تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

ایروانی:

بسم الله الرحمن الرحیم

چند ماهی از عملیات بدر می­گذشت. ماموریت پشتیبانی آتش منطقه جزایر مجنون و جاده خندق به تیپ ما(1) محول شده بود. حد سمت راست منطقه از هور الهویزه شروع می­شد تا سمت چپ پد غربی جزیره جنوبی مجنون. در این محدوده شش دکل دیده­بانی داشتیم که کار هدایت آتش توپخانه را از روی آنها انجام می­دادیم. با توجه به حساسیت منطقه جای خالی یک دکل دیده­بانی بین پد یک و پد غربی جزیره مجنون احساس می­شد.

 صبح روز جمعه سیزدهم دی ماه سال 1364 به اتفاق یوسف (2) و کاظم(3) رفتیم حمام. قرار بود یک پل خیبری را با قایق ببریم بین  پد یک و پد غربی جزیره مجنون مستقر و مهار کنیم و روز بعد یک دکل مثلثی با ارتفاع 20 متر روی پل برپا کنیم. چون روز جمعه بود قرار شد اول بریم حمام غسل جمعه کنیم بعد بریم پای کار. یوسف روی غسل جمعه خیلی حساس بود و مقید. اگر به حمام دسترسی نداشت هم با یگ آفتابه آب پشت خاکریز غسل جمعه را انجام می­داد.

ساعت ده صبح زیر دوش بودیم که یوسف با صدای بلندگفت: غسل جمعه فراموش نشه.

یوسف همیشه در سفارش به کار خیر پیشقدم بود. بعد از مجروحیت شدید حاج محمد صغیری در اسکله تبوک(در عملیات بدر) یوسف مسئولیت واحد دیده­بانی را بر عهده گرفت. یوسف را از اواخر سال 1363 برای اولین بار در شهرک المهدی سر پل ذهاب دیدم. خیلی خاکی و با صفا، خنده از روی لبش نمی­افتاد. بچه­ها که می­خواستند سر به سرش بگذارند می­گفتند: دایی چاقه، چایی داغه، و با لهجه شمالی ادایش را در می­آوردند.

از حکام که بیرون آمدیم حاج حسین(4) م چند نفر از برادران تطبیق را دیدیم. بعد از سلام علیک و احوالپرسی از هم جدا شدیم و به سمت جزیره شمالی حرکت کردیم. اذان ظهر رسیدیم سنگر استراحت دیدگاه پد هشت. معمولا نماز را به جماعت می­خواندیم و اگر یوسف بود پیشنماز می­ایستاد و بقیه به ایشان اقتدا می­کردند. آن روز هر چه به یوسف اصرار کردیم که پیشنماز بایستد زیر بار نرفت که نرفت. یوسف که نرفت جلو بقیه هم پا پس کشیدند و آن روز نمازمان را فرادا اقامه کردیم. یوسف هم رفت انتهای سنگر نمازش را خواند. یک جورهایی کم حرف شده بود، انگار خیلی توی جمع نبود، بیشتر توی خودش بود. قبلا اینجوری ندیده بودمش. چهره­اش مثل همیشه بشاش و ملیح بود ولی کمتر حرف می­زد.

بعد از نماز سفره ناهار را پهن کردیم و با کِرکِر و خنده دور هم ناهار ساده آن روز را که سیب زمینی آب­پز و تخم مرغ بود را خوردیم و حرکت کردیم. ساعت حوالی دو و نیم بعد از ظهر رسیدیم پد پنج. یوسف گفت: حجت، تو با کاظم با اساکره(5) پل خیبری را بیاورید پد یک؛ منهم با ماشین می­رم اونجا منتظر شما هستم.

دلم آشوب بود، اصلا نمی­خواستم از یوسف جدا بشوم، یک جورهایی نگرانش بودم. گفتم: آقا یوسف منهم با شما می­آم، کاظم با قایق بیاد. یوسف مخالفت کرد و گفت: تو با کاظم بیا دست تنها نباشه، قرار ما سر پد یک. معطل نکنیدها.

آقا یوسف با ماشین رفت، تا جایی که امکان داشت با چشم مشایعتش کردم. دلم شور می­زد. یک چیزهایی توی فکرم می­آمد ولی جرئت اینکه باور کنم یا سر زبانم بیاورم و به کاظم بگویم را نداشتم.

یوسف که رفت من و کاظم رفتیم محل استقرار بچه­های یگان دریایی و هماهنگی­های لازم را برای انتقال پل به پد یک انجام دادیم. بعد از هماهنگی­های لازم، با سکاندار اساکره رفتیم کنار اسکله. پل خیبری را با طناب بستیم پشت قایق و حرکت کردیم. تا پد چهار عرض آبراه نسبتا زیاد بود و خیلی راحت رفتیم جلو، از پد چهار که رد شدیم آبراه باریک شد و ادامه راه برایمان سخت کرد. هر چه جلوتر می­رفتیم آبراه باریک­تر می­شد و حرکت ما کُندتر و سخت­تر می­شد. عرض قایق نسبت به عرض پل کمتر بود، قایق به سهولت از آبراه رد می­شد اما پل که عرضش بیشتر با کمی انحراف از مسیر خارج می­شد به نیزارها گیر می­کرد. هر دفعه که پل می­رفت داخل نیزار چند دقیقه­ای وقتمان را می­گرفت تا پل را آزاد کنیم و به راهمان ادامه بدهیم. بین پد چهار و پد سه بارها و بارها پلی که بکسل ­کرده بودیم رفت داخل نیزار و هر بار کلی معطل­مان کرد تا اینکه طناب بکسل پاره شد. با قایق برگشتیم عقب و به هر زحمتی بود دوباره طناب را بستیم به پل و حرکت کردیم. چند متر جلوتر که آراه باریک­تر شد پل خیبری از هر دو طرف به نیزارها گیر کرده، سکاندار هر چه  گاز داد قایق از جایش تکان نخورد که نخورد، یکی دوبار قایق را عقب جلو بردیم تا شاید پل را بکشیم جلو، نشد که نشد. در همین کش و قوس بودیم که طناب بکس برای دفعه دوم پاره شد.

سکاندار قایق که حسابی کلافه شده بود گفت: برادر می­بینی که نمی­شه جلوتر بریم، عرض آبراه اجازه نمی­ده پل را جلوتر ببریم.

پرسیدم: خوب می­گی چکار کنیم؟  

گفت: کاری نمی­شه کرد. فعلا پل را یک گوشه ببندیم به نیزار و برگردیم مقر از مسئول­مان کسب تکلیف کنیم.

به ناچار پل را در کنار پد چهار جزیره بستیم به نیزار، طوری که راه بقیه قایق­ها را نبندد. من و کاظم از قایق پیاده شدیم و سکاندار هم برگشت مقر یگان دریایی. از جایی که در پد چهار پیاده شدیم تا پد مرکزی حدودا نیم ساعت راه بود. دلم شور می­زد. گفتم: کاظم یوسف منتظر ماست. خیلی دیر کردیم، بیا تا پد مرکزی بدویم انشالله آنجا یک ماشین گیر می­آوریم و خودمون را به پد یک می­رسانیم. کاظم که بچه تند و تیزی بود گفت: قبوله، بریم. شروع کردیم به دویدن.

یک ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم پد مرکزی جزیره. تا چشم کار می­کرد جاده بود و جاده. از ماشین خبری نبود.

پد مرکزی را گرفتیم و رفتیم به سمت پد یک. خسته بودیم و تشنه. آن مسیری را هم که دویده بودیم نفس­مان را به شماره انداخته بود. گلوله­های توپخانه عراق هم گاه و بی­گاه اینطرف و آنطرف جاده پد مرکزی زمین­گیر می­شد و ترکش­هایش فِر فِر از دور و برمان رد می­شد. بوی خاک و باروت تا ته حلق­مان می­رفت و ...

بیست دقیقه­ای که پیاده رفتیم یک تویوتا لندکروز از گرد راه رسید و سوارمان کرد. دستش درد نکند تا سر پد یک ما را رساند. ساعت چهار بود که رسیدیم سر قرار. اما نه از یوسف خبری بود نه از ماشینش. نیم ساعتی گوشه جاده نشستیم، خبری نشد. بالاتر از چهارراه یک محل دپوی شن بود که دور و برش چند سنگر ساخته بودند. پیش خودم گفتم شاید یوسف دیده ما دیر کردیم به خاطر انفجار گلوله­های توپخانه دشمن رفته آنجا.

به کاظم گفتم: من می­رم یک سر بزنم به محل دپوی شن ببینم یوسف آنجا هست یا نه، زود برمی­گردم. یک موقعیت با ابعاد حدودی 150 متر که دور تا دورش را خاکریز زده بودند. سمت راست یک تپه بزرگ از شن و ماسه­ای که دپو کرده بودند به چشم می­خورد. سمت چپ هم چند سنگر متروکه که بعضا سقف­شان بر اثر انفجار گلوله توپخانه دشمن فرو ریخته بود قرار داشت. در انتهای مقر هم چند دستگاه لودر و بلدوزر پارک شده بود که از سه طرف با خاکریزهای بلند حفاظت می­شد. چند بار با صدای بلند یوسف را صدا کردم، جوابی نیامد. دور و بر مقر را گشتم خبری نبود. انتهای سمت چپ مقر یک لودر بود که چند گلوله توپ به تازگی دور و بَرش منفجر شده بود و جای ترکش­هایش تازه تازه بود . به چند متری لودر که رسیدم صدای کاظم را شنیدم که گفت: حجت چی شد؟ اگه یوسف اونجا نیست بیا برگردیم عقب. هوا داره تاریک میشه­ها. من که پیدا کردن یوسف نا امید شده بودم از همانجا برگشتم و با کاظم برگشتیم سنگر استراحت دیدگاه پد هشت. اذان مغرب بود که خسته و کوفته رسیدیم. نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم که حسین سنگرگیر(6) آمد دنبال ما تا برگردیم عقب.

حسین سنگرگیر را اولین بار در پادگان ابوذر دیدم. مربی دیده­بانی ما بود. فوق العاده خاکی، متواضع و با اخلاص بود. چند بار نصفه شب که بیخوابی به سرم زده بود دیده بودم که با چه حالی نماز شب می­خواند. تک پسر خانواده بود. در شناسنامه اسمش هدایت بود و در جبهه حسین صدایش می­کردند. موقع کار و تلاش آیه مبارکه فَاستقم کما اُمرت ورد زبانش بود و سختی کار را تحقیر می­کرد. سن وسالش از ما بیشتر بود و بچه­ها مثل پدری مهربان دوستش می­داشتند.  

شام را که خوردیم به همراه برادر حسین به سمت موقعیت شهید بهرام مهرآبادی (عقبه یگان در چهارراه صاحب الزمان عج) در مسیر راه حسین توی حال خودش نبود. حسین همیشه کم حرف بود اما آن شب کم حرف­تر از همیشه بود. چند بار که سراغ یوسف را که گرفتم جواب نداد و حرف را عوض کرد. به موقعیت که نزدیک شدیم یک دفعه بدون مقدمه پرسید: به نظرتون اسم حسینیه را چی بزاریم خوبه؟

دهنم را پر کردم بگویم حسینیه امام رضا(ع)؛ قبل از من حسین گفت: حسینیه شهید یوسف دایی ماسوله چطوره؟

یک دفعه خالی شدم. صورت حسین را در آینه وسط دیدم که خیس اشک بود. ماشین جلوی سنگر دیده­بانی توقف کرد.

صدای نوار قرآن از داخل سنگر می­آمد. بچه­ها گوشه گوشه چادر زانوی غم در بغل گرفته بودند و در فراق یوسف آرام آرام اشک می­ریختند.

آن روز که ما دیر رسیده بودیم سر قرار یوسف ماشین را پشت خاکریز پارک کرده بود و خودش پشت همان لودر که سوراخ سوراخ دیده بودمش پناه گرفته بود. یک گلوله توپ 130 دشمن در کنارش منفجر شده بود، شن و ماسه­ای روی زمین شده بودند ترکش و بدنش را سوراخ سوراخ کرده بودند. از شدت درد و تشنگی آنقدر زمین را چنگ زده بود تا شهادت را با لبخند ملیحی که همیشه بر لب داشت در آغوش کشید.

چند روز بعد من و رمضان(7) رفتیم دیدگاه پد یک در جزیره مجنون. رمضان برایم تعریف کرد که: چند روز قبل از شهادت یوسف شنیدم حسین به یوسف می­گفت: یوسف تازگی­ها خیلی باحال شدی! مثل اینکه می­خوای پر بزنی! اما اینو بدون اگر رفتی منهم پشت سرت می­آم!

همان روز خبر شهادت حسین سنگرگیر را به ما دادند. حسین دقیقا هفده روز بعد از یوسف پر زد.  

 

پاورقی:

1)تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

2) پاسدار شهید یوسف دایی ماسوله(جانشین و مسئول واحد دیده­بانی)

3) برادر کاظم کاشی­زاده دیده­بانی نوجوان، جسور و نترس.

4) حاج حسین کابلی فرمانده عملیات  تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) که در عملیات کربلای 8 به شهادت رسید.

5) نوعی قایق بزرگ و قوی که برای یدک کشیدن شناورهای بزرگ استفاده می­شود.

6) پاسدار شهید حسین سنگرگیر(جانشین و مسئول واحد دیده­بانی)

7) پاسدار شهید رمضان علی نقی­زاده.

 

۲بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات