تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

رسول قیداری:

به نام خداوند بخشنده مهربان

من تو پادگان ولیعصر تهران خدمت می کردم. اون موقع اسمش سپاه تهران بود. بعد از پایان دوره عمومی سپاه و خدمت در قسمتهای مختلف سپاه انگار اینجا بیشتر به روحیات من می خورد. کمی علمی و فنی بود و من علاقه بیشتری برای موندن تو اون قسمت پیدا کرده بودم.

تو تعمیرگاه بی سیم قسمت پی آرسی77 مشغول به کار بودم و بی سیم هایی که تو جبهه خراب می شد می آوردند اونجا و ما در سطح تغییر ماژول تعمیر می کردیم. نزدیک به دو سال بود که من اونجا کار می کردم که تو دانشگاه شرکت کردم و سال 64 تو دانشگاه صنعتی شریف رشته فیزیک قبول شدم. اون موقعها هرکی تو دانشگاه قبول می شد می گفتند باید یک ترم تعویق بگیرید. خوب ما هم تعویق گرفتیم و برگشتیم پادگان ولیعصر و تعمیرگاه بی سیم. یادمه اون موقع اسم مسئول مخابرات عباس دلیر بود که یک چشمش بر اثر ترکش نابینا شده بود و اسم مسئول تعمیرگاه بی سیم آقای طلوع. فضای تعمیرگاه بی سیم به گونه ای بود که افراد در دو دسته مشغول به فعالیت بودند یک دسته بی سیم شهری و یک دسته هم بی سیم های جنگی و عملیاتی.

خوب کسانی که بی سیم شهری کار می کردند گرایشاتشون هم شهری شده بود و کسانی که جنگی و عملیاتی کار می کردند نظامی. بگذریم خلاصه این جناب طلوع یک روز نیاز به این پیدا کرد که یک نفر را برای پر کردن جای کسانی که ماموریتشون تموم شده بود به جبهه بفرسته. خوب طبیعیه که سراغ بچه های شهری نمی تونست بره چون پاسخش مشخص بود اومد پیش من و گفت یه نفر لازم داریم. و من راهی توپخانه 63 خاتم شدم.

یادمه توپخانه اون موقعها سه راهی جفیر مستقر بود و مخابراتش هم یه سنگر زیر زمینی داشت که چندتا بی سیم و چند نفر نیرو داشت. تو این مقر که یک زمین مستطیل شکل به عرض 100 متر و طول 200 متر تا 300 متر داشت با فاصله هایی سنگرها مستقر شده بودند. از درب جبهه که وارد می شدی سمت چپ سنگر دیده بانی بود که چشم و چراغ توپخونه به حساب می اومد. ما از سمت راست وارد می شدیم سنگر کارگزینی حسینیه و سنگر مخابرات و بعدش هم سنگر آتشبارها بود.

من همونجا با شهید یوسف دایی ماسوله و برادی علی ریوندی و بچه های دیگه الان اسمهاشون یادم رفته آشنا شدم. خیلی جو صمیمی و دوستانه ای داشت.و منهم که یک کم دیر جوش بودم با بچه ها خیلی زود آشنا شدم و روزگار خوبی رو گذروندم. الان آرزوی یک لحظه از اون روزها را دارم. یادمه فرمانده یکی از آتشبارها اشتری بود که خیلی باهاش صمیمی بودم و زیاد باهم صحبت می کردیم. با دایی ماسوله هم خیلی صمیمی بودم و با هم حشر ونشر داشتیم. از طریق اون با بقیه بچه های دیده بانی اشنا شدم. و چند بار باهم تو دکل دیده بانی رفته بودیم و براش بی سیمش رو ردیف کردیم و تا غروب با هم می گدروندیم و صحبت می کردیم.

بعضی روزها بچه های تطبیق آتش هم که بعدا باهاشون آشنا شدم میومدن تو مقر  و زمین وسط مستطیل شکل وسط مقر که تیر دروازه هم گذاشته بودند فوتبال بازی می کردیم.

اونجا برنامه این بود که بعد از نماز صبح بچه ها همه ورزش صبحگاهی انجام می دادند و دور مقر چند دور میدویدند و بعد هم نرمش می کردند و صبحانه می خوردند. صبحانه و ناهار وشام معمولا تو حسینیه توزیع می شد و بچه ها دور یک سفره بزرگ می نشستند و غذا می خوردند. فضای بسیار با صفایی ایجاد می شد.

کار  ما این بود که ارتباطات باسیم مخابراتی تو مقر و همچنین ارتباطات بی سیم بین تطبیق با آتشبارهایی که جلوتر مستقر بودند را برقرار کنیم و پشتیبانی اونها رو از نظر تامین باطری و تعویض بی سیم های خراب انجام بدیم. یادمه فاصله بین مقر توپخونه و تطبیق رو با موتور 125 تریل هوندا طی می کردم.

تو این فاصله تمام سرو صودت رو باید با چفیه می پوشوندم، چون اینقدر پشه داشت تمام سرو صورتم و چشمام پر پشه می شد و اصلا نمی شد مسیر رو دنبال کرد.

من بعد از سرکشی از یگانهای مستقر تو محل آتشبارها، همیشه یک سر به تطبیق می زدم و اونجا با بچه ها گپی می زدم.

تو تطبیق که یه فضای بسیار با صفایی داشت یه محوطه ای وجود داشت که بچه ها اونجا یک تخت و سایه بان درست کرده بودند که بعداز ظهرها می نشستند و چایی می خوردند. من هم با اونها همراه می شدم و حرف می زدیم.

تو تطبیق یه جوان با شخصیت مصمم و خوشرویی بود که خیلی زود با اون دوست شدم و علاقه ای خاص بهش پیدا کردم. بهش می گفتند سید. اسمش سید محمود بود که فکر می کنم بعد از سربازیش مونده بود تو تطبیق آتش توپخونه و اونجا کار می کرد و کارش رو هم خیلی خوب یاد گرفته بود و با تبحر خاصی انجام می داد.

مسئول تطبیق حاج حسین کابلی بود. سنش تقریبا با من یکی بود ولی از نظر اقتدار و توان مدیریت واقعا بی نظیر بود و خیلی شخصیت مقتدر و در آن واحد مهربان و جذاب داشت. و من رو مجذوب خودش کرد. خیلی دوستش داشتم و برای دیدن او و بقیه بچه های تطبیق لحظه شماری می کردم که زودتر کارم تموم بشه و برم اونجا.

حاج حسین بیشتر بیرون می رفت و تو جلسات شرکت می کرد و داخل تطبیق رو می سپرد به حاج رضا سلیمانی.

این کلمه حاجی که اول اسامی می آورم بنا به عادت و روال توپخونه بود. اونجا به همه می گفتند حاجی. من که وارد توپخونه شدم چون فامیلی من یه کم سخت بود اسم من شد حاج رسول.کمتر کسی می دونست فامیلی من قیداری است.

حاج رضا هم یک جوان با اخلاقی وارسته و تو کارش بسیار وارد و متبحر و در عین حال با صفا و با حیا بود هرچی کنارش می نشستی و صحبت می کردی خسته نمی شدی. خلاصه تو تطبیق هر چی بچه خوب بود جمع شده بودند و من اگر امکانش بود دوست داشتم همونجا می موندم و کار می کردم.

من ماموریتم تو این دوره تموم شد و می خواستم برگردم تهران. یک نفر رو از مخابرات تهران منطقه 10 فرستادند به جای من. و من هم قرار شد تمام جاها رو بهش نشون بدم و خودم برگردم. همه عقبه و تطبیق رو بهش نشون دادم و با دوستان آشناش کردم و قرار شد بریم جلو و یگانهای مستقر تو آتشبارها رو نشونش بدم. یک تویوتا داشتیم گفتم شما رانندگی کن که به مسیر مسلط بشی. ما هم دو نفرکنار دستش نشستیم. من وسط بودم و دوست دیگرمون کنار پنجره. براه افتادیم و تو مسیر قسمتهای مختلف رو بهش معرفی می کردم. از جمله جاده جزیره رو که خیلی باریک بود و چون با خاک دستی درستش کرده بودند و روش آسفالت ریخته بودند از بغل خالی می شد تو هور و یک قسمتهایی چاله شده بود. بهش گفتم مواظب باش وقتی ماشین از روبرو میاد سرعت رو کم کن و با سرعت کم بگیر بغل که اگه تو چاله های کنار هور افتادیم پایین نریم. در حال بیان این جمله بودم که یکباره یک ماشین از روبرو اومد و این دوست تازه واردمون فرمون رو گرفت سمت راست و اتفاقا افتادیم تو همین چاله ها که دغدغه من بود و دوستمون هم هول شد و بجای اینکه برگردونه تو جاده گاز داد و ما مثل این فیلمهای خارجی رفتیم تو دل هور و ماشین یه­ور شد سمت ما. دوستمون که کنار شیشه نشسته بود و شیشه هم نیمه باز بود زیر ما قرار داشت و آب هم داشت میومد تو و نزدیک گردنش رسیده بود. و سعی می کرد خودش رو به طرف ما هل بده تا آب تو گلوش نره. حالا این دوست ما حس وظیفه شناسیش گل کرده بود و سعی می کرد سوئیچ رو در بیاره که مثلا تو دست دشمن نیفته ما هم هی داد می زدیم که آقا برو بیرون سوئیچ لازم نیست. خلاصه با هزار بدبختی تونستیم راضیش کنیم بره بیرون و ما هم وقتی بیرون اومدیم دیگه ماشین کامل تا سقفش تو آب هور بود و ما رو کفش نشسته بودیم از طرفی از اتفاقی که افتاده خندمون گرفته بود و از طرفی به فکر ماشین بودیم که چطور از هور بیرون بکشیم و از طرفی چطور بپریم لب ساحل که کمترین خیسی و لجن هور ما رو در بر بگیره. با همون حال برگشتیم تطبیق و جریان رو برای بچه ها تعریف کردیم و اونجا هم کلی با هم خندیدیم.

 عملیات بیرون کشیدن ماشین تموم شد و رفتم تطبیق برای خداحافظی با تک تک بچه ها خداحافظی کردم و آخرین نفر حاج حسین بود. وقتی دید من عزم کردم برگردم اومد جلو من رو بغل کرد و چند دقیقه تو آغوش هم موندیم. خدا شاهده هنوز گرمای آون رو حس می کنم و امیدوارم اون هم به یادش باشه و من رو از یاد نبرده باشه.  خلاصه من برگشتم تهران ولی خیلی زود دلم برای بچه ها تنگ شد و دوباره برگشتم توپخانه 63 خاتم.

یادم نیست چه زمانی بود ولی دوره عملیاتهای کربلا بود. گروه توپخانه 63 خاتم تبدیل شده بود به تیپ 63 خاتم به فرماندهی حاج حبیب و حاج رضا صادقی هم معاونش بود و تطبیق هم خیلی بزرگتر با نفرات بیشترداشت کار می کرد.

اون دوره با یه نفر دیگه هم آشنا شدم به اسم حاج کاظم اسپرهم. اون هم یه لحجه زیبای آذری داشت و خیلی خوش زبان که اگر ساعتها برات صحبت می کرد خسته نمی شدی.

سنگر مخابرات چند کیلومتری عقبتر از تطبیق بود و تو جاده اهواز خرمشهر وقتی به سمت شلمچه می پیچیدیم اول یک مقر بود که سنگر ما بود که یک سنگر مال بچه های بی سیم بود و یک سنگر هم مال بچه های باسیم.

کار ما ایجاد ارتباطات بی سیمی بین یگانهای آتشبار و تطبیق بود.

مقر اصلی تیپ تو 5 طبقه های اهواز بود که ستاد توپخونه اونجا بود. یادمه یک مسئول ستاد داشتیم به اسم آقای برگی. ایشون یک برادر داشت به اسم یعقوب که با خودش آورد توی توپخانه و پیش ما گذاشت که سربازیشو بگذرونه. یک جوان خوش تیپ و قد بلند و بسیار با ادب ونجیب و حرف گوش کن. کافی بود بهش بگی فلان کار رو انجام بده بدون سوال و جواب کار رو خیلی خوب انجام می داد و خیلی به من که مثلا مسئولشون بودم احترام میگذاشت. هر چند وقت یک بار که من برای کاری به اهواز می رفتم برادرش جناب آقای برگی ازبرادرش سوال می کرد و من همیشه ازش تعریف می کردم چون واقعا بچه خوب و قابل تعریفی بود.

اون موقع زمانی بود که به یگانهای سپاه پاسدار وظیفه می دادند. دو تا پاسدار وظیفه دیگه که با هم انگار هم کلاسی بودند و تقاضا کرده بودند با هم بیافتند به مخابرات دادند که تازه دیپلم گرفته بودندو به نامهای فرید هماتاش و نفر دیگه که اسمش رو فراموش کردم. انگار این دو با هم مسابقه داشته باشند تمام تلاششون رو انجام می دادند که زودتر کارها رو انجام بدهند و جلو بیافتند. تو ماموریتهایی که برای نصب بی سیم می رفتیم چون هر دوشون نیاز نبود همیشه مشکل داشتیم که کدومشون رو با خودمون ببریم. با اینکه اون جوانی که اسمش رو یادم نیست یه پاش مشکل داشت و اگر می خواست می تونست معافی بگیره ولی با اصرار مجاب کرده بود که همراه رفیقش بیاد سربازی اون هم تو جبهه.

یک نفر دیگه هم به عنوان بسیجی اومده بود چون فوق لیسانس داشت به قسمت ما معرفی شده بود. سرگرد نیروی هوایی ارتش بود و برای خودش تو ارتش به دلیل تحصیلات بالا جایگاه خوبی داشت ولی مرخصی گرفته بود تا به عنوان بسیجی بیاد جبهه. اسمش رو یادم نیست ولی پسوند اسمش داریانی بود.

یک نیروی کادر سپاه هم داشتیم به نام مصطفی عسگری. آقا مصطفی هم بسیار با اخلاق و خاکی بود و با هم به همه امور بدون هیچ مشکلی رسیدگی می کردیم. در گروه ما نصب و راه اندازی آنتن و خود بی سیم انجام می شد. حمل لوله برای پایه آنتن و حمل بی سیم های راه دور 50 کیلووات که خیلی سنگین بودند در گروه ما بدون هیچ مشکلی انجام می شد و بچه ها بدون اینکه به دیگری واگذار کنند خودشان انجام می دادند. مصطفی یکی از پیشگامان برای حمل و نقل بود و بسیار پر انرژی و فعال و درجه یک بود و با بچه های دیگر ارتباط خوبی داشت.

یک راننده هم داشتیم نیروی بسیج بود به نام مطلب کیان که متاهل بود و از بچه های باصفای جنوب شهر تهران. کلا سه ماه ماموریت بسیجی ایشان بود که همه این مدت را در مخابرات با ما همراه بود و رانندگی تویوتای ما را به عهده داشت. او هم با وجود فاصله سنی با بقیه بچه ها، بسیار با صفا و خوش اخلاق بود و بچه ها مثل یک برادر بزرگتر با او رفتار می کردند و ازش حرف شنوی داشتند. سه ماه ماموریتش تموم شد و اومد بگه میخام برم برای پایان ماموریت. من که دیدم اگه ایشون بره برای ما مشکل پیش میاد و وسط عملیات هم هستیم ازش خواهش کردم اگه ممکنه چند روز دیگه بایسته تا برای ایشون جایگزین بیاد. از طرفی هم راستش نمی تونستیم ازش دل بکنیم. تازه الان هم فهمیدیم اون به همون جا تعلق داشت و باید به لقای الهی می پیوست.

 

 

کربلای 5 و کربلای 8 رو در همین منطقه ما گذراندیم و ماموریتهای محوله رو انجام می دادیم.

یک روز از صبح تا غروب می دیدیم که هواپیماهای عراقی در ارتفاع بالا حرکت می کنند و یکباره شیرجه می آمدند و تا ارتفاع مشخصی پایین می آمدند و دوباره اوج می گرفتند. ما نفهمیدیم این حرکت عواقبی دارد و هواپیماها در حال تصویربرداری از منطقه هستند تا محل استقرار سنگرها و تجمع افراد را مشخص کنند.

خلاصه این اتفاق گذشت و یک روز من برای تعویض دفترچه کدو رمز  ارتباطات بیسیم ها که هر چند یک بار عوض می کردیم. راهی شهر اهواز شدم. همراه با آقای کیان رفتیم اهواز و کار را انجام دادیم و نزدیک عصر به سنگر برگشتیم. هنگام رفتن مصطفی از من خواست تا از شهر اهواز یک کالایی بخرم. خرید او هم انجام دادم و بهش دادم.

فاصله شهر اهواز تا مقر بیش از 100 کیلومتر بود و پیدا کردن محل امن برای کپی و کارهایی که در ستاد تیپ انجام دادیم ما را خیلی خسته کرد و وقتی به مقر رسیدیم زیاد حال و حوصله نداشتیم ولی بچه ها خیلی سرحال بودند و چایی درست کردند و به دلیل اینکه چند وقت بود که شرایط خیلی خوب بود و گلوله ای در نزدیکی ها نخورده بود تصمیم گرفتیم چای را در بالای سنگر بخوریم. و هنگام غروب چند عکس هم گرفتیم بطور تکی و دست جمعی. بچه های سنگر باسیم هم اومدند و با هم بودیم و خیلی خوش گذشت و شب به یاد ماندنی باقی گذاشت. فارغ از اینکه فردا چه فاجعه ای در انتظار ماست. قابل ذکر است که کالایی که برای مصطفی خریده بودم حدود 40 ریال یا 4 تومن بود و قبل از رفتن به بالای سنگر اومد و پولش رو داد با اصرار من که عجله ای نیست و تا فردا صبر کند خیلی مصر بود که بدهیش را بدهد.

چون هوا خیلی مطبوع بود بچه ها با هم شوخی می کردند و روی هم با لیوان آب می پاچیدند و بالاخره تا آخر شب بالای سنگر بودیم. چون من خسته بودم رفته تو سنگر و به خاطراینکه اگر بچه ها میاند داخل من رو از خواب بیدار نکنند رفتم در منتهی علیه خوابیدم. دیگه از اوضاع بچه ها خبری نداشتم. در خواب ناز بودم که فکر می کنم مصطفی اومد و من را بیدار کرد و با حال نه جندان خوشی می گفت بلندشو شیمیایه. این داستان شیمیایی بارها تکرار شده بود و ما همیشه همدیگر رو با این روش اذیت می کردیم و وقتی ماسک می زدند می خندیدیم و قضیه تمام می شد من فکر کردم باز هم همین موضوع است به سرعت به بیرون سنگر دویدم و یک نفس عمیق کشیدم. بوی بسیار بد و متعفنی شبیه بوی سبزی گندیده داخل ریه های من شد و تازه متوجه شدم که موضوع جدی است. به داخل سنگر برای برداشتن ماسک برگشتم ماسک را زدم و برای یافتن بچه ها بیرون آمدم. مصطفی روی پله های سنگر که با گونی خاک درست کرده بودند نشسته بود. هرچی صداش کردم پاسخ نداد من اصلا نمی دونستم قضیه چیست رفتم بالا دیدیم یعقوب برگی هم بیرون سنگر روی زمین نشسته و به دیواره گونی خاکی که به صورت راهرو برای جلوگیری از ترکش درست کرده بودیم تکیه داده هر چی گفتم الا وقت نشستن نیست و بلند شو بریم بهداری یا به عقب بریم پاسخی نشنیدم.

بیرون اومدم و بقیه بچه ها هم هرکدام گوشه ای افتاده بودند. من هم کم کم حالت تهوع و سرگیجه گرفتم و نمی دانستم چه کنم. به سمت سنگر بهداری برای طلب کمک رفتم. سنگر بهداری هم تخلیه شده بود و همه از اونجا رفته بودند با حال بسیار بد به یکی از بچه های بهداری برخوردم و اون هم من رو سوار تویوتا کرد و سریع از منطقه خارج شدیم.

در راه من دیگه تحمل ماسک رو نداشتم و علیرغم توصیه پرستار بهداری ماسک رو درآوردم و حالم به هم خورد. به بیمارستان صحرایی که کمی عقب تر در شلمچه مستقر بود رفتیم و اونجا تعداد زیادی مجروح شیمیایی آورده بودند مقدار زیادی شربت به ما خوراندند تا سموم استنشاق شده برگردد. خلاصه اوضاع بسیار بدی بود. من از حال رفتم و خود رو تو بیمارستان اهواز دیدم. چشمم رو که باز کردم وحشت کردم هیچ جا رو نمی دیدم و نابینا شده بودم و نور کمی رو مشاهده می کردم. چشم درد و بدن درد خواب و خوراک رو از من صلب کرده بود. ودر عین حال نگران همرزمانم بودم و دلشوره زیادی به من هجوم آورده بود و از نگرانی قرار نداشتم.

هر چه به دکتر می گفتم من باید بیرون بروم و کار دارم اجازه خروج از بیمارستان به ما داده نمی شد. فکر می کنم دو روز در بیمارستان بودم. با اینکه کمی چشمانم بهتر شده بود و سایه ای می دیدم ولی هنوز سرگیجه و حالت تهوع وجود داشت.

با لباس بیمارستان و با حالت بیماری از بیمارستان فرار کردم و به سمت ساختمانهای 5 طبقه اهواز به راه افتادم با ماشین های تو راهی به صورت سر راهی خودم رو به ساختمانهای 5 طبقه رسیدم. دوست داشتم بشنوم که همه بچه ها سالم هستند. و اون حالتی که من دیدم موقتی بوده و اوضاع به حالت قبل برگشته. ولی با یکی از بچه محلهای مصطفی برخورد کردم اونها هم به دنبال من بودند و از اوضاع من بیخبر بوده و فکر می کردند من هم شهید شدم. با تعجب به یکدیگر برخورد کردیم و پر از سوال بی جواب از یکدیگر اون از اوضاع من می پرسید و من از وضعیت بچه ها. بعد از اطلاع از شهادت دوستان و همسنگرانم دیگر تاب ماندن از من صلب شده بود و بی قرار شده بودم و نمی توانستم بمانم. زانوانم دیگر رمق نداشت غصه تمام دنیا در دل من آوار شده بود و عزم رفتن داشتم. وقتی بچه های ستاد من را در این حالت دیدند. تصمیم گرفتند من رو به تهران اعزام کنند. شبانه به اهواز رفتیم و هواپیمای حمل مجروح روی باند در حال پرواز بود نمی دانم چطور ولی هواپیما روی باند متوقف ماند تا من به همراهی یکی از دوستان حاج حسین کابلی با ماشین تویوتا تا نزدیک هواپیما رسیدیم. من سوار هواپیماهای   C130مجروحین شدم و به تهران رسیدم. فکر می کنم در حوالی جشنهای نیمه شعبان بود و همه جا چراغانی بود. من خیلی حالم بد بود هم عوارض شیمیایی به من وارد شده بود و هم غم از دست دادن دوستان و رفقایی که تا چند شب پیش باهم زندگی می کردیم.

هیچ چیز به خانواده نگفتم و با همان حال آشفته صبح زود راهی پادگان ولیعصر محل تشییع جنازه حاج حبیب و دیگر دوستان شهیدم شدم. اون روز تلخ ترین روز زندگی من به حساب می آید پیکر حاج حبیب کریمی فرمانده بزرگ تیپ 63 خاتم و دوستانم مصطفی عسگری یعقوب برگی مطلب کیان و فرید هماتاش و دوستش را به خاک سپردیم و من با آن حال آشفته بالای خاک، درمانده و با احساس رانده شدن و دوری از رفقا باقی مانده بودم.

بعدا فهمیدم آن کسی که بچه های ما را که روی سنگر بهد از آن شب رویایی خوابیده بودند از خواب بیدار کرده بود فرمانده معظم و بزرگوار تیپ حاج حبیب کریمی بوده که در حال بازگشتن از اهواز متوجه اوضاع شده و اقدام به بیدار کردن بچه ها کرده بود که به دلیل بمب شیمیایی حاوی سیانور امان نیافته و شهید شده بود.

گاز شیمیایی سیانور می توانست در مدت چند ثانیه جان افراد را بگیرد و این گاز باعث شهادت دوستان من شده بود و من بعد از انتشار این گاز به بالای سنگر رسیدم و با گاز دیگری مواجه شدم که باعث نابینایی موقت چشمان من شد. و مرا از دوستان گرانقدرم جدا کرد.

۳۸بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات