تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

حسین:
شهریور ۱۳۶۶ حاج علی آقا ریوندی عزیز مرا با موتور تریل برد به دیدگاه خط مقدم در شلمچه که برادر عزیزم آقای نظیفی هم آنجا مستقر بودند.
به محض ورود با دوربین خرگوشی یک نگاهی به خط دشمن انداختم که فاصله آنها با ما بسیار کم بود شاید کمتر از دویست متر. به محض رویت منطقه از اینکه این همه نیرو و امکانات و استحکامات با کلی موانع مقابل ما که عملا چند ده نفری بیشتر نبودیم تعجب کردم.
خط خیلی شلوغ و پرمخاطره بود و دائم خمپاره ۶۰ بود که سمت ما می‌بارید و تلفات می‌گرفت. درست یکی از این خمپاره‌ها در مقابل دهانه سنگر مجاور ما منفجر شد که چون آن سنگر شکل ال نداشت ترکش و موج مستقیم بچه‌ها را درون سنگر گرفته بود و وقتی که داخل سنگر رفتم از شدت دود و غبار داخل سنگر را اصلا نمی‌دیدم و با حس لامسه مجروح‌ها و شهدا را از داخل سنگر بیرون می‌کشیدم. در انتهای سنگر یک نفر نشسته بود که هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم بیارمش بیرون. نه معلوم بود که زنده است و نه شهید. رفتم چراغ قوه آوردم و با چراغ قوه تو صورتش نور انداختم دیدم ظاهرا سالم است و چشم در چشم من بدون هیچ گونه عکس‌العملی دوخته. به هر سختی بود از سنگر کشیدمش بیرون و متوجه شدم که کلا او را موج شدید گرفته و خشکش زده. تقریبا پنج یا شش نفر در درون سنگر و صرفا به خاطر اینکه بر خلاف سنگر دیدبانی قرص و محکم و استاندارد نبود شهید و مجروح شده بودند‌ اینجاست که اهمیت سنگر مستحکم خودش را نشان می‌دهد.
از سنگر که بیرون آمدم خلط دهانم را بیرون ریختم و دیدم از حلقم لجن سیاه دارد بیرون می‌آید، خیلی تعجب کردم تا ساعت‌ها همینطور خلط سیاه لجن مانند بیرون می‌آمد که متوجه شدم آن مدتی که درون سنگر بودم تا بچه‌ها را بیرون بیاورم فقط داشتم دود و غبار استنشاق می‌کردم.
خط خیلی به هم ریخته بود و بچه‌ها مرتب شهید و مجروح می‌شدند با آقا مهدی نظیفی عزیز فورا دست به کار شدیم و خط اول دشمن را که در دید مستقیم ما بود بی امان زیر آتش گرفتیم. استحکامات در خط اول معمولا به گونه‌ای است که مثلا بتواند در مقابل بمباران سبک مثلا در حد خمپاره دوام بیاورد غافل از اینکه دیدگاهی در اینجا مستقر شده که قرار است از آنها با توپ ۱۳۰ میلیمتری پذیرایی کند. فاصله آنقدر کوتاه بود که پس از چند ساعت اجرای آتش دود و غبار انفجار به سمت دیدگاه می‌آمد و عملا دید ما کور می‌شد و باید مدتی صبر می‌کردیم تا شرایط عادی شود و وقتی که مجددا به خط نگاه می‌کردیم نیروهای دشمن را می‌دیدیم که مثل مور و ملخ از سنگر بیرون ریخته‌اند و در حال بازسازی استحکامات بودند. در اینجا فرصت را غنیمت شمردم و با تیربار گرینوف شروع به تیراندازی کردم که به خاطر برخورد پوکه‌های داغ به دستم که آستین کوتاه پوشیده بودم دستم تا مچ سوخت.
به فضل خدا در سمت دشمن جهنمی شکل گرفته بود که واقعا قابل توصیف نیست و توپ ۱۳۰ میلیمتری و حتی تیربار حسابی کار خودش را کرده بود. بماند که به خاطر فاصله بسیار نزدیک یکی از گلوله‌های خودی دقیقا در فاصله حدود ۱۵ متر پشت سر خودمان منفجر شد که خدا را شکر به خیر گذشت.
در آن بحبوحه بزن بزن یک جوان ۱۵ ساله اهل استان فارس و جمعی لشکر ۳۳ المهدی داشت بدون دیده بان خمپاره ۶۰ می‌زد و من با دوربین می‌دیدم که گلوله‌ها پرت و پلا می‌خورد. هر چند که چون که صد آید نود هم پیش ماست و با وجود توپ ۱۳۰ دیگر حاجتی به خمپاره ۶۰ نبود.
خوب من که قبلا در تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷ بودم و با خمپاره انداز آشنایی داشتم سر برادر عارفی فریاد کشیدم و گفتم: اصلا می‌دانی کجا را داری می‌زنی؟ آن نوجوان هم با نگاهی معصوم گفت یعنی برادر من گناه کردم؟  این جمله قشنگش من را خجالت زده کرد و سعی کردم که مثلا توجیهش کنم. موضع خمپاره لو رفته بود و زیر آتش دشمن. به عارفی گفتم باید جای خودت را عوض کنی و او هم با آن جثه کوچکش خمپاره انداز را به همراه یک جعبه گلوله ۶۰ انداخت روی کولش و حدود ۵۰ متر رفتیم عقب‌تر داخل یک خندق. عارفی جلوی من حرکت می‌کرد و با پای خود مرتب به زمین می‌کوبید. به عارفی گفتم این چه مدل راه رفتنیه. گفت می‌ترسم مین گذاری شده باشد و می‌ترسم خدای نکرده شما بروی روی مین. من از این جمله و اینکه او خودش را پیش مرگ من کرده بود واقعا شوکه شدم.( راستش را بخواهید کل این خاطره را صرفا برای این نوشتم که به همین یک تکه اشاره کنم که نوجوانی آگاهانه پیش مرگ نوجوان دیگری شده بود که این خود از شگفتی‌های بی‌نظیر جنگ بود.)
علی ایحال با شلیک توپ و خمپاره و تیربار، دشمن سیاه‌ترین روزهای خود را تجربه می‌کرد و در این هیاهو ناگهان خمپاره‌ای بی‌صدا و ناجوانمردانه در فاصله یک متری من و عارفی جای گرفت و هر دو در دود و غبار محو شدیم. خمپاره آرنج و پای راست من را چنان در هم کوبید که از درد شکستن استخوان آرنج فریادم به عرش رسید و عارفی هم روده‌های شکمش بیرون ریخت.
از اینجا به بعد به خاطر شوک انفجار همه چیز در دیدگانم به شکل حرکت آهسته فیلم‌ها یا همان اسلو موشن درآمد.
لحظه‌ای به دستم نگاه کردم و احساس کردم قطع شده و همینکه دود و غبار فروکش می‌کرد در لابه لای این دود‌ها چهره خندان توام با درد عارفی  رخ  نمود. چهره‌ای معصوم و پاک و بهشتی که هنوز آن چهره عرفانی عارفی در مقابل دیدگانم پرواز می‌کند. در همان لحظه احساس کردم که پایم سست شده و نگاهی به پایم انداختم که یکسره قرمز شده بود. تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده و هر دو زمین افتادیم. ولی آتش بی‌امان بود و همچنان گلوله می‌بارید و ما هم بی‌پناه وسط این آتش گیر افتاده بودیم. هر دو تنها بودیم و بی کس و هیچکس در اطراف ما نبود تا ما را ببیند. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که نام برادر نظیفی را صدا بزنم که در درون سنگر دیده‌بانی در حال هدایت آتش بود. و شروع کردم با تمام وجود او را صدا کردم که هنوز برای من سوال است که با این فاصله زیاد و صداهای انفجار مهدی جان چگونه صدای من را شنید که ناگهان دیدم در زیر آن آتش سنگین به مانند شیر ژیان در حال دویدن به سمت ماست. ولی من واقعا در آن لحظه دویدن او را به شکل اسلو موشن در فیلم‌های سینمایی می‌دیدم و این برادر که واقعا از قهرمانان گمنام و بی‌ادعای جبهه و جنگ بود با اشارتی هر دوی ما را داخل آمبولانس انداخت.
عارفی در داخل آمبولانس بالا آورد و از هوش رفت و در داخل بیمارستان صحرایی علی ابن ابیطالب(ع) دیدم که پارچه‌ای سفید رویش کشیدند و از بیمارستان بیرون بردنش.
اما داستان به اینجا ختم نشد سی سال از این ماجرا گذشت و من همچنان دنبال خانواده عارفی می‌گشتم تا به عنوان تنها شاهد زنده راوی حماسه آفرینی عارفی باشم تا خانواده او از آخرین لحظات زندگی افتخار‌آفرین او مطلع باشند. این تلاش‌ها همگی ناکام ماند و در نهایت پس از حدود سی سال او را از طریق یکی از دوستان خبرنگارم در شهر استهبان پیدا کردم البته نه مرده بلکه زنده..... هر چند که ایشان هم انتظار نداشت که من زنده باشم......

۶بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات