تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

حمید رضا غلامی:

بسم الله الرحمن الرحیم

روز پانزدهم فروردین سال 1366 بود که مرخصی ­ام تمام شد . ساکم را بستم و بعد از خداحافظی با خانواده به سمت ایستگاه راه ­آهن حرکت کردم . واگن 5 را که پیدا کردم رفتم بالا ، اولین کوپه را رفتم داخل و روی صندلی شماره شش جا خوش کردم . دو تا صندلی چوبی سه نفره در دو طرف کوپه به کف قطار پیچ و مهره شده بود . یک چیزی شبیه همین صندلی­های چوبی که توی پارک برای نشستن مردم می­گذارند . دو تا نرده فلزی طلایی رنگ بالای صندلی­ها چوبی هم سینه دیوار کوپه نصب کرده بودند برای گذاشتن ساک­هایمان . سوار قطار شدم . قبل از من سه نفر آمده بودند و دقایقی بعد هم دو نفر دیگر به جمعان اضافه شد و شدیم شش نفر .  قطار تهران اهواز با چند دقیقه تاخیر ساعت 15/15 به راه افتاد . نماز مغرب و عشاء را در ایستگاه اراک خواندیم . ساعت 9 شب بود که هر کسی بقچه شامش را از ساکش درآورد و ضمن تعارف به سایر دوستان شام را دور هم خوردیم . یکی دو ساعت بعد شام آماده شدیم برای خوابیدن . من و یکی دیگر از عزیزان رزمنده که جوان­تر و جمع و جور تربودیم رفتیم روی نرده­­های فلزی دراز کشیدیم . اورکت کره­ای­مان را انداختیم زیرمان ، تا نرده­ها کمرمان را خیلی اذیت نکند ؛ ساکم را هم گذاشتیم زیر سرمان . یکنفر کف کوپه ، دو نفر روی یک صندلی به حالت نیمه دراز کش و نفر آخر هم که پیرمرد با صفایی بود تنهایی روی یک صندلی دراز کشید و خوابیدیم . قطار در ایستگاه  دورود برای نماز صبح توقف کرد . بلندگوی ایستگاه مرتب اعلام می­کرد توقف برای نماز صبح و ......  سریع از قطار پیاده شدیم رفتیم صف توالت . بعد از گرفتن وضو نماز صبح را خواندیم و سوار قطار شدیم . ساعت 8 صبح بود که رسیدم اهواز .

یک ماشین گرفتم و خودم را به ساختمان­های پنج طبقه که قبل از سه ­راه پلیس راه اهواز قرار داشت و ستاد تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص) بود رساندم . برگه مرخصی­ام را تحویل کارگزینی دادم و رفتم واحد پشتیبانی ببینم کدام ماشین و چه ساعتی به موقعیت شهید نبوی می­رود . ( موقعیت شهید نبوی در جاده اهواز خرمشهر بعد از سه راه حسینیه قرار داشت و به نوعی عقبه گردان­های توپخانه ، کاتیوشا و واحدهای ستاد تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص) محسوب می­شد . ) یکی از بچه­های پشتیبانی گفت : بعد نماز و ناهار یک تویوتا وانت میره جلو ، بیا اینجا باهاش برو .  نماز ظهر و عصر را در حسینیه ستاد به جماعت خواندم ، ناهار را هم خوردم و ساعت 14 با یکی از ماشین­های ستاد رفتم موقعیت شهید نبوی . 

هوای بهاری جنوب هوای خوب و دلچسبی بود ، خصوصا پشت تویوتا وانتی که بیش از صد کیلومتر سرعت داشت . بارانی که چند روز گذشته آمده بود در دشت صاف جنوب چاله چوله­های دشت را پر کرده بود ، گیاهان مخصوص منطقه سبز شده بود و منظره بسیار زیبایی را ایجاد کرده بود . به موقعیت نبوی که رسیدیم یک راست رفتم عقبه واحد دیده­بانی که آخرین موقعیت در موقعیت شهید نبوی بود . برادر فرید مهرآئین ( از مسئولین واحد دیده­بانی ) بعد از سلام و احوالپرسی گفت : حمید جان من و حاج ولی (حاج ولی فیروزی مسئول تدارکات دیده­بانی )  ساعت شش عصر می­خواهیم بریم جلو شما هم آماده شو ببریمت تطبیق . ( تطبیق قرارگاه تاکتیکی توپخانه است که دو وظیفه عمده دارد . یک : کار هماهنگی دیدگاه­ها و آتشبارها را جهت اجرای آتش و انهدام اهداف . دو : پشتیبانی آتش یگان­های پیاده با هماهنگی قرارگاه اصلی . ) ساعت شش از سنگر استراحت آمدم بیرون و به اتفاق برادران مهرآیین و حاج ولی به سمت تطبیق حرکت کردیم .

در عملیات کربلای پنج و کربلای هشت تطبیق توپخانه ما در کیلومتر 7 جاده خرمشهر اهواز ، در روستای مندوان قرار داشت . روستایی با خانه­های کاهگلی ویران شده و نخل­هایی که تنشان با ترکش گلوله­های توپخانه دشمن شرحه شرحه شده بود . برادر مهرآیین جلوی تطبیق ترمز کرد و گفت : حمید آقا شما برو تطبیق من و حاج ولی بریم دیدگاه­ها را سری بزنیم و تدارکاتشان را هم بدهیم . ساکم را برداشتم و با گفتن چندتا یا الله وارد سنگر شدم . حاج رضا سلیمانی ( مسئول عملیات توپخانه ) روی میز طرح تیر کار می­کرد . مرا که دید سلام کرد و بعد از احوالپرسی گفت : آقای غلامی برای واحد یک موتور هوندا 250 تریل صفر کیلومتر گرفتیم . زحمت آب­بندی کردنش با شما . سوئیچ موتور و یک برگه تردد با موتور در منطقه جنگی را به من داد و گفت : موتور پشت سنگره . برادر سید محمود حسینی (معاون طرح و عملیات تیپ که در عملیات کربلای یک پای راستش را از زیر زانو از دست داد و افتخار جانبازی را به دست آورد .) هم پای بیسیم بود و از دیدگاه وضعیت منطقه را می­گرفت . مزاحمش نشدم و از همان جا با ایما و اشاره سلام­علیک مختصری کردم .  یک هفته بود که از تهران آمده بودم . روز 21 فروردین ، حوالی عصر به اتفاق برادران : حاج روح الله محمدی ، سید مجتبی آزمون ، بهروز تاجیک ، شکرالله منصوری و چند نفر دیگر از بچه­های دیده­بانی سوار تویوتا شدیم و رفتیم حمام . حمامی که در مقر یکی از لشگرهای سپاه بود نزدیکترین حمام به مقر ما بود . یک ساختمان سیمانی با شش تا دوش . یک خاکریزی زده بودند و تانکر آب حمام را روی آن قرار داده بودند . در هر دوش هم یک ظرف خمره­ای شامپو داروگر زرد رنگ برای استفاده عموم رزمندگان گذاشته بودند . بعد از نیم ساعت نوبت ما شد رفتیم حمام و زیر دوش آب ولرم تنمان را شستشویی دادیم . حاج روح الله که در حمام بغلی بود با صدای بلند گفت : برادر رزمنده غسل شهادت یاد نره . از حمام که آمدم بیرون لباسهای اتو کشیده نظامی را که از تهران آورده بودم پوشیدم و رفتیم تطبیق .  

نماز جماعت را پشت سر حاج روح الله در سنگر تطبیق خواندیم . شام مختصری دور هم خوردیم و برای خواب رفتیم موقعیت نبوی 2 که حدود 800 تا 1000 متر از سنگر تطبیق فاصله داشت . موقعیت نبوی 2 به نوعی عقبه عملیاتی تیپ بود . حدود 10 تا 12 سنگر بزرگ داشت که در هر سنگر چند نفر از بچه­های واحدهای تیپ ، مثل : مخابرات ، بهداری ، دیده­بانی ، مهندسی ، تعاون و ...... حضور داشتند تا در صورت لزوم در کوتاهترین مدت زمان ممکن بکارگیری شوند . به همراه سید مجتبی آزمون ، بهروز تاجیک ، شکرالله منصوری و یک پیرمرد با صفایی که کارهای تدارکاتی تطبیق را انجام می­داد وارد سنگر شدیم و به چند نفر از بچه­های دیده­بانی که حضور داشتند ملحق شدیم . یکی دو ساعتی با بچه­ها دور هم بودیم و صحبت می­کردیم . ساعت 11 شب یواش یواش پلکها سنگین شد و آماده شدیم برای خواب . اون شب برای اولین بار کیسه ماسک شیمیایی را به کمرم بستم و خوابیدم .

ساعت حوالی 2 بعد از نصف شب بود که با صدای بلند یک نفر که داد می­زد : شیمیایی ، شیمیایی زدن . پاشین ماسکتونو بزنید . بیدار شدم . حاج حبیب با لباس سپاه در چهارچوب در سنگر  بدون ماسک ایستاده بود . وقتی از بیدار شدن ما مطمئن شد از سنگر رفت بیرون تا بقیه بچه­ها را هم بیدار کند . سریع ماسکم را زدم و کمک کردم بقیه بچه­ها هم ماسک بزنند . همه ماسک زده بودیم به غیر از پیرمرد با صفای تدارکات که دنبال ماسکش می­گشت . چند تاز از بچه­ها ماسکشان را درآوردند و به این بنده خدا دادند . اما پیرمرد قبول نکرد و گفت خودم ماسک دارم الان پیداش می­کنم . اون بنده خدا هم ماسکش را پیدا کرد و زد به صورتش . یکی از بچه­ها گفت : آتروپین . آمپول آتروپین را بزنید .  همه دوستان آمپول آتروپین را از کیسه ماسک در آوردن و زدند . یکی از بچه­ها نشست پشت فرمان تویوتا بقیه هم سریع پشت تویوتا وانت سوار شدیم و به سمت بیمارستان امام حسین علیه السلام که پایین از سه راه حسینیه قرار داشت حرکت کردیم . نگهبان جلوی ورودی موقعیت کنار زنجیر نگهبانی افتاده بود . بوی مشمئزکننده چند نوع عامل شیمیایی که با هم زده بودند بر فضای منطقه حکمفرما بود . تعدادی از برادران داخل محوطه با ماسک اینطرف آنطرف می­رفتند . بعضی­ها هم که ماسک نداشتند چفیه­شان را خیس کرده و جلوی دهانشان گرفته بودند . کمتر کسی بود که سرفه نکند و اشک از چشمانش جاری نباشد . حوالی ساعت 3 صبح رسیدیم بیمارستان امام حسین علیه السلام . از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل . بچه­ها عموما حالت تهوع و سردرد داشتند . دژبان درب ورودی بیمارستان جلویمان را گرفت و گفت : همه لباسهایتان را در بیاورید و برید داخل سالن . سریع کفش ، جوراب ، شلوار و پیراهنم را در آوردم . خواستم برم داخل بیمارستان که نگهبان گفت : گفتم همه لباسهایت را در بیاور !!! با اکراه زیرپیراهن را هم درآوردم و گفتم : خوب شد ؟  گفت : همه لباسها را در بیار . یک نگاهی به نگهبان کردم و یک نگاهی به تنها  شورتم که پایم بود و خندیدم . دژبان بیمارستان گفت : نخند . اگه میخواهی مثل اونها نشی سریع شورتت را دربیار برو توی سالن .

چشمانم در امتداد جهتی که دست دژبان اشاره می­کرد چرخید و چرخید . یک دفعه کپ کردم . چیزی را که با چشمانم می­دیدم باورم نمی­شد . کوهی از ابدان پاک شهدا همینطور روی هم افتاده بود . شاید 150 تا 200 نفر که بر اثر گازهای شیمیایی شهید شده بودند . منظره وحشتناکی بود . سریع آخرین تکه لباسم را هم در آوردم و وارد سالن شدم . ده تا دوش سمت راست سالن و ده تا دوش هم سمت چپ سالن بود . وارد دوش اول سمت چپ شدم دیدم سه نفر زیر دوش آب ، کف حمام افتادند . دوش دوم ، دوش سوم ، دوش چهارم .  داخل هر کدام که رفتم دیدم چند رزمنده لخت مادرزاد زیر دوش افتادند و آب باز است . یک خونابه­ای هم در راه آب حمام جاری بود .  از دیدن اینهمه مظلومیت مات و مبهوت مانده بودم . از جوان 16 ساله تا پیرمرد 70 ساله در زیر دوش آب جان داده بودند . اصلا حالم را نمی­فهمیدم . به دوش پنجم رسیدم یک برادر بلند قامت چهار شانه زیر دوش خودش را می­شست . گفتم : اجازه هست بیام داخل ؟ بدون اینکه چیزی بگوید راه را برایم باز کرد . رفتم زیر دوش و شروع کردم به شستن سر و بدنم . هنوز توی شُک بودم ، آن صحنه­هایی را که دیده بودم باورم نمی­شد . فکر می­کردم خواب هستم و کابوس می­بینم . همینطور که بدنم را می­شستم آن بنده خدا یک دفعه به دیوار حمام تکیه داد و از حال رفت . وحشت زده آمدم بیرون . وسط سالن یک دکتری را دیدم که به همه آمپول می­زد . گفتم : دکتر  دکتر یک نفر زیر این دوش حالش بده . کمکش کنید . دکتر یک آمپول به من زد و گفت : برو اونجا لباس بگیر بپوش و سوار اتوبوس شو . خودش هم رفت داخل دوش کمک آن برادری که از حال رفته بود . رفتم یک دست لباس بیمارستانی و یک جفت دمپایی گرفتم و سوار اتوبوس شدم . تمام صندلی­های اتوبوس را باز کرده بودند و کف اتوبوس خالی خالی بود . حدودا 70 تا 80 نفر سوار اتوبوس شدیم و روی دو پا نشستیم کف اتوبوس . دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد . هیچکس حال یا توان حرف زدن نداشت . هر چند دقیقه یکی از حال می­رفت و می­افتاد روی نفر بغلی و دقایقی بعد در اوج مظلومیت به شهادت می­رسید . تا برسیم اهواز شاید حدود بیست نفر از عزیزان به شهادت رسیدند . به نقاهتگاه اهواز که رسیدیم ما را یک راست بردند حمام لباس­ها و دمپایی را درآوردیم و رفتیم زیر دوش . از حمام که بیرون آمدیم حوله دادند خودمان را خشک کردیم و لباس جدیدی که دادند پوشیدیم و به نوبت رفتیم برای معاینه . وارد اتاق شدم دکتر یک آمپول زد و بعد از معاینه گفت : برو سالن سه . من و آزمون و مرتضی زینعلی رفتیم سالن سه . نقاهتگاه اهواز سه تا سالن داشت . سالن یک مخصوص شیمیایی­های بد حال بود که حاج رضا نوشادی (رییس ستاد تیپ توپخانه )هم در آن سالن بود . سالن دو مخصوص شیمیایی­هایی که دُز کمتری دریافت کرده بودند . سالن سه هم مخصوص شیمیایی­های سرپایی بود .  حوالی ظهر بود که به ما گفتند : شما را با هواپیما می­فرستیم تهران برای سه ماه مرخصی درمانی . بعد سه ماه هم باید دوباره معاینه بشوید . من و سید مجتبی آزمون ، مرتضی زینعلی و دو نفر دیگر که بنا نداشتیم بریم تهران ، از دیوار نقاهتگاه فرار کردیم و با لباس بیمارستان خودمان را به عقبه تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) که در اهواز بود رساندیم . یک راست رفتیم پیش حاج رضا سلیمانی (مسئول عملیات تیپ) و کل ماجرا را برایش تعریف کردیم . حاج رضا هم که چشمانش قرمز قرمز شده بود و خیلی هم سرفه می­کرد خبر شهادت حاج حبیب الله کریمی را به ما داد . آن شب حاج حبیب در حالیکه خودش هم ماسک نداشت جان خیلی از نیروهای تحت امرش را نجات داد و خودش در اوج ایثار و از خودگذشتگی به شهادت رسید . 

 

۳بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات