تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

میثم:
برای عملیات خیبر به همراه برادر مصطفی رجبلو و آقای حسینی (پاسدار وظیفه) به عنوان دیدبان توپخونه به گردان حبیب بن مظاهر لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) به فرماندهی شهید عمران پستی مامور شدیم.
برای سوار شدن به هلیکوپتر شنوک شهید حسین سنگرگیر، جانباز سرافراز حسن فیاضی و شهید محمد رامین ما را تا پای پرواز همراهی کردند و ضمن معرفی به فرمانده گردان توجیه نهایی و سفارش های لازم را کردند. قبل از سوار شدن به هلیکوپتر، شهید رامین چفیه‌ای را دور کمرم بست و گفت: "اگه احیاناً مجروح شدی به دردت می‌خوره." من هم فیلم آخرین عکس‌هایی که با دوربینم گرفته بودم رو در آوردم و به شهید رامین دادم. سوار هلیکوپتر شنوک شدیم یک جیپ و تیربار دوشکا و تجهیزات نظامی هم داخل هلیکوپتر قرار گرفت. با عبور از هورالعظیم وارد جزیره مجنون شدیم. جنگنده‌های دشمن در حال پرواز بودن و هر لحظه خطر هدف قرار گرفتن وجود داشت.
با فرود هلیکوپتر به سرعت پیاده شدیم. ضد هوایی‌های مستقر در جزیره در حال شلیک به سمت هواپیماها بودند. پس از طی مسافتی، در محلی بین دو خاکریز مستقر شدیم. شب را استراحت کردیم و روز بعد با آمدن مرحوم حاج بخشی و توزیع حنا بین رزمنده ها حال و هوای عجیبی حکم فرما شد. شهید عمران پستی برای توجه بیشتر و سکوت رزمنده ها با اسلحه کلت چند تیر هوایی شلیک کرد و پس از جمع شدن نیروها آخرین هماهنگی‌ها و موضوعات قابل توجه رو در خصوص عملیات پیش رو تشریح کرد.
همه رزمنده‌ها علاوه بر لباس نظامی یک دست بادگیر هم داشتن و من اصلاً متوجه ضرورت همراه داشتن بادگیر نشدم. قبل از عزیمت برای عملیات، کنار جاده ای مستقر شدیم. برادر شیخ حسن(دیدبان) را اونجا دیدم که به گردان دیگه ای مامور شده بود. هواپیماهای دشمن مدام شیرجه می‌زدن و با کالیبر نیروهای مستقر در کنار جاده، که هر دو نفر حفره ای به عمق بیش از نیم متر در زمین کنده بودن رو هدف قرار می دادند. شیخ حسن با آن قامت بلند در حالی که سیگار می‌کشید تا لحظه آخر که هواپیما نزدیک می شد داخل چاله نمی‌اومد و همین که هواپیما بالای سرمون می رسید، آخرین پُک رو به سیگارش می‌زد و می‌گفت:" اومد،اومد" و بعد داخل چاله می نشست و سرش رو می دزدید. هواپیماها اونقدر پایین پرواز می کردن که چهره خلبان هواپیما قابل تشخیص بود. با هر شیرجه هواپیماها تعدادی از بچه ها شهید می شدن. صدای "تِپ تِپ" گلوله ها که به زمین و گاهی به بچه ها می خورد شنیده می شد. بیشتر بچه ها با کلاش و تیربار به سمت هواپیما شلیک می کردن. با دیدن پرواز پایین هواپیما ها حس عجیبی داشتم. دلم می خواست با سنگ به هواپیما بزنم. گودالهایی که کنده بودن کاملا خیس بود و هرچی می کندن آب  بالا می اومد. من اونجا به ضرورت پوشیدن بادگیر پی بردم ولی  دیگه کار از کار گذشته بود.
چندین بار شهید حاج همت رو با موتور تریل دیدیم، که برای بررسی شرایط منطقه و نیروها به گردانها سرکشی می کرد. با دیدن حاجی خیلی روحیه می گرفتیم.
هوا هنوز روشن بود که دستور حرکت صادر شد. در مسیر حرکت به سمت طلائیه، جنازه های دشمن در کنار جاده و در مسیر عبور به صورت پراکنده دیده می شد. ناگزیر و با اکراه گاهی پامون رو روی جنازه ها می گذاشتیم و عبور می کردیم.


به خط عزیمت رسیدیم. قرار شد شب رو پشت خاکریز بمونیم و بعد از نماز صبح به خط دشمن بزنیم. من به قدری سردم بود که خوابم نمی‌برد. توپخونه و ادوات دشمن مدام فعال بود. از نور توپ‌های ۱۵۵ اتریشی که تا قبل از فرود نمایان بود حدود اصابت را تخمین می‌زدیم. وقتی بالا سرمون خاموش می شد با سر می رفتیم تو چاله و میخواستیم زمین رو گاز بزنیم. واقعا وحشتناک بود. دو طرف جاده آب بود و گلوله هایی که داخل آب منفجر می شد مثل زلزله جاده رو تکون می داد و پس از اون سونامی آب بود که رو سرمون می ریخت. به حسینی و رجبلو گفتم: "روی توپخونه و مواضع دشمن اجرای آتیش کنیم." گفتند: " هم دید نداریم و هم امکان زدن توپخونه دشمن به دلیل مسافت زیاد وجود نداره." گفتم: "پس این حضور ما تو گردان فایده ای نداره و بهتره لا اقل اسلحه برداریم و بجنگیم." حسینی گفت: "اینکار درست نیست،ما دیدبان توپخونه هستیم." اصلا قانع نشدم ولی چیزی نگفتم. دنبال پتویی می‌گشتم که روی خودم بکشم و چند ساعتی بخوابم. چند متر اونطرف تر در تاریکی شب کسی رو دیدم که پتویی روش کشیده و آروم خوابیده. بدون توجه به اینکه اون کیه، گفتم: "برادر اجازه بده منم کنارت بخوابم." صدایی در نیومد. دوباره تکرار کردم. با خودم گفتم: "عجب خواب سنگینی داره، زیر این آتیش چه راحت گرفته خوابیده!" گوشه پتو روگرفتم و روی خودم کشیدم. همین که کمی گرم شدم،خوابم برد. تو خواب دیدم خونه ام و مادرم می گه: "برو دوستات رو برای شام دعوت کن." پرسیدم: "به چه مناسبتی؟" گفت: "بگو عروسیمه." با تعجب پرسیدم: "با کی قراره عروسی کنم که خودم نمی‌دونم؟" مادرم گفت: "چیکار داری، تو بگو دوستات بیان." با صدای بچه‌ها از خواب بیدار شدم: "پاشید نماز بخونید می‌خوایم راه بیفتیم." بلند شدم و برادری که کنارش خوابیده بودم رو صدا کردم: "برادر بلند شو نماز بخون می‌خوایم راه بیفتیم." جوابی نداد و حرکتی هم نکرد. پتو رو کنار زدم و دیدم شهید شده و برای اینکه نیروها نبینن روش پتو کشیده بودن. سریع تیمم کردم و نمازم رو خوندم. به مصطفی و حسینی خوابم رو تعریف کردم. هر دو با شور و شعف خاصی گفتند: "میثم جون تو شهید میشی ،تعبیر این خواب همینه." با خودم گفتم: "عجب! پس منم قراره شهید بشم." قرار گذاشتیم هر کی شهید شد با دوربینی که همرام بود، ازش عکس بگیریم. به ستون یک حرکت کردیم.من برای احتیاط یه کلاش غنیمتی برداشتم. هوا هنوز تاریک بود. حسینی جلوی من و مصطفی پشت سرم بود. مصطفی که چشماش ضعیف بود و عینک ته استکانی داشت تند تند زمین می‌خورد. گفتم: "مصطفی تو بیا جلوی من تا من حواسم بهت باشه"
مسافت زیادی نرفته بودیم که سر ستون درگیر شد خمپاره ۶۰ بود که بدون سوت بی‌امان، چپ و راستمون منفجر می شد. تیرای رسام دوشکاهای بعثیا انگار تمومی نداشت. نفرات جلو یکی یکی زمین میوفتادن. همه جا پر شده بود از بوی باروت، آتیش، دود و گوشت کبابی. در میون صدای انفجارهای پی در پی و رگبار گلوله، صدای فریاد، ذکر و ضجًه بچه ها هم در فضا پیچیده بود. از یه طرف با خوابی که دیده بودم منتظر آسمونی شدن بودم و از طرف دیگه شیطون وسوسم می کرد: "حالا زوده شهید بشی، حواست باشه یه جوری پشت سر نفر جلویی حرکت کنی که تیر به تو نخوره !؟" غرق در همین افکار بودم که یه خمپاره ۶۰ نامرد نشست سمت راستم. یه آن احساس کردم که انگار داره خوابم تعبیر میشه ، هنوز گیج و منگ بودم.یه ترکش بزرگ آرنج دست راستم رو برده بود و خونریزی زیاد بود. یاد چفیه شهید رامین افتادم. با دست چپم باز کردم و محکم آرنجم رو باهاش بستم. مصطفی و حسینی هم کمی کمکم کردن. ترکش های دیگه ای به پای راستم، کمرم و سرم  خورده بود. خیلی جالب بود مصطفی با اینکه شیرین صحبت می کرد و بعضی از حروف رو نمی تونست به خوبی ادا کنه  یه ترکش کوچیک هم درست خورده بود به زبونش. گفت: "میتم دون ببین منم تلکش خولدم" و یه ترکش از دهنش در آورد و نشونم داد. از زبونش خون میومد. در همون حال گفت: "میتم دون دولبینت لو بده ادت عکث بگیلم." گفتم: "برای چی؟" حسینی گفت: "مگه خودت نگفتی هرکی شهید شد ازش عکس بگیریم؟"  گفتم: "بابا من که هنوز زنده‌ام." با لحن عجیبی گفت: "نه دیگه تو قراره شهید بشی،مگه خواب ندیدی؟!" مصطفی هم حرفاش رو تایید کرد. با اینکه درد داشتم خندم گرفت. گفتم: " لازم نکرده، شما بلند شید برید جلو."
گفتن: "تو رو خدا شهید شدی مارم شفاعت کن." خداحافظی کردن و رفتن.
هوا روشن شده بود و من برای اینکه جانپناه داشته باشم خودم رو کشیدم داخل یه چاله. دیدم یه برادر بسیجی هم داخل چاله افتاده و داره سیگار می کشه. گفتم: "برادر انگار تو هم مجروح شدی؟" گفت: "چیزی نیست پام قطع شده!؟"
گفتم: "خوب چرا نمی ری عقب." گفت: "منتظرم بچه ها خط رو بشکنن برم جلو!؟" خیلی تعجب کردم. گفتم: "حالا چرا سیگار می کشی؟" گفت: "سیگار برای مجروح خوبه!؟" منم به شوخی گفتم: " پس یه دونه هم بده من بکشم" گفت: " نه نمی دم تو سیگاری نیستی." تو افکار خودم غرق بودم و با خودم گفتم حالا که قراره شهید بشم. منم می مونم اینجا و بعد از شکستن خط می رم جلو. ناگهان یه خمپاره نزدیم خورد و ترکش بزرگ سردی با قسمت گردی محکم به صورتم خورد. برق از چشام پرید.انگار کسی یه چک محکم زده باشه تو صورتم. به نظرم اومد کسی بهم گفت : "پاشو برو عقب تو شهید نمی شی." صداهایی به گوش می‌رسید:  "عقب نشینی کنید. عقب نشینی کنید." چند نفر اومدن از جلومون رد شدن و عقب رفتن. از یکی پرسیدم: "چی شده برادر چرا عقب میرید؟" گفت: "عقب نشینی شده شما هم برید عقب." گفتم: "من تنهایی نمی‌تونم برم عقب." کمکم کرد و دست چپم رو انداخت دور گردنش و گفت: "بیا با هم بریم." چند قدمی رفتیم. شدت آتیش خیلی شدید بود . چند بار زمین خوردیم . اون بنده خدا که دید من مانع عقب رفتنش هستم،منو رها کرد و رفت. مونده بودم چیکار کنم پای راستم متورم شده بود و خونریزی داشت. هر کاری کردم دیدم نمی‌تونم روی پام بلند شم. به ناچار به صورت پشت خیز خودمو رو زمین کشیدم. با شدت گرفتن عقب نشینی، ستون مجروح‌ها هر کدوم با هر وضعیتی که داشتن در حال عقب نشینی بودن. مسیر عقب نشینی به گونه‌ای بود که اگر کسی جامی موند بقیه هم عقب می موندن. برای همین فشار زیادی برای سریع حرکت کردن بود. نیروهای سالم امکان بردن همه مجروح‌ها رو نداشتن و عده ای هم فقط می خواستن خودشون رو نجات بدن. علاوه بر شلوار نظامی، یه شلوار کردی هم از زیر پوشیده بودم و چون پای راستم متورم بود و خونریزی داشتم، شلوارنظامی رو درآوردم و انداختم. غافل از اینکه دوربین هم داخل جیب شلوارم بود. با فشار مجروحان پشت سر سعی کردم با یه زانو و دست چپ خودم رو رو زمین بکشم. بدنم گرم شد و سعی کردم به درد غلبه کنم. هر طور بود روی پام ایستادم و لنگ لنگان به مسیر ادامه دادم. عراقیا با قناسه مجروحا رو هدف قرار می‌دادند. تیرهای قناسه با صدای "دیز،دیز" مدام از بغل گوشمون رد می شد. آتشباری خمپاره هم که اصلا قطع نمی شد. در افکار خودم غوطه ور بودم و مدام با خودم می گفتم: "دیگه شهید نمی شم. دیگه شهید نمی شم." به خاطر موج گرفتگی و وضعیت جسمی خیلی بی حال بودم. گلوله های خمپاره کنارم زمین می خورد و من اصلا خیز نمی رفتم و اگر هم زمین میوفتادم به راحتی نمی تونستم بلند شم. تیرهای قناصه عصبیم کرده بود برگشتم رو به عراقیا و داد زدم : " نامردا بزنید ،بزنید،من دیگه شهید نمی شم." در همین حین یه تیر هم به قسمت رون پای چپم خورد و مقداری گوشت پام رو برد ولی به استخون و عصب آسیبی نزد. یکی از دوستام رو دیدم که روده هاش تودستش بود و عقب می رفت. گفت: " نامردا  اومدن جلو و دارن به بچه ها تیر خلاص می زنن." جنازه های بعثی که در مسیر از روزهای قبل رو زمین افتاده بودن مانع حرکت بودن . سعی کردم حتی الامکان پام رو روی جنازه ها نزارم ولی پام گیر کرد و با صورت افتادم روی صورت یه جنازه، لبم گرفت به لب جنازه! داشت حالم به هم می خورد. دست چپم رو گذاشتم روی صورت جنازه و فشار دادم بلند شم انگشتام رفت تو گوشت و چشمش، دستم رو با خاک تمیز کردم.داشتم عوق می زدم. دوباره به راه افتادم.

یه موتور سوار که وضعیت منو دید گفت:  "می تونی سوار موتور بشی" گفتم: "بله سعی می کنم." به هر زحمتی بود نشستم پشت موتور و با دست چپ محکم گرفتمش.
نمی دونم چی شد و تا کجا منو برد؟ چیزی یادم نیست. وقتی به هوش اومدم، دیدم داخل قایق تو هورالعظیم هستم و دوباره بی هوش شدم، چشم باز کردم تو بیمارستان اهواز بودم.تزریق سرم و آمپول و پانسمان های اولیه انجام شده بود. با هواپیمای ۳۳۰ به بیمارستان امام رضا(ع) مشهد منتقل شدم. داخل هواپیما برانکاردها رو بصورت طبقه ای با فاصله نیم متر از هم با کمر بند مخصوص و قلاب آویزون کرده بودن. طبقه پایینی، مجروحی بود که موج انفجار گرفته بود و از پایین با مشت به برانکارد من می زد و می گفت: "یک، دو، سه !؟" انگار رزمی کار بود! من از شدت درد به خودم می پیچیدم و داد می زدم:"تو رو خدا یکی بیاد دستای این بنده خدا رو ببنده." بالاخره اومدن جاشو با طبقه بالا عوض کردن و دیگه هوا رو با مشت می زد! بعد از چند روز تعدادی از مجروح ها رو به تهران اعزام کردن و منو از فرودگاه با آمبولانس به بیمارستان شهدای تجریش فرستادن. با مادرم تماس گرفتم و گفتم: "تهرانم چیزی نیست دستم یه ترکش کوچیک خورده. "مادرم که همیشه نگران چشمای من بود پرسید: چشمات؟ گفتم: " نگران نباش هیچی نشده." یه تعداد دانشجوی دختر به بیمارستان مامور شده بودن. یکی از اونا اومد پیشم و گفت: "من نیت کردم با جانباز و مجروح جنگی ازدواج کنم، الانم از شما خوشم اومده!" من که خیلی دستپاچه شده بودم. بدون اینکه فکر کنم از ترس گفتم: "من نامزد دارم!"
اونم کم نیاورد و گفت: "باید نامزدت رو ببینم." هر روز میومد پیشم و می گفت: "نامزدت نیومد؟" من که یه دروغ گفته بودم، الان باید با یه دروغ دیگه دروغ قبلی رو رفع و رجوع می کردم. بی حکمت نیست که دروغ اینقدر مذمّت شده. همه فامیل و دوستام میومدن برای ملاقات و من به ناچار با خاله کوچیکم هماهنگ کردم و بعنوان نامزدم معرفی کردم! اون دختر خانم هم خیالش راحت شد و دست از سرم برداشت. (البته بعدها خیلی پشیمون شدم!؟) در مدتی که بیمارستان بودم، شهیدان امیر گره گشا و رضا بصیری از بچه های دیدبانی اومدن ملاقاتم و گفتن: "همه بچه ها فکر کردن شهید شدی." گفتم: "متاسفانه سعادت نداشتم." بعد هم خبر شهادت محمد رامین، شهید قائم مقامی و شهید عباس خلج زاده رو بهم دادن.
یه شبم تلویزیون خبر شهادت حاج همت رو تو جزیره مجنون اعلام کرد. خیلی گریه کردم و حالم بد شد. حالا دیگه فرمانده دوست داشتنی لشکر حضرت رسول(ص) هم آسمونی شده بود. چند روز بعد هم شنیدم فرمانده گردان حبیب (عمران پستی) هم شهید شده.
متخصص ارتوپد (دکتر اسماعیلی)گفت: "من باید دستت رو عمل کنم و چون آرنج نداری باید با پیچ و سیم پلاتینی فیکسش کنم و دیگه هیچ حرکتی نخواهد داشت و خم و راست نمیشه." رضایت دادم و عمل کرد. دکتر بعد از اظهار رضایت از عمل گفت: "شش ماه دیگه جوش می خوره و اونموقع باید بیای پلاتین رو در بیاریم."  از بیمارستان مرخص شدم.
به شوهر خالم (علی پیوسته گر) که اونم تو دیدبانی بود گفتم: "من حلقه فیلم دوربین عکاسی رو داده بودم به شهید رامین، بگردید پیدا کنید." اونم فیلم رو از جیب اورکت شهید رامین پیدا کرد و برام آورد. فیلم رو ظاهر کردم و عکس محمد رامین، حسین سنگرگیر، عباس خلج زاده منو برد به اون روزا، یادم اومد عباس قبل از ما عازم عملیات بود باهاش رو بوسی کردم و همینطور که با بیسم پشت ماشین تویوتا نشسته بود ازش عکس گرفتم. ماشین حرکت کرد. زد به سقف ماشین، حسین پشت فرمون بود نگه داشت. منو صدا کرد و گفت: "این عکس رو ببر بده خونمون." متاسفانه من آدرسی ازش نداشتم و فکر می کنم از طریق یکی از بچه ها فرستادم. الانم خیلی دوست دارم برم سر مزارش، شاید بتونم خانواده اش را ببینم. حیف شد قبل از سوار شدن به هلی کوپتر شنوک خیلی عکس گرفتم و متاسفانه فیلم داخل دوربین افتاد دست عراقیا! حالا من مونده بودم و کلی خاطره و افسوس با یه دست علیل . تصمیم گرفتم هر طور شده زیر بار محدودیت دستم نرم . بعد از یکماه شروع کردم به ورزش و آرنجم رو سعی کردم خم و راست کنم. مدام از محل جوش خوردگی می شکست و دوباره جوش می خورد. با دست آتل گرفته به منطقه رفتم ، یه مدت گوشت آرنجم بر اثر فشار پیچ سوراخ شده بود. می رفتم استخر و بعد فشار می دادم آب بیرون می پاشید! بجای شش ماه شش سال طول کشید و با ترفندی که ناخودآگاه بکار گرفته بودم به مرور غضروف آرنج تشکیل شد. وقتی بعد از شش سال به دکتر اسماعیلی مراجعه کردم سوابق  پرونده رو بررسی کرد و ذوق زده همه پزشک‌ها و دانشجوهای بیمارستان رو در اتاق کنفرانس جمع کرد و این اتفاق عجیب رو براشون توضیح داد و سوالاتی ازم پرسیدن  بعد منو به اتاق عمل برد و پیچ و سیم ها رو جدا کرد.

۲بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات