزی بود، پشه­هایش فوق العاده گزنده، خونخوار و سمج بودند، مارهای آبی، سگ ماهی، گراز و موش­های گوشتخوار هم در شکل گرفتن طبیعت خشن جزایر از مولفه­های مهم به حساب می­آمدند. با جعبه­های مهمات کاتیوشا در کنار سنگر تطبیق یک آلاچیق مانندی درست کرده بودیم. مواقعی که منطقه آرام بود شب­ها آنجا می­خوابیدیم، عصرها هم آنجا چای می­خوردیم و ... چون در آتشبارها پنکه نداشتیم گفته بودم برادران تطبیق هم اجازه ندارند از پنکه استفاده کنند. فقط یک پنکه روشن می­کردیم برای خنک کردن بیسیم­های مرکز مخابرات. یکی دوبار هم که متوجه شدم بچه­های مخابرات زیر باد پنکه گرفتند خوابیدند با آنها برخورد کردم.

یک روز که خرده نان­های سفره را ریخته بودیم کنار هور دیدیم چند تا گنجشک آمدند آنها را می­خورند. پنج شش نفری که آنجا بودیم ناخودآگاه همه محو دیدن غذا خوردن گنجشک­ها شدیم. شاید تنها صحنه لطیفی که در جزیره دیده می­شد همین صحنه بود.  

چند مورد پیش آمد موش مقداری از پوست پای بچه­ها را خورده بود بدون اینکه بچه­ها از خواب بیدار شوند. یک بار که رفته بودم به برادران دیده­بانی سر بزنم  سید داود(1) پاشنه پایش را نشان داد و گفت: حاج رضا ببین دیشب موش پوست پاشنه پایم را خورده، موندم چرا اصلا متوجه نشدم!

یک شب در آلاچیق، داخل پشه­بند خوابیده بودم. صبح که برای صبحانه رفتم سر سفره دیدم برادر کرمی(2) خیلی غیر عادی به من نگاه می­کند. پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: حاج رضا پات چی شده؟ پایم را که نگاه کردم دیدم غرق خون است. موش سر انگشت پایم را خورده بود. رفتم بهداری سر انگشتان پایم را شستشو داد و پانسمان کرد. از آن به بعد با ترس و لرز می­خوابیدم. دَرِ پشه بند را می­بستم دورش را هم با پتو کیپ می­کردم. اکر پتو بین پا و پشه­بند بود مشکلی پیش نمی­آمد ولی اگر پا به پشه­بند می­چسبید موش از آنطرف پشه بند پا را می­خورد. چند شب بعد که داخل پشه بند خوابیده بودم احساس کردم یک چیزی از روی ران پایم رد شد. سراسیمه بیدار شدم. یکی از برادران که نوبت نگهبانیش بود از پشه بند که بیرون رفته بود در آن را خوب نبسته بود و یک موش چاق و چله آمده بود داخل پشه­بند. به هر زحمتی بود موش را از داخل پشه بند فراری دادم بیرون. چراغ قوه را روشن کردم ببینم پایم را خورده یا نه، دیدم پتو غرق خون است. پتو را کنار زدم ببینم چه خبره، دیدم بد جوری خورده، لبه خارجی پایم را جوری خورده بود که استخوانش معلوم بود (3). خدا خیرش بدهد حاج حسین شبانه مرا برد بهداری آمپول ضد کزاز زدند و زخم پایم را هم پانسمان کردند.

از آن شب به بعد کفش­هایم را می­پوشیدم و می­خوابیدم، یکی دو شب یک قبضه کاتیوشا پشت تطبیق پارک شده، پتو بر می­داشتم می­رفتم روی کاپوت آن می­خوابیدم. کاپوت کامیون هم صاف نبود و از وسط به سمت چپ و راست شیب داشت. اگر قِل می­خوردم از روی کاپوت می­افتادم پایین هم نانم می­شد هم آبم.

یک روز ظهر که در سنگر تطبیق نشسته بودیم بچه­های بهداری یک برادری را آوردند و گفتند: ایشان پرفسور ...  است از دانشگاه شیراز آمدند در باره موش­های جزیره تحقیق کنند. آوازه موش­های گربه خور جزیره تا دانشگاه­های شیراز هم رسیده بود. داستان موش­های گوشتخوار جزیره، اندازه بزرگ آنها و اینکه پوست پای بچه­ها را طوری می­خورند که کسی متوجه نمی­شود را که برایش تعریف کردیم. با ذوق و شوق گوش می­کرد. حرف­هایم که تمام شد گفت: من می­روم یک تله طراحی می­کنم تا بتوانم چند تا موش را زنده بگیرم و مورد بررسی قرار بدهم.  

هفته بعد حوالی غروب پروفسور با برادران بهداری یگان آمدند تطبیق. عصر چای را با هم در آلاچیق خوردیم. بعد از حال و احوال و گپ وگفت تله­هایی را که آورده بود در جاهایی که موش­ها بیشتر تردد می­کردند کار گذاشتیم. تله­ها به اندازه قفس طوطی و قناری بود. این تله­ها طوری طراحی شده بود که موش برای خوردن طعمه به راحتی وارد آن می­شد ولی نمی­توانست از آن خارج شود. طبیعت این موش­ها طوری بود که اگر دو تا موش در یک قفس بودند و گرسنه می­شدند موش قوی­تر موش ضعیف را درجا و بدون برو برگرد می­خورد.

هفته بعد که پروفسور آمد چند تا موش که در تله گیر افتاده بودند را تحولش دادیم بُرد برای تحقیق. چند هفته بعد پرفسور آمد تطبیق جزیره گفت: بزاق این موش­ها را آزمایش کردیم. نوعی مایع بی حس کننده در بزاق اینها وجود دارد وقتی می­خواهند قسمتی از گوشت طعمه خود را بخورند اول با ترشح بزاق آن را بی حس می­کنند بعد آن را می­خورند.

پاورقی:

1)                       برادر پاسدار جانباز سید داود آیتی از مسئولین واحد دیده­بانی

2)                       برادر پاسدار مرحوم محمدعلی کرمی از مسئولین واحد دیده­بانی و از مظلوم ترین جانبازان یگان که بعد از تحمل سالها درد و رنج ناشی از مصدومیت شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.

3)                       حاج رضا سلیمانی جانشین عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیا،(ص) که در عملیات    مجروح شده و پایش ........

 

 

 

حاج حسین در قاب خاطره

1) خاک جزیره خاک دستی بود، باران هم که می­آمد مثل سِیریش گِل و خیلی چسبنده می­شد. دستشویی تطبیق در کنار جاده اصلی بود و با سنگر ما حدودا 40 متر فاصله داشت. رفت و آمد در اوقاتی که زمین گِل و شُل بود برای همه سخت بود و برای من که پای راستم حس نداشت به مراتب سخت­تر. چند بار درمسیر دشتشویی کتانی­ام در گل ماند و پای بی حسم از آن درآمد. چندمتر جلوتر که رفتم دیدم بدنم تعادل ندارد، پایم را که نگاه کردم دیدم کفش پایم نیست. در تاریکی شب کورمال کورمال می­گشتم ببینم کفش کجا جا مانده. کفش را که پیدا می­کردم نمی­توانستم آن را بپوشم! باید برمی­گشتم سنگر جوراب و پایم را می­شستم، خشک می­کردم، کفش می­پوشیدم و دوباره می­رفتم دستشویی. خلاصه مکافاتی داشتیم. من از این بابت چیزی نمی­گفتم، کسی هم متوجه مشکل من نبود، الا حاج حسین(1) که خیلی تیز و حواس جمع بود. فهمید رفتن دستشویی برای من در گِل و شُل سخت است، چیزی هم نگفت!

دفعه بعد که سر شب باران گرفت و زمین گِل شده بود حاج حسین آمد سنگر استراحت و گفت: بچه­هاپاشید بریم چند تا پل شناور بیاریم کنار سنگر توی هور یک توالت بزنیم. اون توالت به درد ما نمی­خوره.

فهمیدم حاج حسین برای راحتی من اینکار را می­کند. گفتم: حاجی ول کن، بارون می­آد، هوا هم تاریک شده، صبح می­ریم پل شناور می­آوریم.

حاجی گفت: نه همین الان باید اینکار را بکنیم.

اخلاق حاج حسین همینطوری بود، تصمیم به انجام کاری می­گرفت بلافاصله شروع می­کرد و بدون فوت وقت تمامش می­کرد. چهار پنج نفر از بچه­ها را همراه خودش برد و چند تا پل شناور آورند. از کنار سنگر پل­ها را به وصل کرد و بُرد تا عمق 10 متری هور. وسط آخرین پل را هم در ابعاد 50 در 30 سانتیمتر برید و کاسه توالت درآورد. چهار تا میله هم دور کاسه توالت نصب کرد و دورش را گونی متری پیچید. از تانکر آب کنار سنگر هم یک شلنگی کشید تا آنجا. ظرف دو سه ساعت یک توالت مرتب با آب لوله کشی درست کرد. اصلا هم به رویم نیاورد که این کار را برای راحتی من انجام داده.

2) اواخر سال 1363 از منطقه سرپل ذهاب رفتیم و در منطقه موسیان مستقر شدیم. قرار بود عملیات اصلی در منطقه هورالعظیم انجام شود، استقرار ما و برخی یگان­های پیاده در منطقه موسیان هم در حکم عملیات فریب بود. چند دیدگاه در منطقه فعال کردیم و اقدام به ثبت تیر روی مراکز تجمع، قرارگاه­ها، مواضع توپخانه و ... نمودیم.  منطقه به خاطر حضور نیروهای سازمان منافقین و گشتی­های دشمن امنیت درست و درمانی نداشت. در گزارش­هایی که می­آمد نوشته بود چند بار در جاده به خوروهای عبوری نظامی کمین زده بودند و تعدادی را اسیر کرده بودند.

 اواسط زمستان بود و هوا هم به شدت سرد و گزنده. حاج حبیب، حاج حسین، حاج صغیری و تعدادی از فرماندهان گردان در سنگر استراحت تطبیق جمع بودیم. بلندگوی سنگر تبلیغات تلاوت آیات کلام الله مجید قبل از اذان مغرب را پخش می­کرد. یک باد خیلی سردی هم می­آمد. باید از سنگر می­آمدیم بیرون و با آب تانکری که در فاصله ده متری سنگرمان بود وضو می­گرفتیم. از شدت سوز و سرما هیچکس برای وضو گرفتن پیشقدم نمی­شد و همه تعارف تکه پاره می­کردند. بادگیر و اورکت و شال و کلاه هم مانع از نفوذ سرما به بدنمان نمی­شد.

یک روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدیم دیدم حاج حسین ساکش را برداشته و داد می­زند: من می­رم حمام، هر کی می­آد بجنبه. یکی از بچه­های مخابرات تند و تیز قبل از حاجی ازسنگر زد بیرون و نشست توی ماشین. ماشین ما هم یک جیپ میول روباز آمریکایی بود. تنها حمام منطقه با ما حدودا 50 کیلومتر فاصله داشت. هوا  خیلی سرد و پر سوز بود. باد در پیچ و خم جاده در جیپ بدون در و پیکر می­پیچید و تا مغز استخوان نفوذ می­کرد.

صبح روز بعد حاج حسین دوباره نیاز به آب پیدا کرد. با صدای بلند گفت: حمام میرم، کسی می­آد. کسی چیزی نگفت و حاج تک و تنها با ماشین رفت حمام.

سر سفره صبحانه نشسته بودیم که حاج حسین از حمام برگشت. یکی از بچه­ها که می­خواست سربه سر حاج حسین بگذارد گفت: حاجی شب کمی سبک­تر شام بخور مجبور نشی توی این سرما بری حمام. دیروز مگه حمام نبودی؟

حاجی با شنیدن این حرف رفت توی خودش. من و حاج حسین خیلی با هم صمیمی بودیم و حاجی همیشه حرف دلش را به من می­زد.

ساعت ده صبح روی میز هدایت آتش کار می­کردم که حاج حسین آمد کنارم ایستاد  و شروع کرد به درد و دل کردن: پریشب دیدم یکی از بچه­های مخابرات بیدار شده و کلافه است. رفت دستشویی، آمد شلوارش را عوض کرد و ... فهمیدم مهتلم شده و نیاز به آب داره. صبح هم که برای نماز پاشدم دیدم این پا اون پا می­کنه و خجالت می­کشه. به خاطر اون بنده خدا بود که گفتم می­رم حموم، هر کی میاد بیاد.

3) چند روز از شروع عملیات مهم و تعیین کننده کربلای پنج می­گذشت. قرارگاه تاکتیکی یگان در نخلستان دهکده مندوان، جلوتر از جاده اهواز خرمشهر قرار داشت. نقشه وضعیت منطقه را روی یک تخته در ابعاد 50/1 در2 متر نصب کرده بودیم. تخته را هم بصورت مایل به دیواره انتهای سنگر تطبیق تکیه داده بودیم؛ طوری که یک نفر می­توانست پشت نقشه وضعیت منطقه دراز بکشد و بخوابد. آنجا شده بود پاتوق استراحت حسن شیری(1). حسن هر وقت می­آمد پیش ما و می­خواست بخوابد می­رفت آنجا.

شب 29/10/1365 بود. روی میز ضدآتشبار کار می­کردم که متوجه حاج حسین و حسن شیری شدم. حسن شیری مثل همیشه پشت نقشه وضعیت دراز کشیده بود، حاج حسین هم بالای سرش نشسته بود و با هم صحبت می­کردند. پنج شش متر بیشتر با حاج حسین فاصله نداشتم. دیدم یک ستونی از نور از روی روی سر حاج حسین به سمت آسمان بالا می­رود. با دیدن این صحنه محکم زدم پشت دستم و گفتم: حاج حسین رفت.

ساعت ده صبح بود که خبرآوردند حاج حسین کابلی و حاج حسن شیری شهید شدند.(2)

پاورقی:

1) پاسدار شهید حسن شیری فرمانده گردان 40بعثت (کردان کاتیوشا)

2) حاج حسین و حسن شیری با موتور250 برای دیدن مواضع آتشبار در منطقه بودند که بر اثر بمباران هواپیماهای دشمن به شهادت رسیدند.

 

 

۱بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات