حسین:
بعضی از خاطرهها را آدمی به راحتی میتواند بگوید. تعدادی را فقط میتوان به اهلش گفت و بعضیها را اصلا نمیشود گفت و بعضی ها را هم باید زمانش فرا برسد تا بتوان گفت آن هم فقط به اهلش.
یک خاطره در سینه دارم که نزدیک به چهل سال آن را در سینه حبس کرده بودم و چون مقداری جنبه شخصی و ایمانی داشت آنرا تقریبا هرگز به کسی نگفتم و حالا چون کلا پیچ و مهرههای ایمانم سست شده و موانع ایمانی و اخلاص مرتفع گردیده حالا در اینجا برای اولین بار میخواهم بازگو کنم تا نسل جدید درک دقیقتری از آنچه بر رزمندگان دوران دفاع مقدس گذشته داشته باشند. هر چند مطمئن هستم دوستان خاطره و راز مگو مشابه زیاد دارند و امیدوارم این خاطره فتح بابی باشد که این خاطرات ناب از صندوقچه اسرار به در آید و تحفهای شود برای نسل حاضر.
من تمام تلاشم این خواهد بود که با تابوشکنی وقایع را همانگونه که حادث گشته روایت کنم:
پاییز ۱۳۶۵ تیپ ۱۱۰ خاتم الانبیا ص گردان پیاده امام سجاد ع، منطقه مهران قلاویزان.
منطقه حائل بین ما و دشمن حدود پنج کیلومتر و در میان یک بیابان خالی بود و چراغهای دو شهر زرباطیه و بدره از دور کاملا مشهود بود. در آن گردان من در قسمت ادوات بودم و با دوربین به راحتی مواضع دشمن را میدیدم که بر خلاف دیگر مناطق از حداقل امکانات دفاعی برخوردار بود و این بیدفاعی فرماندههان قرارگاه را به صرافت انداخته بود که از این فرصت طلایی استفاده کنند و با حملهای برقآسا و غافلگیرانه یک تلفات سنگین از عراقیها بگیرند.
ولی در اینجا یک مشکل جدی وجود داشت و آن هم اینکه این عملیات یک عملیات بیبازگشت بود و به خاطر نوع جغرافیای منطقه، هدف و نوع عملیات؛ احتمال اینکه کسی زنده برگردد وجود نداشت. به دیگر سخن نقطه ضعف عملیات همان نقطه قوت عملیات بود؛ یعنی دشمن هرگز تصور نمیکرد کسی در اینجا دست به عملیات معمول بزند و در محاسبات آنها هرگز عملیات استشهادی در نظر گرفته نشده بود. عملیاتی که به ازای یک شهید، میتوانستیم دهها نفر از دشمنان را به هلاکت برسانیم.
فرمانده تیپ در جمع گردان حضور یافت و اهداف عملیات را تشریح کرد و گفت این عملیات کاملا داوطلبانه و استشهادی است و هر کس که میخواهد میتواند داوطلب این عملیات استشهادی بشود. عملیاتی بیبازگشت که ظاهرا فقط قرار بود برخی از جنازهها را با طنابهای بسیار بلند که یک سر آن به تویوتاهای در دور دست بسته شده بود به عقب بکشند.
از میان یک گردان به استعداد حدود سیصد نفر حدودا هفتاد نفر به عدد تقریبی شهدای کربلا داوطلب شدند.
هفتاد نفر یعنی از هر تقریبا چهار نفر یک داوطلب استشهادی که رقم بسیار بالایی است و حتی به نظر من هفت نفر هم خیلی زیاد است. هفتاد نفر از بچهها اعلام آمادگی کردند و از گردان جدا شدند. داوطلبان عموما نوجوان و از بچههای بیادعا و مخلص و پاک گردان بودند که در میان آنها چند تا آدم مثل مجید سوزوکی هم حضور داشتند که باعث تعجب میشد که اینها چطور داوطلب شدند!
اما در میان کسانی که داوطلب نشدند افراد پر مدعا و به ظاهر قدر هم کم نبود که نه تنها داوطلب نشدند بلکه برای اینکه خود را توجیه کنند مرتب در گوش بقیه نجوی خناسانه میکردند که این عملیات هیچ ارزش نظامی ندارد و فرمانده میخواهد با خون شما برای خودش اسم و رسمی در کند. (خوب حالا که خودت داوطلب نشدی اشکال و ایراد ندارد، چرا فتنه به پا میکنی و بچهها را در این شرایط روحی حساس دلسرد میکنی. ما هرگز تو را به خاطر داوطلب نشدن ملامت نکردیم ولی تو نیز لب فرو بند و خود را با زیر سوال بردن دیگران توجیه نکن، بماند که همین معدود افراد هماکنون مرتب ادعاهای آنچنانی دارند)
یک شب قبل از عملیات با استفاده از انواع و اقسام سلاحهای مختلف یک عملیات شبیه سازی شده انجام دادیم که متاسفانه یکی از بچهها در این مانور احتمالا شهید شد. گفتم احتمالا چون از ناحیه گردن و سر چنان مجروح شد که احتمال زنده ماندنش خیلی کم است.
چند ساعت قبل از عملیات بچهها همگی غسل شهادت کردند و شروع به نوشتن وصیت نامه کردند. موقعی که وصیت نامه مینوشتم به لحاظ روحی چنان منقلب شده بودم و قلمم چنان فصیح و بلیغ شده بود که از خواندن وصیت نامه خود کاملا مدهوش و متحیر شده بودم. یعنی واقعا این وصیتنامه که تحت شرایط روحی خاصی نوشته شده بود یک اثر و شاهکار ادبی بود که تک تک کلماتش هرگز تراوشات ذهنی من نبود، بلکه گویی همگی در آن لحظه به من الهام شده بود. بماند که بعدها به خاطر اینکه مبادا کسی به صورت اتفاقی این وصیت نامه را ببیند آن را ریز ریز کردم و به دور انداختم!
ساعت حدودا ظهر است و خورشید عمود بر من میتابد و این آخرین باری است که تابش خورشید را خواهم دید و زین پس هرگز طلوع دیگری را نخواهم دید. همه آماده و تا دندان مسلح و منتظر تاریک شدن هوا هستیم تا به سمت قتلگاه حرکت کنیم.
حس عجیبی تمام وجودم را گرفته بود. همه چیز را طوری دیگر میدیدم. آسمان آن آسمان همیشگی نبود. رنگش نه آبی بلکه سرخ بود. زمین و افق آن شکل دیگری داشت و حتی باد و نسیم همان باد همیشگی نبود. همه چیز با روزهای قبل کاملا فرق داشت، گویی خداوند یک حس اضافی و جدید دیگری به من داده بود که دنیا را با آن حس به گونه دیگری تجربه میکردم. نه که تصور کنی دچار توهم شده بودم. خیر واقعا زایشی دوباره و تجربه عجیبی بود که وصف آن امکانپذیر نیست. اینکه بدانی قطعا فردایی دیگر وجود ندارد و ندانی که آن طرف دقیقا چگونه است؛ و این دانستنها و ندانستنها چنان هیجانات متضادی در تو ایجاد میکند که فقط منتظری لحظه موعود فرا رسد و تو از این سرگشتگی نجات پیدا کنی.
در گوشهای تنها نشستهام و به بچهها نگاه میکنم. گویی اصلا قرار نیست امشب اتفاق خاصی بیافتد و زندگی خیلی عادی و طبیعی در جریان است و همگی در حال آماده شدن و انجام تدارکات لازم برای لحظه موعود هستند. در چهره کسی نگرانی دیده نمیشود و بیشتر چهرهها مبتسم است تا مضطرب.
اما من نگران هستم و بی قرار. سرگشته و حیران. سر درد شدید به خاطر خوابیدن در کیسه خواب ایرانی که با پر مرغ متعفن پر شده بود رهایم نمیکرد. جانم را بر حسب غریزه طبیعی خیلی دوست داشتم و از طرفی شهادت را همچنین. یک زد و خورد و کشمکش شدیدی در وجودم در گرفته بود. از یک طرف حب نفس و تعلق جسمانی و دیگری حب شهادت. قدرت اولی خیلی بیشتر از دومی بود ولی تلاش میکردم با قوه عاقله حب نفس را مغلوب کنم. هر چند که من خود را عامدانه در مقابل عمل انجام شده قرار داده بودم اما مبارزه درونی خیلی بیامان و دردناک بود. برای زنده ماندن هزار دلیل داشتم ولی برای مردن فقط یک دلیل. اما آن یک دلیل آنقدر ارزش داشت که بتوانم آن هزار دلیل را نادیده بگیرم.
هر چقدر که به تاریکی هوا نزدیک میشدیم؛ این کشاکش درونی بیشتر اوج میگرفت. تاریکی و سیاهی شب خود به تنهایی برای ترس و وحشت کافی است، حال تو نیز قرار است در این تاریکی در چیزی محو شوی که هیچ تجربه روشنی از آن نداری. تصمیم من قطعی بود و راه بیبازگشت ولی نبرد این دو قوه درونی بینهایت آزارم میداد و تلاطمات روحی چنان شدید و جانکاه بود که دوست داشتم زود همه چیز پایان یابد.
دیگر وقت فکر کردن نیست و میبایست آماده حرکت بشویم و تمام تمرکز باید روی عملیات بیبازگشت و استشهادی امشب باشد و بس....
اگر فکر میکنید که من شهید شدم سخت در اشتباه هستید، شاهد سخن هم اینکه امروز ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در حال نوشتن ادامه خاطره هستم.
باری، در کمال ناباوری و تعجب و درست موقعی که آشوب درونی به اوج خود رسیده بود و چند ساعت قبل از عملیات ناگهان از قرارگاه خبر رسید که عملیات استشهادی ملغی شده و من از شنیدن این خبر ناخودآگاه بسیار خوشحال شدم، گویی که باری به سنگینی کوه دماوند از دوش من برداشته شده.
بله درست شنیدید من خوشحال شدم و خیلی هم خوشحال. دیگر رنگ آسمان و نسیم باد و افق و... همه چیز به رنگ و حالت طبیعی خود برگشته بود. بله خوشحال شدم چون احساس کردم با یک تیر دو نشان زدهام یکی آنکه اجر شهید را بردهام و دوم اینکه حیاتی دوباره یافتهام و از زندگی میتوانم لذت ببرم. اما متاسفانه اکثر آن هفتاد داوطلب چند ماه بعد در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ و ۸ شهید و به لقاء الله پیوستند.( روحشان شاد)
اما این داستان همچنان ادامه دارد و به این جا ختم نشد و در حیات من تاثیر ماندنی و ژرفی به جا گذاشت. در طول زمان متوجه شدم که آن جهاد به قول حضرت رسول( ص) تنها یک جهاد ناچیز و اصغر بوده که صرفا به خاطر کوچکی از آن سرافراز بیرون آمدیم ولی بعدها و به کرات در جهاد اکبر شکستهای سنگینی را متحمل شدم.
همیشه برای من یک سوال مهم و جدی مطرح بوده که تو که توانستی با آن سن کم چنین حماسهای را رقم بزنی چرا پس از آن نتوانستی در کش و قوس زندگی یک حرکت کوچک جهادی انجام بدهی و مثلا در مقابل ظلم ظالم محکم بایستی. تو در مقابل توپ و تانک دشمن محکم و استوار ایستادی ولی در مقابل یک مدیر مال بیت المال خور تسلیم شدی و سکوت کردی.
در یک جلسه اداری وقتی فهمیدی عدهای مشغول چپاول مال مردم هستند به جای فریاد و اعتراض مصلحت اندیشی کردی و خفه خون گرفتی و با سکوت خود راه را برای آنها هموار کردی. وقتی دیدی ظالمی در حال لت و پار کردن مظلومی است بی تفاوت از کنار آن عبور کردی و تنها به اظهار تاسف اکتفا کردی و بس و این تناقض و تضاد چنان عمیق بوده و هست که همیشه روح من را آزار داده و هرگز نتوانستم برای آن پاسخ مناسبی پیدا کنم جز آنکه یاد آن حدیث بیفتم که جهاد گذشته اصغر بوده و جهاد پیش رو اکبر. اکبر به بزرگی و سنگینی کوهی عظیم که هر کس را یارای رویارویی با آن نیست. اینکه آدمی در جایی بتواند از جان بگذرد ولی در جای دیگر از مال نه و به خاطر اندک کاهی قشقرق به پا کند و به خاطر رسیدن به حالی اصول اخلاقی خود را زیر پا بگذارد و به خون دوستان شهیدش پشت بکند همگی از عجایب محیرالعقولی است که به راحتی نمیتوان برای آن پاسخ سر راستی پیدا کرد تا بشود با آن وجدان ناآرام خود را مهار کرد و این عذاب وجدان و این دوگانگی و تناقضات چنان آزار دهنده است و بر شرافت تو سنگینی میکند که میگویی ایکاش در آن شب همه چیز تمام شده بود و مجبور نبودی هر روز امتحان پس بدهی و یکی پس از دیگری ناکام شوی و مردود.