تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

رضا:
عملیات والفجر ۸ تمام شده بود و بخشی از نیروها به فرماندهی حاج حبیب و حاج حسین کابلی برای عملیات  کربلای ۱ به مهران رفته بودن.  یک قرارگاه فرعی در آبادان  در زیر زمین هتل داشتیم که معمولا برادر محمودیان فرمانده دلاور گردان ۱۰ امام حسین ع آنجا مستقر بود و من به آنجا سر میزدم یک شب حدود ساعت ۱۱ شب سوار موتور تریل ۱۲۵ شدم که از قرارگاه آبادان  به سمت قرارگاه اصلی در جاده ذوالفقاری نرسیده به فاو بروم. موتور قبلا زمین خورده بود و کاسه چراغ آن کج بود و نور چراغ به جای آنکه جلو را روشن کند سمت چپ را روشن می‌کرد.

در جاده رفت وآمد نبود در واقع هیچ حرکتی پیاده و سواره در آن ساعت شب انجام نمیشد با سرعت حدود ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر میرفتم و نور چراغ نخلستانهای سمت چپ را روشن می‌کرد و جلوی موتور تاریکی بود. حدود ۴ کیلومتر از آبادان  که بیرون آمدم ناگاه یک تپه آسفالت سیاه رنگ جلوی موتور ظاهر شد معلوم بود یک کمپرسی بار آسفالت خالی کرده که بعدا برای ترمیم جاده استفاده شود. احتمالا چند روز قبل انجام شده بود چون آسفالت سفت بود وقتی که با سرعت به این تپه رسیدم فرصت هیچ عکس‌العملی نبود و موتر با سرعت رفت روی تپه چون آسفالت سفت بود موتور حالت پرش گرفت و از روی تپه بلند شد و چند متر آنطرف تر پایین آمد .خلاصه از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم. که بله موتور سوار شدیم و پرش خوبی کردیم و...  هنوز در نشائه پرش بودم  ناگهان به یک تپه دیگر رسیدم ولی این یکی را تازه کمپرس کرده بودن و آسفالت سست بود دوباره فرصت عکس‌العمل نبود و موتور با همان سرعت رفت روی تپه  به دلیل شل بودن آسفالت ۱ متر که رفتم روی تپه چرخ جلو در داخل آسفالت فرو رفت و حرکت نکرد به دلیل شتاب موتور  چرخ عقب بلند شد و موتور و من را  روی هوا بلند کرد. 

دوباره پرش شروع شد فقط،با این فرق که این بار من زیر موتور بودم و موتور به صورت برعکس پرواز کرد چند متری در هوا پرواز کردیم و به روی زمین رسیدیم. با توجه به سبک پرش، اول سر من به زمین خورد و موتور روی من افتاد و حدود۶ متر روی آسفالت کشیده شدم در حالی که زیر موتور بودم بعد از توقف دیدم تمام بدن به شدت کوبیده و له شده پیش خودم گفتم اگر گردن و دست وپا شکسته باشد شانس آورده‌ام  فقط قطع نخاع نشده باشم. 

یک مقدار گردن و دست وپا را حرکت دادم دیدم الحمدالله  چارچوب بدن سالم است و فقط کوبیدگی دارد هر کاری کردم خودم را از زیر موتور  بکشم بیرون موفق نشدم  و قدرتی نداشتم ۱۳۰ کیلو را از خودم بلند کنم همینطور که خوابیده بودم ۲ ترس سراغم آمد اول اینکه اگر در تاریکی شب یک کامیون یا هر خودرویی که معمولا چراغ خاموش میامدن بیاید و من را نبیند از روی من رد می‌شود. ترس دوم این بود اگر توپخانه های  داخل نخلستان یا پشت بهمنشیر که مال ۶۳ هم بودن شلیک کنند و عراق جواب دهد هر گلوله که کوتاه بخورد نصیب من می‌شود. در حال این دو ترس بودم که ترس سومی ظاهر شد صدای پارس شدید حدود ۱۰ سگ را از سمت نخلستان شنیدم به زحمت سر را چرخاندم  دیدم ۱۰ جفت چشم در حالی که برق میزند به طرفم میدون.

 سگها ماجرا را دیده بودن و حمله را آغاز کردن  این بار تمام سعی من این بود که حتی‌المقدور خودم را زیر موتور ببرم سگها رسیدن از چپ و راست وجلو و عقب حمله کردن تنها کاری که تونستم انجام دهم چفیه را از دور گردن باز کردم و با دستی که بیرون موتور بود دور سرم میچرخاندم و با تمام توان فریاد میزدم، یک سگ کتونی یک پارا به دندان گرفته بود می‌کشید یکی شلوار را به دهن گرفته بود یکی که از همه خطر ناکتر بود روی باک موتور  نشسته بود وبا دهان کف کرده سرش را جلو میاورد و از فاصله ۳۰ سانتی  میخواست سر مرا گاز بگیرد از هر طرف یک تکه از لباس و کفش من را میکشیدن  حدود ۴ دقیقه که ۴ ساعت بر من گذشت این جنگ ادامه داشت .در این لحظه بدون آنکه  هیچ پارامتری عوض شود به صورت غیر طبیعی به مانند اینکه یک نیروی فوق‌العاده  به سگها دستوری دهد تمام آنها از من فاصله گرفتن سر را زیر انداخته با یک حرکت آرام بدون هیچ گونه پارسی به داخل نخلستان برگشتن. دوباره همان ۲ترس اولی شروع شد .

 ۱۰ دقیقه دوباره زیر موتور  خوابیده بودم ولی دیگر هیچ سعی نمیکردم بیرون بیام  از سمت آبادان نور یک خودرو نمایان شد دوباره چفیه را در دور سرم تکان دادم که از روی من رد نشود یک تویوتا بود اومد کنارم ایستاد دو نفر پیاده شدن دیدم بچه های مهندس رزمی خودمان  از ۶۳ هستند یکنفر از آنان برادر اقای حاج ابوالفضل مقدم بود که به نظرم پاسدار وظیفه ما بود خلاصه موتور را از روی من بلند کردن و انداختن پشت وانت من را هم که نابود بودم بلند کردن و پشت وانت خواباندن  و رفتیم تطبیق، زنگ زدن بچه های اورژانس آمدن و نصف بدنم را باند پیچی کردن. ماجرا تمام شد ولی همیشه برای من سوال بود چه اتفاقی افتاد که سگها رفتن.
تا اینکه حدود ۱۵ سال قبل یک کتاب می‌خواندم   در باره عرفا بود یک حدیث در آن بود مبنی بر اینکه اگر مسلمانی در معرض حمله حیوانات وحشی قرار بگیرد و هیچ راه نجاتی نداشته باشد  ملائکه ای مامور است که این حیوانات را  رد کند اینجا بود که به راز آن شب پی بردم

۲بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات