تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

حاج رضا سلیمانی:

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای پایانی تیرماه 1367 بود. عراق با استراتژی دفاع متحرک در مناطق و جبهه­های مختلف اقدام به تک و پیشروی کرده بود. ما هم بعد از عملیات والفجر ده در منطقه شیخ سله برگشته بودیم جنوب و ماموریت پشتیبانی آتش منطقه شلمچه را بر عهده داشتیم. عراق در شلمچه تک کرده بود و تا نقطه صفر مرزی و میدان امام رضا(ع) جلو آمده بود. قرارگاه تاکتیکی (تطبیق آتش تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء ص) ما در جاده شهید صفوی، با فاصله 100 متر از جاده اهواز خرمشهر قرار داشت. یکی دو روزی بود که عراق در منطقه کوشک تحرکاتی داشت ولی هنوز اقدام به پیشروی نکرده بود. منطقه جنوب شلمچه خط حدّ ما بود، سمت راست ما خط حّد توپخانه 15 خرداد قرار داشت و سمت راست آنها هم خط حّد لشگر 92 اهواز(ارتش) بود.        

   یک روز صبح خبر رسید که عراق در منطقه کوشک(خط حّد  لشگر 92 اهواز) تک کرده و آمده جلو. با برادر سلیمانی (از مسئولین قرارگاه تاکتیکی تیپ توپخانه 15 خرداد) تماس گرفتم و گفتم: شنیدم عراق در حّد سمت راست شما زده به خط و جلو آمده. 

برادر سلیمانی گفت: نیروهای لشگر 92دیشب درگیر شدند ولی خبر ندارم عراقی­ها جلو آمدند یا نه.

به حاج قاسم(1) گفتم: شنیدم عراق در منطقه کوشک آمده جلو، بریم ببینیم چه خبره.

در همین بین برادر فرید مهرآیین(2) هم با یک دستگاه سیمرغ آبی رنگ از گرد راه رسید. بعد سلام علیک و احوالپرسی گفتم: جایی کاری چیزی داری؟

گفت: نه، چطور؟ جایی می­روید؟

گفتم: می­رویم کوشک ببینیم منطقه چه خبره. میگن عراق تک کرده. تو هم با ما میایی؟

فرید هم که معمولا برای این کارها سرش درد می­کرد گفت: بریم ببینیم چه خبره.

برای مقابله با طرح دفاع متحرک عراق و تحرکاتش در مناطق مختلف عملیاتی، یک طرحی داده بودیم که همیشه چند اکیپ کاتیوشا آماده اجرای آتش بصورت سیار بودند. هر اکیپ شامل یک قبضه کاتیوشا پر از مهمات، یک بنز 911 حامل 60 موشک آماده کاتیوشا، دو سه نفر نیروی خدمه به همراه مسئول قبضه با یک ماشین حساب مهندسی 702 P (3) می­شد.

چند تا تویوتا وانت را هم به بیسیم با آنتن خودرویی مجهز کرده بودیم. در هر تویوتا نقشه، کالک منطقه، دوربین دستی، دوربین خرگوشی با پایه، قطب­نما، دو تا گالن آب، آرپی­جی­هفت با تعدادی موشک، کلاش و مهمات، نارنجک و ... داشتیم؛ یک قرارگاه تاکتیکی سیار.

ساعت 9 صبح بود که به همراه برادر فرید و آقا مرتضی زینلی(دیده­بان) سوار تویوتا شدیم و حرکت کردیم. حاج قاسم یاسینی و برادر کاظم کاشی زاده(دیده­بان) با موتور، اکیپ کاتیوشا هم با مسئولیت برادر عباسی(مسئول قبضه) پشت سر ما می­آمدند. از تطبیق به سمت منطقه کوشک که اصلا جزو حیطه ماموریت ما نبود حرکت کردیم. مسیر حرکت ما جاده اهواز خرمشهر، سه راه حسینیه، سه راه آهو و جاده المهدی بود که به منطقه کوشک می­خورد. نزدیک سه راه حسینیه یک جیپ ارتش که متعلق به لشگر 92 زرهی اهواز بود را دیدم که کنار جاده پارک کرده بود. کنار جیپ توقف کردم. راننده جیپ یک سرگرد بود. پیاده شدم رفتم جلو، بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: جناب سرگرد منطقه چه خبر؟ گفت: دیشب عراق زد به خط و نیروهای ما عقب نشینی کردند. صبح که آمدیم دیدیم عراق عقب نشینی کرده برگشته عقب. نیروهای مهندسی رزمی رفتند توی جاده المهدی(4) ببینند اگر جاده و منطقه مین گذاری شده، منطقه را پاکسازی کنند.

از جناب سرگرد تشکر کردیم و به راهمان ادامه دادیم.

ته دلمان قرص شد حداقل نیروهای مهندسی رزمی لشگر 92 در منطقه حضور دارند. به سه راه حسینیه که رسیدیم ماشین در منتهی الیه سمت راست جاده متوقف کردم. حاج قاسم با موتور و اکیپ کاتیوشا هم پشت تویوتا پارک کردند. خط دشمن در منطقه کوشک از سه راه حسینیه در بُرد موشک­های کاتیوشا بود و جلوتر بردن کاتیوشا لزومی نداشت. به برادر عباسی گفتم: شما پشت جاده اشغال موضع(5) کن و منتظر دستور باش. مختصات محل استقرار قبضه را از روی نقشه مشخص کردم و دادم برادر عباسی در ماشین حساب مهندسی 702 P وارد کرد. فرکانس بیسم­هایمان را با هم یکی کرده و ارتباط بیسیم را چک کردیم.

بعد از استقرار قبضه کاتیوشا و بنز 911 ما با تویوتا و حاج قاسم و کاشی­زاده با موتور به سمت جاده المهدی حرکت کردیم. به سه راه آهو که رسیدیم به سمت چپ پیچیدیم و وارد جاده المهدی شدیم. به علت میزان بارندگی­های منطقه و نوع خاک منطقه که آب را به خود نمی­کشید برای سهولت در تردد، جاده­ها را با یک تا یک و نیم متر ارتفاع از سطح دشت احداث می­کردند. جاده المهدی هم از این قاعده مستثنی نبود.

حاج قاسم و کاشی زاده با موتور جلو می­رفتند ما هم با تویوتا با فاصله دویست متر پشت سرشان حرکت می­کردیم. در سمت چپ و راست جاده سنگرهای نیروهای لشگر 92 قرار داشت، دو سه تا ماشین سبک هم کنار سنگرها توقف کرده بودند و سرنشینان خودروها رفته بودند داخل سنگرها  وسایلشان را برمی­داشتند و می­گذاشتند پشت ماشین. چند کیلومتر که جلوتر رفتیم جاده کاملا سوت و کور شد. با چراغ و بوق زدن حاج قاسم را متوجه کردم که بایستد. حاجی که توقف کرد کنارش ایستادم و گفت: حاجی شما جلوتر برو ما هم با فاصله پشت سرت می­آئیم. اگر به عراقی­ها برخورد کنیم شما با موتور سریع دور می­زنید، من ماشین را بخواهم سر وته کنم حداقل سه تا فرمان باید بگیرم و ...

مختصات پیچ کوشک را هم با بیسیم دادم برادر عباسی برای آمادگی برای اجرای آتش. با سرعت کمتر و احتیاط بیشتر به سمت خط دشمن حرکت کردیم. به دو سه کیلومتری پیچ کوشک که رسیدیم دیدم سمت راست جاده در افق گرد و خاک زیادی به پا شده. ساعت یازده بود و هوا گرم، وزش باد هم اصلا نداشتیم. تنها علت این گرد و خاک می­توانست فقط به خاطر جابجایی یگان­های زرهی باشد و بس. با دو سه تا فرمان دور زدم و ماشین را بردم پایین جاده سمت راست پارک کردم تا در دید و تیر مستقیم تانک­های عراقی نباشد.  به مرتضی زینلی گفتم: دوربین خرگوشی را ببر روی جاده مستقر کن ببینیم منطقه چه خبره.   مرتضی مشغول نصب دوربین روی سه پایه بود، من و آقا فرید هم رفتیم روی جاده منطقه را بررسی کنیم که یک دفعه صدای ممتد شلیک دوشکا شروع شد که سطح جاده را تیر تراش می­زد. حاج قاسم و کاشی زاده را که 500 متر جلوتر با موتور بودند و ما را که روی جاده بودیم بستند به رگبار دوشکا. اصلا وقت نکردیم برویم پشت دوربین. تعداد خیلی زیادی تانک و نفربر پی­ام پی با سرعت به سمت ما می­آمدند و همزمان با دوشکا و تیر مستقیم تانک به سمت ما شلیک می­کردند. به مرتضی زینلی گفتم: دوربین را بردار بیا پایین سوار ماشین شو.  من و آقا فرید هم برگشتیم پایین جاده و سوار ماشین شدیم. از همان مسیری که از جاده آمده بودیم پایین برگشتیم روی جاده و به سمت جاده اهواز خرمشهر راندیم. آینه وسط را که نگاه کردم دیدم تانک­ها و نفربرها در دشت به حالت دشت­بان با سرعت به سمت ما می­آیند. در حال حرکت هم، با دوشکا و گلوله مستقیم به سمت ما شلیک می­کردند. فاصله آنها به قدری کم بود که حرکات نفر دوشکاچی را روی تانک با چشم غیر مسلح به راحتی تشخیص می­دادم. تانک­ها و نفربرها با ما مسابقه گذاشته بودند و لحظه به لحظه فاصله­شان را با ما کمتر می­کردند. معلوم بود می­خواهند از ما جلو بزنند بیایند روی جاده و راه ما را سد کنند. پی­ام­پی­ها که قدرت مانور و سرعتشان بیشتر بود از تانک­ها جلوتر بودند. من­هم گاز تویوتا را گرفته بود و می­رفتم. دویست متر جلوتر از ما یک جیپ ارتش بود که مثل ما با سرعت در حال عقب نشینی بود. همینطور که عقب می­رفت یک لحظه جرقه انفجار گلوله مستقیم تانک را روی بدنه جیپ دیدم. جیپ مثل یک تکه آهن پاره از روی جاده کنده شد و در حالیکه آتش گرفته بود افتاد پایین جاده. تانک­ها که دیدند به ما نمی­رسند متوقف شدند تا با دقت بیشتر با تیر مستقیم به سمت ما شلیک کنند. گلوله­های مستقیم تانک از عقب، جلو و بالای ماشین با صدای گوش­خراشی رد می­شد ولی به ماشین نمی­خورد. دو دستی فرمان را گرفته بودم و تا می­توانستم گاز می­دادم. در چاله چوله­های جاده که می­افتادیم ماشین شدیدا بالا و پایین می­شد. گه گاه به پشت ماشین نیم نگاهی می­کردم ببینم مرتضی هنوز پشت ماشین هست یا نه. اون بنده خدا هم دو دستی نرده­های پشت اتاق ماشین را گرفته بود و کف وانت نشسته بود. حالا دو تا از پی ام پی­ها شانه به شانه ما می­آمدند؛ ما روی جاده، آنها در پایین جاده در دشت. فاصله آنها با ما به قدری کم بود که شماره­ای روی بدنه پی­ام­پی را به راحتی می­خواندم. یک مقدار جلوتر که رفتم در آینه وسط دیدم یکی از پی­ام­پی­ها با اختلاف زمانی ده ثانیه پشت من آمد روی جاده، وقتی نتوانست راه ما را سد کند روی جاده متوقف شد و ما را بست به رگبار دوشکا. من هم با سرعت بالا بصورت مارپیچ رانندگی می­کردم. اینجوری هم پشت سرمان گرد و خاک می­شد و دیدشان روی ما کور می­شد، هم احتمال اصابت گلوله­های دوشکا کمتر می­شد. سه چهار کیلومتر جلوتر که رفتیم رسیدیم به جاده اهواز خرمشهر. با یک فرمان پیچیدم پشت خاکریز جاده و ترمز کردم. از ماشین پیاده شدیم. به مرتضی زینلی گفتم دوربین خرگوشی را روی خاکریز مستقر کند، خودم هم با بیسیم برادر تیموری را بگوش کردم و مختصات محل تانک­ها و پی­ام­پی­ها را از روی نقشه جهت اجرای آتش اعلام کردم. در همین بین دو کامیون ارتش که از سمت سه راه حسینیه می­آمدند یک گروهان پیاده از نیروهای لشگر 92 اهواز(ارتش) را در فاصله 700 متری ما پیاده کردند و رفتند. نیروهای تازه نفس به ستون یک پشت خاکریز به سمت ما می­آمدند. پشت دوربین که رفتم دیدم تعداد زیادی تانک­ و پی­ام­پی­ها در دشت به حالت دشت­بان به سمت ما می­آیند. فهمیدم اینها قصد تصرف و استقرار روی جاده اهواز خرمشهر را دارند.  اولین موشک­های کاتیوشا جلوی خودروهای زرهی به زمین نشست و منفجر شد. یک تصحیحات مختصر به آتشبار دادم و گفتم شش تا بزن. انفجار موشک­های کاتیوشا در دشت سرعت ادوات زرهی را گرفته بود. با شلیک­های بعدی دو سه دستگاه از تانک­ها و پی­ام­پی­ها منهدم شدند.

ساعت یازده بود، اوج گرمای تابستان بود و هوا به شدت گرم. دماسنجی(6) که همراهمان بود تا 50 درجه درجه­بندی شده بود. درجه دماسنج داخل سنگر در سایه می­رفت روی 50 درجه سانتیگراد؛ حالا دمای واقعی هوا چقدر بالاتر بود نمی­دانم. نیروهای پیاده حالا رسیده بودند سر جاده المهدی و می­خواستند بروند جلو. همگی سرباز بودند و دونفر درجه­دار همراهشان بود. دیدم با این سرعتی که عراقی­ها جلو می­آیند یک  ده دقیقه یک ربع دقیقه دیگر می­رسند به جاده اهواز خرمشهر و کل نیروهای گروهان ارتش را اسیر می­کنند. دوربین دستی دستم بود، لباس فرم سپاه هم پوشیده بودم. رفتم جلو  به ارشدشان گفتم: تانک­های عراقی دارن میان جلو، چند دقیقه دیگه می­رسند روی جاده. یا جاده را بگیرید به سمت خرمشهر بروید یا مستقیم داخل بیابان به سمت رودخانه کارون. این بندگان خدا که دیدند یک سپاهی با دوربین و بیسیم و ... دستور عقب نشینی می­دهد بدون معطلی از همان مسیری که آمده بودند به سمت خرمشهر عقب نشینی کردند. ما هم دوربین و وسایلمان را گذاشتیم پشت ماشین به سمت خرمشهر رفتیم. یک مقداری که جلو رفتم دیدم با سرعتی که عراقی­ها می­آیند این بندگان خدا را اسیر می­کنند. دور زدم از انتهای ستون آنهایی را که عقب مانده بودند را سوار کردم و یک کیلومتر جلوتر پیاده کردم، دوباره برگشتم انتهای ستون و ...  چندبار رفتم و آمدم و هر دفعه 17، 18 نفر را بردم عقب. سِری آخر را که پشت ماشین سوار کردم چند دقیقه بعد  تانک­ها­ و پی­ام­پی­های عراقی آمدند روی جاده اهواز خرمشهر. با بیسیم به برادر عباسی گفتم هر چند تا موشک داخل قبضه داری خالی کن سه­راهی جاده المهدی با جاده اهواز خرمشهر؛ ماشین را هم با یک کیلومتر فاصله از سه­راه جاده المهدی، پشت خاکریز جاده اهواز خرمشهر پارک کردیم و مشغول دیده­بانی و هدایت آتش روی سه­راه شدیم. چند دقیقه بعد حاج قاسم یاسینی و کاظم کاشی زاده هم با موتور به ما ملحق شدند. ساعت 12 ظهر بود که چند فروند هلی­کوپتر عراقی در آسمان منطقه به پرواز درآمدند. منطقه خیلی بهم ریخته بود. هیچکس اطلاع دقیقی نداشت عراق در کدام محورها و تا کجا پیشروی کرده. در یک کیلومتری سه راه که مستقر شده بودیم برای اینکه نیروهای خودی اسیر نشوند جاده را با سنگ و کلوخ بستیم، تعداد زیادی ماشین سبک و سنگین حامل نیرو و تجهیزات را که  بی­خبر از همه جا به سمت اهواز و سه­راه جاده المهدی می­رفتند برگرداندیم و گفتیم از سه­راه حسینیه و دارخویین بروند عقب. خیلی­ها  باور نمی­کردند عراق آمده روی جاده و می­گفتند: ما صبح از این مسیر آمدیم خبری نبود و ... اکثرا حرف ما را قبول می­کردند، برمی­گشتند از سه راه حسینیه می­رفتند؛ بعضی­ها هم که اصرار داشتند به مسیرشان ادامه بدهند به زور اسلحه و شلیک هوایی برمی­گرداندیم. یک جیپ لشگر 92 اهواز آمد، جلویش را گرفتم و گفتم: دور بزن برگرد. افسری که جلو نشسته بود گفت: ما نیروهای حفاظت اطلاعات لشگر 92 هستیم، اینجا خط ماست. گفتم: عراق آمده سه­راه المهدی را گرفته. باور نکرد. دوربین را دادم دستش گفتم: ببین اون کمرشکن و جرثقیل عراقی است، دارن نفربر ام 113 شما را بار می­زنند ببرن عقب. گفت: اون کمرشکن ماست از سمت خرمشهر آمده و ...  گفتم: برادرِ من، ما این یک کیلومتری که با سه راه فاصله داریم را قدم به قدم آمدیم عقب و ... هر چی گفتم قبول نکرد و گفت ما باید بریم جلو. به هر حال افسر ارتش بود و زشت بود با اسلحه مانع رفتنش بشوم، گفتم: می­خوای بری برو اما با احتیاط و از سمت راست جاده برو که بتونی سریع دور بزنی. سه راه دست عراق است، خودشان هم پشت خاکریز سمت چپ جاده مستقر شدند.

این بنده خدا هنوز مُصر به رفتن بود اما حرف­هایم هوشیارش کرده بود. ماشین را روشن کرد و با سرعت کم از منتهی الیه سمت راست جاده شروع به حرکت کرد. من هم که نگرانشان بودم با دوربین نگاهشان می­کردم. تا نزدیکی­های سه راه که رفتند یک دفعه نیروهای عراقی آمدند روی خاکریز، چند تا نارنجک انداختند و جیپ را بستند به رگبار. راننده که بچه زرنگی بود با یک فرمان جاده را دور زد و با سرعت به سمت ما برگشت. به ما که رسیدند دیدم جیپ کاملا سوراخ سوراخ شده، از جلوی ما که رد می­شدند بدون اینکه توقف کنند افسر حفاظت سرش را بیرون آورد و گفت: بزنید این پدرسوخته­ها را.

تا غروب همان­جا مستقر بودیم و ضمن اجرای آتش روی ادوات زرهی و مراکز تجمع عراقی­ها، مانع رفتن خودروهای سبک و سنگین خودی به سمت سه­راه المهدی می­شدیم. اما آن­طرف سه راه کسی نبود که خودروها را از حضور نیروهای دشمن در سه راه مطلع کند. به همین جهت تعداد قابل توجهی نیرو و خودرو خودی به غنیمت عراقی­ها درآمد. یک بنز 911 و چند تا تویوتا را با دوربین دیدم که زدند و منهدم کردند، نیروهایش را هم اسیر کردند. روز بعد شنیدم حاج مجید صراف­پور(7) و حاج حسین خسروی(8) با تویوتا از اهواز به سمت قرارگاه تاکتیکی ما می­آمدند سر سه راه المهدی در کمین عراقی­ها افتادند. وقتی متوجه حضور عراقی­ها شدند از ماشین پیاده شدند سوئیچ را برداشتند و در بیابان به سمت رودخانه کارون فرار کردند. نیروهای عراقی به سمت آنها تیراندازی کردند و یک مسافتی هم تعقیب­شان کردند؛ الحمدالله شانس یارشان بود و موفق به فرار شدند. از صبح تا عصر حدودا 90 موشک کاتیوشا را روی سه­راه المهدی و ایستگاه آهو شلیک کردیم. به علت تمام شدن مهمات و تاریکی هوا به برادر عباسی ماموریت تمام دادیم و برگشتیم  قرارگاه تاکتیکی.

در مسیر برگشت یک موتور و سه دستگاه تانک از جلوی ما رد شدند و رفتند به سمت سه راه حسینیه. موتور سوار برادر محمد جعفر اسدی(9) بود. برادر دانایی(10) هم روی برجک یکی از تانک­ها نشسته بود. خیلی خسته بودم، وضعیت بهم ریخته منطقه هم عصبی­ام کرده بود. اینها که از جلوی ما رد شدند یک لحظه گفتم نکند اینها از همه جا بیخبر بروند سه­راه المهدی اسیر بشوند. هوا کاملا تاریک شده بود. دور زدم برگشتم به طرف سه راه حسینیه. خودم را به آنها رساندم و با ماشین پیچیدم جلوی موتور برادر اسدی و ستون تانک­ها. برادر دانایی از تانک پایین آمد و بعد از سلام علیک پرسید: منطقه چه خبر؟

گفتم: دو کیلومتر جلوتر عراقی­ها با تانک از جاده المهدی آمدند روی جاده اهواز خرمشهر. اگر می­خواهید بروید اهواز از سه راه حسینیه بروید سمت دارخوئین. 

یکی دو روز بعد از این ماجرا ماموریت پشتیبانی آتش منطقه آبادان به یگان ما محول گردید. منطقه شلمچه را تحویل تیپ توپخانه 15 خرداد دادیم و در منطقه آبادان حرکت کردیم. خط حّد جدید ما از جزیره مینو تا جاده قفاص بود. تامین آتش پشتیبانی حّد سمت چپ ما به سمت فاو هم به تیپ توپخانه 61 محرم واگذار شده بود. قرارگاه تاکتیکی و مواضع آتشبارها را به منطقه آبادان، پشت پل مارد، کشتی­سازی اروندان انتقال دادیم. هر روز گزارش وضعیت منطقه را از دیدگاه­ها می­گرفتم و می­خواندم. هیچ خبری نبود. نه قایقی، نه جابجایی زرهی، نه انتقال نیرو؛ منطقه کاملا آرام بود. دو سه روز که از استقرار ما در  منطقه آبادان گذشت دیدیم این­ طرف خبری نیست. در عوض منطقه شلمچه، پاسگاه زید و پیچ کوشک عراق تحرکات زیادی داشت. یک تیم تطبیق آتش در قرارگاه مستقر کردم، منطقه آبادان را به آنها سپردم و گفتم: ما می­رویم منطقه حسینیه، اگر خبری شد به ما گزارش بدهید. سه چهار سال در منطقه شلمچه، پاسگاه زید و کوشک مستقر بودیم. نیروهای دیده­بان ما منطقه را وجب به وجب مثل کف دستشان بلد بودند، حضورمان درجاده اهواز خرمشهر خیلی موثرتر و کارآیی­مان به مراتب بیشتر بود.

 سه اکیپ کاتیوشا تشکیل دادیم و با چند نفر از نیروها و مسئولین دیده­بانی و گردان­های توپخانه رفتیم سمت موقعیت شهید نبوی و سه راه حسینیه که جزو ماموریت سازمان رزم ما نبود. همین که می­دانستیم حضورمان در آن منطقه مثمر ثمر هست و مُخل انجام ماموریت پشتیبانی آتش منطقه آبادان نیست، برایمان کافی بود.

  موقعیت شهید نبوی یک ورودی در جاده اهواز خرمشهر، چهار پنج کیلومتری سه راه حسینیه داشت و یک ورودی در جاده دارخویین، پایین تر از بیمارستان امام حسین(ع). تمام گردان­ها و واحدهای یگان در موقعیت شهید نبوی یک عقبه­ای داشتند.

وارد منطقه که شدیم دیدیم عراق از شلمچه، پاسگاه زید، کوشک و پادگان حمید تک کرده، در بعضی مناطق تا جاده اهواز خرمشهر جلو آمده بود، در بعضی مناطق از جاده اهواز خرمشهر هم رد شده بود.

حاج محمد صغیری(11)سید محمد حسینی(12) به همراه یک تیم دیده­بان با یک دستگاه تویوتا وانت که به عنوان قرارگاه تاکتیکی تجهیز شده بود با یک اکیپ کاتیوشا رفتند سمت پادگان حمید در جاده اهواز خرمشهر.

برادر علی ریوندی(13) هم با یک اکیپ کاتیوشا رفت در منطقه پل نو و جاده صفوی مستقر شد.

من هم به همراه یک تیم دیده­بان با یک دستگاه تویوتا وانت که به عنوان قرارگاه تاکتیکی تجهیز شده بود با یک اکیپ کاتیوشا، پشتیبانی آتش از سه راه حسینیه و جاده المهدی را بر عهده گرفتم. صبح که وارد منطقه شدم عراق از محور پاسگاه زید جلو آمده و در سه راه حسینیه مستقر شده بود. از جاده دارخویین به سمت سه­راه حسینیه رفتیم. چند کیلومتر مانده به سه راه حسینیه یک تپه مرتفع سمت راست جاده دیدم. ماشین را کنار جاده پارک کردم و با دوربین رفتم روی تپه برای دیده­بانی. عراقی­ها با یک تیپ زرهی در سه راه حسینیه  مستقر شده بودند. یک ستون از تانک، پی­ام­پی و خودروهای نظامی به طول دو کیلومتر از سه راه حسینیه به سمت اهواز روی جاده اهواز خرمشهر آرایش گرفته بود. حاج صادقی (14) در قرارگاه مستقر بود، رابط نیروی هوایی ارتش هم آنجا حضور داشت. با بیسیم چند بار با حاج صادقی تماس گرفتم بگویم برای انهدام این ستون نظامی درخواست هواپیمای جنگی کند، نشد که نشد. من صدای حاجی را داشتم ولی حاجی صدای مرا نداشت. سر و صدای انفجارات متعدد گلوله­های توپخانه و تانک و پارازیت شبکه بیسیم به قدری زیاد بود که نتوانستم موقعیت و استعداد ستون نظامی عراق را برای بمباران گزارش بدهم.

مختصات سه راه حسینیه را جهت اجرای آتش به اکیپ کاتیوشا دادم و مشغول دیده­بانی شدم. چند تا شکم(15) موشک که روی سر ستون تانک، پی­ام­پی و خودروهای نظامی عراق خالی کردم از تپه پایین آمدم و از ورودی جاده دارخویین رفتم داخل موقعیت شهید نبوی و از خروجی موقعیت شهید نبوی که به جاده اهواز خرمشهر می­خورد خارج شدم و رفتم قرارگاه کربلا. وارد سنگر قرارگاه که شدم برادر دانایی(14) را دیدم. خیلی عصبی بود، مرا که دید با تعجب پرسید: آقا رضا اینجا چکار می­کنید؟ مگه یگان شما در منطقه آبادان مستقر نشده؟

گفتم: آتشبارها را در منطقه آبادان مستقر کردیم، تطبیق آتش هم فعال شده، یک تیم هدایت آتش قوی هم آنجا مستقر هستند. عراق در آن محور تحرکی نداشت. چند قبضه کاتیوشا با مهمات و خدمه، چند تیم دیده­بان متحرک و چند تطبیق آتش سیار در پل سیدالشهدا(ع)، سه راه حسینیه و پادگان حمید گشت می­زنند و روی دشمن آتش می­ریزند.

برادر دانایی با شنیدن این گزارش حالش عوض شد و به یک آرامش نسبی رسید. انگار دو تا لشگر زرهی آمده بودند پای کار.

بعد رفتم از روی نقشه منطقه توضیح دادم و گفتم: عراق از جاده زید آمده روی جاده سه راه حسینیه، از جاده المهدی هم آمده روی جاده اهواز خرمشهر، از پادگان حمید هم آمده جلو. نمی­دونم تا کجا می­خواد ادامه بده. احتمال داره از سمت پادگان حمید، جاده المهدی و سه راه حسینیه خودش را به پشت رودخانه کارون برسونه و تمام نیروهای ما از دارخویین تا خرمشهر را محاصره کند. حدودا دو سه هزار تا نیروی پشتیبانی و لجستیکی ارتش و سپاه در این محدوده هستند. نیروهای مستقر در این منطقه یا اسیر می­شوند یا در راه رسیدن به کارون از شدت گرمای هوا و تشنگی شهید می­شوند یا می­زنند به کارون و غرق می­شوند.

این را هم اضافه کردم که: احتمال داره عراق با هواپیما پل دارخویین و پل مارد را روی کارون بزند. ما باید کنار پل مارد و پل دارخویین اسکله بزنیم و قایق بیاوریم پای کار که اگر پل­ها را زدند ارتباط ما با آنطرف کارون قطع نشود.

برادر دانایی روی نقشه وضعیت منطقه را سبک سنگین کرد، با اهواز تماس گرفت و به یگان دریایی دستور داد دو طرف پل  مارد و پل دارخویین اسکله بزنند و به مقدار لازم قایق بیاورند در اسکله­ها مستقر کنند.

نماز و ناهار را مهمان برادر دانایی بودیم. یکی دو ساعتی هم در قرارگاه ماندم. خبر جدیدی نبود و عراق در همان مناطقی که پیشروی کرده بود متوقف شده بود. تا عصر در همان منطقه بودیم و با اجرای آتش کاتیوشا از دشمن تلفات گرفتیم. با تاریک شدن هوا برگشتیم قرارگاه تاکتیکی خودمان، آنطرف پل مارد.

صبح روز بعد پس از خوردن صبحانه با دو اکیپ کاتیوشا به سمت سه راه حسینیه رفتیم. شب گذشته برادران زحمتکش آتشبار قبضه­های کاتیوشا را موشک گذاری کرده و بنزهای 911 را با موشک­های شسته شده پر کرده بودند. قبضه­های کاتیوشا و بنزهای 911 را در جاده دارخویین با فاصله 10 کیلومتر از سه راه حسینیه مستقر کردم و گفتم آماده اجرای ماموریت روی سه­راه حسینیه باشید. دو نفر دیده­بان هم فرستادم از روی سقف یکی از سنگرهای دور و بر مستقر بشوند و در صورت نیاز درخواست آتش کنند.

من و حاج روح الله محمدی(16) با تویوتا از سمت دارخویین وارد موقعیت شهید نبوی شدیم. هلی­کوپترهای عراقی با فاصله کمی از ما در جاده دارخویین بالای سر بیمارستان امام حسین(ع) گشت می­زدند. بین راه دیدم یک ستون پیاده از داخل موقعیت به سمت ما می­آید. ستون که جلوتر آمد دیدم برادر احمد محسنی(17) نیروهای مستقر در عقبه گردان 12 حمزه را مسلح کرده به ستون یک به سمت جاده دارخویین می­برد. خودش یک کلاش دستش گرفته، آستین­هایش را بالا زده، یک بیسیم­چی هم پشت سرش؛ پیشاپیش ستون می­آمد. هر کسی که احمد را نمی­شناخت با دیدنش فکر می­کرد با هیکل درشت و چهارنه­ای که دارد فرمانده گردان تکاوران ویژه است.

با برادر محسنی سلام علیکی کردم و پرسیدم: احمد چه خبر؟

گفت: آتشبارهایمان که سمت آبادان مستقر هستن، خودم هم آمدم نیروهای تدارکاتی و عقبه گردان را ببرم عقب، اینجا اسیر نشوند.

در همین بین برادر دانایی(قائم مقام قرارگاه کربلا)) و برادر مهرابی(مسئول اطلاعات قرارگاه)با یک تویوتا از گرد راه رسیدند. بعد از سلام علیک بردار دانایی پرسید: آقا رضا عراق کجاست؟  با دست هلی­کوپترهای عراقی که بالای بیمارستان امام حسین(ع) گشت می­زدند را نشان دادم و گفتم: این هلی­کوپترهاشه، سه­راه حسینیه و جاده المهدی هم دستشه. پادگاه حمید را هم گرفته.

با دیدن هلی­کوپترهای دشمن حالش گرفته شد و رفت توی فکر. چشمش به ستون نیروهای برادر محسنی که افتاد گفت: اینها کی هستند؟ بگو اینها بیان ببرمشون بزنند به خط.

گفتم: اینها خدمه توپ و نیروهای تدارکاتی هستند. الان هم اسلحه دست گرفتند برن عقب، اسیر نشوند.

گفت: داریم می­ریم جلو، چی داری به ما بدی؟

از پشت ماشین یک آرپی­جی7 غنیمتی با چند تا موشک دادم به برادر دانایی گفتم اینها را با خودت ببر به درد می­خوره.  

پرسید: از کجا می­تونیم بریم سمت خرمشهر؟

گفتم: پشت سر ما بیا.

به سمت خروجی موقعیت شهید نبوی که به جاده اهواز خرمشهر منتهی می­شد حرکت کردیم. به دژبانی موقعیت که رسیدیم جاده آسفالته را نشانش دادم و گفتم:  سمت راست می­ره سه راه حسینیه که عراقی­ها هستند، سمت چپ هم می­ره سمت خرمشهر.

حاج روح الله محمدی پیاده شد گالن­های آب را که خالی شده بود از تانکر آب دژبانی پر کرد و گذاشت پشت ماشین . در همین حین دیدم یک ستون سواره و پیاده از جاده اهواز خرمشهر وارد جاده موقعیت ما شدند و آمدند داخل. معلوم بود در حال عقب نشینی هستند. اولین ماشین یک تویوتا وانت بود که یک پدافند چهارلول شلیکا را یدک می­کشید. تویوتا که به ما رسید با ماشین رفتم جلو و راهش را سد کردم. به راننده تویوتا گفتم: این چهارلول را کجا می­برید؟ بگذارید باشه ما استفاده کنیم.

راننده تویوتا گفت: خرابه.

حاج روح الله گفت: من بلدم، درستش­کنم. از ماشین پرید پایین و رفت بالای سر پدافند و شروع کرد به ور رفتن با آن.

سمت راست را نگاه کردم دیدم تعداد زیادی تانک و نفربر در فاصله 400 متری ما، بین جاده دارخویین و جاده نبوی در دشت مستقر هستند. پیش خودم گفتم ما که اینهمه تانک و نفربر نداریم! نکنه اینها عراقی باشند!

تانک­ها و نفربرها را به حاج روح الله نشان دادم و گفتم: روح الله اینها را دیدی؟

روح الله نگاهی کرد و گفت: اینها که عراقی هستند!

گفتم: روح الله اونو ولش کن بپر بالا. به راننده تویوتا گفتم سریع برو وا نستا.

نیروهای خودمان را سوار کردم، یک دنده عقب گرفتم  و به سمت ورودی جاده دارخویین حرکت کردیم. حالا تانک­های عراقی آمده بودند روی جاده نبوی و تعقیب­مان می­کردند. جلوتر از ما یک نفربر ام 113 ارتش وسط جاده خراب شده و راه را بسته بود. جاده یک متر و نیم از سطح زمین بالاتر بود. حاشیه سمت چپ و راست نفربر را ورانداز کردم، دیدم سمت چپ نفربر 20 سانتیمتر حاشیه بیشتری دارد. با سرعت از سمت چپ نفربر رد شدم. آینه بغل شاگرد خورد به نفربر و از جا کنده شد. یک جیپ هم پشت سرم می­آمد. راننده جیپ از سمت راست نفربر آمد که 20 سانتیمتر عرضش کمتر بود، چرخ­های سمت راستش رفت پایین و ماشین­شان چپ کرده رفت پایین. موقعیت طوری نبود که توقف کنیم و برویم کمک آنها. تانک­های عراقی با فاصله سیصدمتر پشت سرما می­آمدند. به سمت جاده دارخوئین که پیچیدم تانک­های عراقی دیگر دنبالمان نیامدند. تا عصر از روی تپه دیده­بانی کردیم و سه راه حسینیه را با کاتیوشا زدیم. با تاریک شدن هوا عراق­ها عقب نشینی کردند، ما هم برای استراحت و تجدید قوا برگشتیم قرارگاه تاکتیکی خودمان. همان شب با برادر نورمحمدی(18) تماس گرفتم و گفتم: حاج علی می­خواهم با بلدوزر از موقعیت دیده­بانی، در انتهای موقعیت شهید نبوی به سمت جاده امام صادق(ع)یک مسیر را تیغ بیندازی که در شرایط اضطراری بتوانیم از آن مسیر نیروها را با ماشین بفرستیم عقب. تاکید هم کردم این کار را همین امروز انجام بدهد.

صبح روز بعد با حاج روح الله محمدی، برادر حمیدرضا غلامی (دیده­بان)و برادر رضا افشار(19)  آمدیم داخل منطقه.  به محل استقرار اکیپ کاتیوشا در روز گذشته که رسیدیم جای شنی دو سه دستگاه تانک که در موضع آتشبار کاتیوشا دور زده بودند دیده می­شد. فهمیدم روز قبل که تانک­ها در جاده نبوی و دارخویین جلو آمده بودند به قصد به غنیمت گرفتن قبضه­های کاتیوشا بوده. این حرکت تانک­های دشمن تاثیر آتش آتشبارهای کاتیوشا  روی مواضع دشمن را به خوبی نشان می­داد. مقداری که جلوتر رفتم دیدم یک قبضه کاتیوشای 40 تایی سمت چپ جاده پارک کرده. چند نفر هم کنارش ایستادند. معلوم بود در حال عقب نشینی هستند و بنا به دلایلی توقف کردند. چند موشک هم در قبضه مانده بود. پانصد متری که از آنها رد شدم دور زدم برگشتم کنار قبضه کاتیوشا. به مسئول قبضه که یک  سروان 35 ساله بود گفتم: می­روم جلو سمت سه راه حسینیه، این چند تا موشک را برای من بزن.

 نگاهی به قد و قواره و سن و سالم که چند سالی از او کوچکتر بودم انداخت و گفت: شما؟  گفتم: مسئول عملیات  تیپ توپخانه 63 خاتم سپاه هستم. آتشبارهای ما هم سمت آبادان هستند. هر روز دو تا قبضه کاتیوشا می­آورم و در این محور شلیک می­کنیم. هنوز قبضه­های ما نیومدند، شما که می­ری عقب قبل از رفتن این چند تا موشک را برای ما شلیک کن.

اسم توپخانه سپاه را که آوردم کمی نرم شد، گفت: شما که می­گی بزن من مختصات جای خودم را ندارم، مختصات دیدگاه شما را هم ندارم.

پرسیدم: دانشکده افسری و دانشکده توپخانه رفتی؟

گفت: بله.

گفتم: طرح تیر دیده­بانی شده  که کار کردی، با این روش کار می­کنیم.

این اصطلاح فنی را که گفتم اعتمادش بیشتر شد. خیلی برایم جالب بود که یک افسر توپخانه ارتش شرایط خاص را درک کند و بتواند در لحظه تصمیم بگیرد و بر خلاف مقررات عمل کند. 

گفت:  طرح تیر دیده­بانی شده کار کردم، شلیک هم می­کنم، ولی موشک­ها ماسوره ندارند.  

گفتم: بگم ماسوره بیارند می­زنی؟

گفت: چرا نزنم؟

با برادر خسرو مشکی اصل(20) تماس گرفتم و گفتم: ده تا ماسوره کاتیوشا با رینگ بفرست بیاورند جاده دارخوئین، نرسیده به بیمارستان امام حسین(ع). یک قبضه کاتیوشای ارتش هستش، تحویل برادران  ارتش بدهند. یک اکیپ کاتیوشا هم آماده کن بیا کیلومتر سه جاده دارخوئین مستقر بشوید با حاج قاسم یاسینی کار کنید.

فرکانس بیسیم برادران ارتش را بستم روی بیسیم خودم، به جناب سروان گفتم: تا ماسوره­ها را بیاورند من می­روم جلو ببینم منطقه چه خبره.

ماشین را روشن کردم و رفتم به سمت سه راه حسینیه. رفتم بالای تپه­ای که سمت راست جاده روبروی بیمارستان امام حسین(ع) بود. چه خبر بود! کلی تانک روی سه راه مستقر شده بودند. نیروهای پیاده زیادی هم دور و بر تانک­ها حضور داشتند. با بیسیم قبضه کاتیوشای ارتش را بگوش کردم و گفتم: امانتی­ها رسید؟

جناب سروان گفت: امانتی­ها رسید برای اجرای ماموریت آماده هستیم.

فاصله محل استقرار قبضه تا سه راه حسینیه را از روی نقشه حساب کردم و گفتم: گرای روانه در امتداد جاده دارخوئین، بُرد هم 11 کیلومتر. سه تا بفرست.

چند دقیقه بعد قبضه اعلام آماده کرد و سه تا موشک شلیک کرد. اولین موشک دقیقا خورد روی برجک یکی از تانک­هایی که سر سه­راه بود و آن را منفجر کرد. دو تای دیگر هم با فاصله 50 متر سمت راست موشک اول خورد. با بیسیم گفتم: دستت درد نکنه نتیجه کارت را توی آسمان می­تونی ببینی(21) بقیه را هم سه تا سه تا روی همین عناصر بفرست بیاد.

بقیه موشک­ها را هم سه تا سه تا شلیک کرد. از او و نیروهای تحت امرش تشکر کردم و ماموریت تمام دادم. در همین بین یکی با دست زد روی شانه­ام و با لهجه اصفهانی گفت: خسته نباشی حاج رضا، چطوری؟

برگشتم دیدم حاج احمد کاظمی(22) چهار زانو کنارم روی تپه نشسته. تانک انهدامی سر سه راه را نشانش دادم و گفتم: با شلیک یک قبضه کاتیوشای ارتش یکی از تانک­ها را زدیم. خنده تلخی کرد، کنایه از اینکه دو سه ماه پیش در والفجر ده در حومه شهر سید صادق عراق می­جنگیدیم، خرمال، حلبچه، بیاره، شاخ شمیران و ... را گرفته بودیم. حالا بعد سه ماه آمدیم در سه راه حسینیه در عمق 30کیلومتری خاک خودمان یک تانک زدیم و خوشحالی می­کنیم!   

با حاج احمد حال و احوال کردم و گفتم: چند روزه عراقی­ها صبح­ها تا سه راه حسینیه میان جلو، تا عصر تعدادی ماشین و نیرو اسیر می­کنند و عصر هم برمی­گردند عقب. چند دقیقه­ای منطقه را با دوربین دید زد و بعد از خداحافظی با همان موتوری که آمده بود رفت سمت سه راه حسینیه.  

نیم ساعت بعد از تپه آمدم پایین و رفتم کیلومتر 3 جاده دارخوئین. برادر خسرو مشکی با یک قبضه کاتیوشا و یک بنز 911 پر از موشک آمده و مستقر شده بود. حاج قاسم یاسینی هم روی سقف بیمارستان امام حسین(ع) به همراه یکی از برادران دیده­بانی مشغول هدایت آتش آتشبار کاتیوشای برادر مشکی بود. بعد از سرکشی به محل استقرار کاتیوشا از ورودی موقعیت شهید نبوی وارد شدم و از خروجی موقعیت وارد جاده اهواز خرمشهر شدم. یک سر رفتم قرارگاه، خبر خاصی نبود. از مکالمات و تصحیحاتی که حاج قاسم به آتشبار می­داد متوجه شدم عراقی­ها تحرکاتی دارند. از موقعیت نبوی وارد جاده دارخوئین شدم، دیدم از سمت بیمارستان امام حسین(ع) صدای دوشکا می­آید. با حاج قاسم تماس گرفتم گفتم چه خبر؟

گفت: تانک­ها دارن میان جلو. من هم دارم میام عقب.

یک دفعه جاده شلوغ شد. ماشین­های خودی از مقرهای سمت چپ و راست جاده دارخوئین وارد جاده اصلی شده و به سمت کارون می­رفتند. بعضی ماشین­­ها روی چرخ پنجر راه می­رفتند، بعضی­ ماشینها پر از نیرو بود و روی رینگ عقب می­رفت و ... نیروهای در حال عقب نشینی عموما نیروهای تدارکاتی و پشتیبانی بودند.

تانک­های عراقی روی جاده اصلی می­آمدند جلو.  با حاج صغیری که در محور راست(پادگان حمید) بود تماس گرفتم ببینم آنطرف چه خبر است، ارتباط برقرار نشد. با علی ریوندی که در محور سمت چپ بود تماس گرفتم، ارتباط برقرار نشد. با قبضه کاتیوشا تماس گرفتم و روی بیمارستان امام حسین(ع) درخواست تیر کردم. سه تا زد، خوب بود. گفتم: 500 متر برد را کم کن 5 تا بزن.  در جاده اصلی به سمت کارون می­رفتم، سعی می­کردم آخرین ماشین روی جاده باشم که تصحیحات می­دهم موشک­ها روی سر نیروهای خودی نخورد. در آینه وسط ستون تانک­های عراقی را می­دیدم که بی مهابا و بدون کمترین مقاومتی از نیروهای خودی پیشروی می­کنند و با گلوله مستقیم و دوشکا شلیک می­کنند. رضا افشار و یکی دو تا از برادران عقب وانت نشسته بودند و با کلاش آماده شلیک بودند. در حین عقب نشینی دیده­بانی هم می­کردم و تصحیحات می­دادم،  500 متر کم کن چهار تا بزن و ... نزدیک قبضه که رسیدم با بیسیم تماس گرفتم گفتم: مشکی جمع کنید و برگردید عقب. سه دقیقه دیگه تانک­ها به شما می­رسند. به کاتیوشای خودمان که رسیدم دیدم جک­های ماشین را نصفه نیمه جمع کرده و در حال دور زدن هستند. فریاد زدم: مشکی برید اهواز، برید اهواز. نیروهای خدمه کاتیوشا می­خواستند از لوله­های قبضه بگیرند بالا بروند، لوله­ها کاتیوشا داغ بود و دستشان را می­سوزاند و ... یکی از بچه­های دیده­بانی که از پایین جاده به سمت ما می­آمد دست تکان می­داد سوارش کنم، آینه وسط را نگاه کردم دیدم، با دیدن تانک­ها فهمیدم اگر بایستم غزل خداحافظی را باید بخوانم، با دست اشاره کردم و فریاد زدم برو توی بیابون. برو توی بیابون.  سمت چپ و راست جاده تعدادی از نیروهای پشتیبانی با زیر پیراهن و شلوار کردی، پای برهنه در بیابان به سمت کارون می­دویدند. بعضی از آنها هم تکه­های یونولیتی یخدان دستشان بود که رسیدند به کارون بزنند به آب.

به انتهای جاده رسیدم، مردد شدم بروم سمت اهواز یا سمت خرمشهر. از محورهای چپ و راست بیخبر بودم و نمی­دانستم در محورهای چپ و راست عراق خودش را به کارون رسانده یا نه. پیچیدم سمت راست و به سمت خرمشهر رفتم. چند کیلومتر که به سمت خرمشهر رفتم دیدم یک آتشبار 130 ارتش که به تیپ توپخانه 15 خرداد مامور بود سمت چپ جاده در حال شلیک است. آتشبار را رد کردم، پیش خودم گفتم شاید اینها خبر ندارند عراق در جاده دارخوئین در حال پیشروی است! 200 متر از آتشبار رد شده بودم، دنده عقب گرفتم و با سرعت وارد محوطه آتشبار شدم. نیروهای آتشبار از دیدن ما با آن سر و وضع جا خورده بودند. از اولین کسی که دیدم پرسیدم: فرمانده شما کجاست؟ با دست سنگر فرماندهی را نشانم داد. با ماشین رفتم جلوی در سنگر فرماندهی. فرمانده آتشبار که بیرون آمد خودم را معرفی کردم، وضعیت منطقه را خیلی مختصر و مفید برایش توضیح دادم و گفتم: اگر از من می­شنوی یک نفر را بردار برو سر پل مارد. ببین اگر لازم است برای عبور دادن قبضه­ها یکی دو تا الوار  ابتدای پل بگذارید که اگر دستور عقب نشینی دادند بتوانید توپ­ها را ببرید عقب. یک بیسیم­چی هم سر پل مارد مستقر کن اگر عراقی­ها پل مارد را زدند به شما خبر بدهد.

از فرمانده آتشبار خداحافظی کردیم و رفتیم پل مارد. الحمدالله پل سالم بود. از روی پل رد شدیم و رفتیم قرارگاه تاکتیکی توپخانه. با بیسیم تطبیق که قوی­تر از بیسیم خودمان بود با علی ریوندی تماس گرفتم. صدایش خیلی خوب و واضح بود.

گفتم: خدا قوت. چه خبر سمت شما؟

گفت: اینجا مشکلی نداریم.

پرسیدم: الان کجایی؟

گفت: الان توی جاده اهواز خرمشهر روی پل سیدالشهدا(ع)هستم. عراقی­ها هم 300 متر عقب­تر پشت ریل راه آهن هستند. از این بابت که در محور چپ جاده را حفظ کرده بودند خوشحال شدم.

چند دقیقه بعد یکی از برادران فرماندهی توپخانه که در قرارگاه مستقر بود با بیسیم تماس گرفت و با کُد و رمز گفت: پل سیدالشهدا(ع) را بزنید.

گفتم: نیروهای خودی روی پل هستند. الان دیده­بان ما روی پل مستقر است.

چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت: آقا محسن گفتند هر چی آتش دارید بریزید روی پل سیدالشهدا(ع).

گفتم: من پل را نمی­زنم. من در منطقه دیده­بان دارم، باید دیده­بان من درخواست آتش بکند.

با ناراحتی گفت: آقا من می­گم بزن.

وقتی دیدم قرارگاه برای زدن پل اینقدر اصرار دارد با علی ریوندی تماس گرفتم و گفتم: علی قرارگاه میگه پل را بزنیم. اونجا چه خبره؟

علی ریوندی گفت: حاجی من الان روی پل ایستادم. نیروهای پیاده هم پشت خاکریز جاده اهواز خرمشهر پدافند کردند. بزنید، ما را زدید!

پرسیدم: من الان کجا را بزنم؟

گفت: تطبیق قبلی خودمان را بزن. 300 متر آنطرف پل هر کجا را می­خواهی بزن، همش هدفه.

چند تا مختصات و آماج را که علی ریوندی تایید کرده بود دادم به اکیپ­های کاتیوشا که در منطقه حضور داشتند برای اجرای آتش. حدودا سیزده دستگاه کاتیوشا آماده شلیک شدند. بصورت همزمان یک جا 390 موشک کاتیوشا ظرف مدت 20 ثانیه در یک محدوده چند کیلومتری منفجر شد و خط اول نیروهای دشمن را در آن سوی ریل قطار اهواز خرمشهر به آتش کشید. ستون­های دود و آتش ناشی از انهدام تانک­ها و خوروهای عراقی در جای جای منطقه سر به آسمان کشیده بود.

با رضا افشار(فرمانده گردان 130) سوار ماشین شدیم رفتیم محل استقرار آتشبار کاتیوشا که در فاصله یک کیلومتری ما استقرار داشتند. چنان با سرعت وارد محوطه آتشبار شدم که نیروها فکر کردند عراقی­ها دنبالم کردند، و از روی خاکریز محوطه اقدام به فرار کردند(23) از ماشین پیاده شدم و در حالیکه سعی می­کردم جلوی خنده­ام را بگیرم با صدای بلند گفتم: برگردیداینجا، خبری نیست!  به مسئول آتشبار گفتم دو تا قبضه پر کن از پل مارد، کنار دژ سنگی بیا جلو. خودم تماس می­گیرم می­گم کجا مستقر بشی.

با رضا افشار سوار ماشین شدیم. از روی پل مارد رد شدیم و جاده دژ سنگی را به سمت جاده اهواز خرمشهر رفتیم بالا. الحمدالله جاده دست نیروهای خودی بود. هوا تاریک شده بود. به رضا افشار گفتم: آروم آروم بریم سمت سه راه حسینیه ببینیم چه خبره! رضا هم بی کله­تر از من گفت: بریم! چراغ خاموش با سرعت خیلی کم به سمت سه راه حسینیه حرکت کردیم. به سر جاده تطبیق تیپ توپخانه 15 خرداد که رسیدیم پیچیدم به راست و رفتیم داخل.  رفتیم داخل تطبیق، سلام علیکی کردیم و جویای وضعیت منطقه شدیم. مسئول تطبیق 15 خرداد گفت: منطقه از غروب به بعد نسبتا آرام شده، احتمالا عراقی­ها برگشتن عقب. از آنها خداحافظی کردیم و رفتیم به سمت سه راه حسینیه. تاریکی مطلق بود. جرات هم نمی­کردیم چراغ ماشین را روشن کنیم. به سه چهار کیلومتری سه راه که رسیدیم در منتهی الیه سمت راست جاده توقف کردم و ماشین را خاموش کردم. با افشار پیاده شدیم. سکوت محض در تاریکی شب. هیچ صدایی نمی­آمد. انگار نه انگار چند ساعت پیش در همین منطقه تعداد زیادی تانک و نفربر عراقی حضور داشتند و در جاده دارخوئین در حالیکه با تیر مستقیم تانک و رگبار دوشکا شلیک می­کردند دنبالمان کرده بودند. خوابیدم روی جاده گوشم را چسباندم کف آسفالت ببینم صدای شنی تانک، لرزشی چیزی هست یا نه. هیچ خبری نبود. ماشین را روشن کردم و از منتهی الیه سمت راست جاده با سرعت 10 تا 15 کیلومتر حرکت کردیم. رضا افشار روی کاپوت ماشین نشسته بود تا اگر از روبرو ماشینی موتوری چیزی آمد بگوید. تا سر جاده موقعیت شهید نبوی رفتیم جلو و پیچیدیم سمت راست. تا اواخر جاده رفتیم و پیچیدیم سمت چپ به طرف جاده دارخوئین. سر جاده دارخوئین یک ماشین پارک کرده بود. جلوتر که رفتیم دیدیم سید داود(24) و برادر یکتا (25)داخل ماشین نشستند. بعد از سلام علیک از سید داود پرسیدم: چه خبر؟  گفت: از غروب که عراق عقب نشینی کرده منطقه آرومه.

گفتم: شما اینجا چکار می­کنید؟  گفت: همین جا می­خوابیم تا صبح ببینیم چه خبر می­شه.

گفتم: من که جرات نمی­کنم اینجا بخوابم، من و افشار می­ریم کنار پل دارخوئین می­خوابیم.

چند روز بعد با سازماندهی نیروهایی که به فرمان حضرت امام(ره) در قالب سپاه محمد(ص) به جبهه اعزام شده بودند با انجام عملیات غدیر در تاریخ 5/5/1367 ضمن وارد آوردن تلفات سنگین به یگان­های مکانیزه دشمن موفق شدیم نیروهای متجاوز را در منطقه شلمچه، حسینیه و کوشک تا مرز ایران و عراق عقب برانیم.

 

                         

 

پاورقی:

1)حاج قاسم یاسینی (جانباز 35 %)مسئول واحد اطلاعات نظامی  تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)

2) برادر فرید مهرآیین مسئول قبلی واحد اطلاعات نظامی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص) بود و رفته بودند نیروی پیاده.

3) با کمک برادران ... اطلاعات محل قبضه، محل دیده­بان، مختصات هدف و ... را به ماشین حساب مهندسی 702 P حساب می­دادیم و محاسبات را خودش انجام می­داد. به این ترتیب میز طرح تیر و ... کلا حذف شده بود.

4) جاده المهدی از ایستگاه آهو در جاده اهواز خرمشهر شروع می­شد و تا پیچ کوشک ادامه داشت.

5) استقرار موشک انداز در محل مورد نظر جهت اجرای ماموریت را اشغال موضع گویند.

6) دماسنج جزو ابزار کار ما بود و دمای هوا را جهت محاسبه در محاسبات شلیک به آتشبار اعلام می­کردیم.

7) برادرپاسدار حاج مجید صراف­پور (جانباز 40 %)معاون گردان 40 بعثت(کاتیوشا) تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)

8) برادر پاسدار حاج حسین خسروی مسئول بازرسی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)

9) برادر پاسدار محمد جعفر اسدی فرمانده لشگر 33 المهدی سپاه شیراز

10) برادر حسن دانایی قائم مقام  قرارگاه کربلا  

11) برادر پاسدار حاج محمد صغیری (جانباز 65 %)مسئول طرح و عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)

12) برادر پاسدار سیدمحمودحسینی (جانباز 55 %)معاون طرح و عملیات تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص) 

13) دریا دل بسیجی علی ریوندی (جانباز 00 %)از مسئولین محور دیده­بانی

14) برادر پاسدار حاج رضا صادقی (جانباز 50 %)فرمانده تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)   

 15) در مکالمات بیسیم به 30 موشک کاتیوشا که در قبضه قرار می­گرفت یک شکم می­گفتیم.

16) برادر روح الله محمدی از مسئولین واحد دیده­بانی بودند. 

17) برادر پاسدار احمد محسنی فرمانده گردان 12 حمزه(توپ­های 152 میلیمتری) تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)

18) حاج علی نورمحمدی مسئول مهندسی رزمی تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)  

19)  برادر پاسدار رضا افشار (جانباز 00 %)فرمانده گردان 17 امام صادق(ع)(توپ­های 130 میلیمتری) تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)

 20) برادر پاسدار خسرو مشکی اصل (جانباز 00 %)مسئول آتشبار کاتیوشای گردان 40 بعثت        

21) کنایه از اینکه با دیدن دود حاصل از آتش گرفتن تانک پی به انهدام تانک دشمن ببرد.  

22)سرلشگر پاسدار شهید احمد کاظمی فرمانده وقت لشگر 8 نجف.

23) وضعیت منطقه و شرایط روانی نیروها به قدری آشفته بود که با دیدن کوچکترین اتفاقی فکر می­کردند الان نیروهای عراقی می­آیند آنها را اسیر می­کنند.

24)برادر پاسدار سید داود آیتی (جانباز 00 %)از مسئولین واحد دیده­بانی  تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص)

25) برادر پاسدار حسین یکتا

جانبازی برادران پرسیده شود.

۲بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات