تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء(ص)

یادواره شهدا ، جانبازان ، آزادگان و رزمندگان

سلام خوش آمدید

ایروانی:

اولین دیدگاهی که رفتم در پاییز سال ۱۳۶۳ دیدگاه باغ کوه بود. و بعد از چند روز استراحت مرا به دیدگاه خیرناصرخان بردند.
قبلاً دو سه بار به کردستان اعزام شده بودم و تجربه استقرار در خط مقابل عراقیها را نداشتم. بیشتر تجربه کمین جاده ای و تیر قناسه و شبیخون  را داشتم تا گلوله توپ و خمپاره و بمباران را.
در دیدگاه باغ کوه هم خط صد در صد در امن و امان بود و خبری از انفجار گلوله توپ و تانک و خمپاره نبود.
یکی دو ساعت مانده به اذان ظهر رسیدیم دیدگاه خیرناصرخان ، وسایلم را از پشت تویوتا برداشته و در سنگر استراحت مستقر شدم.
پدافند خط دست نیروهای تیپ نبی اکرم از برادران کرمانشاه بود.
اولین آشنایی ام  با برادر جعفر شعبانی که دیده بان ل ۲۷ بودند در این دیدگاه بود.
در سنگر استراحت مستقر شدن و خوش و بش کردن با دوستان یک ساعتی طول کشید و با شنیدن صدای تلاوت قرآن از بلندگو تبلیغات نزدیک شدن اذان ظهر را نوید میداد.
جورابم را در آوردم و آستین هایم را بالا زدم که به اتفاق برادر شعبانی برویم بیرون سنگر وضو بگیریم که برای اولین بار در عمرم صدای چند سوت خمپاره و سپس انفجار آنها را تجربه کردم. با ترس و اضطرابی که برایم پیش آمد به جعفر گفتم بهتر نیست تیمم کنیم و نماز بخوانیم☺️☺️☺️ جعفر آقا هم با تبسمی زیبا و دلنشین گفت صبر می کنیم آتش دشمن قطع بشود بعد میریم وضو می گیریم.
آتش دشمن که قطع شد وضو گرفتیم، نماز خواندیم و سر سفره تدارکات تیپ نبی اکرم مهمان شدیم، غذا عدس پلو گرم با کشمش بود. با ولع دو تا بشقاب عدس پلو خوردم و دلی از عزا در آوردم. در دیدگاه باغ کوه که بودم به علت پیاده روی ۴۵ دقیقه ای از سر جاده تا دیدگاه از خوردن غذای گرم محروم بودیم و بیشتر از کنسرو استفاده می کردیم.
بعد از ظهر رفتم دیدگاه و روی منطقه توجیه شدم. در منطقه دشمن چند سنگر و دو خودرو در پارک دیدم، گرای دوربین خرگوشی را چاپ کردم، گرای محل تجمع نیروهای دشمن را گرفتم و با استفاده از کالک منطقه مسافت دیدگاه تا هدف را به دست آورده و جهت اجرای آتش به تطبیق دادم. تطبیق هم یک آتشبار ۱۵۵ م. م ارتش را به من مأمور کرد.
بعد از بیست دقیقه و دو سه بار تماس گرفتن بالاخره اولین گلوله شلیک شد و با اختلاف زیاد در پشت خط نیروهای دشمن منفجر شد. تصحیحات ۱۰۰۰ راست، ۷۰۰ کم را به آتشبار دادم . گلوله دوم هم بعد از یک ربع شلیک شد. تصحیحات نصفه و نیمه اعمال شده بود . تصحیحات ۴۰۰ راست و ۲۰۰ کم را دادم. گلوله سوم بیست دقیقه طول کشید تا شلیک شد. اینبار گلوله در نزدیکی هدف به زمین نشست و شصت عراقیها خبر دار شد. تصحیحات مختصری دادم و منتظر شلیک گلوله چهارم شدم، چند نفر از عراقیها از سنگر بیرون آمده سوار ماشینها شدند و رفتند، من که از دیر آماده شدن گلوله ها شامی شده بود با عتاب به آتشبار گفتم این گاوهای شما چقدر تنبل هستند، اینطوری که نمیشه زمین را شخم زد. بیسیم چی آتشبار که ناراحت شده بود گفت گاوهای ما مریض هستند منتظر بمانید. من که تازه کار و بی تجربه بودم و نمی‌دانستم ارتش محبت می کند برای ما اجرای تیر میکند طلب کارانه گفتم اگه گاوهاتون مریضن ببرید طویله.
این پیام را که دادم مسئول آتشبار آمد پشت خط و گفت ماموریت تمام، برای درخواست بعدی بگید پدربزرگ بیاد برای هماهنگی.
برادر شعبانی که تازه آمده بود دیدگاه و در جریان ما وفع قرار گرفت برایم توضیح داد که ارتش ملزم به اجرای آتش برای ما نیست و با هماهنگی های انجام شده قرار شده در روز تعداد محدودی مهمات برایمان شلیک کنند و ....
من که تازه فهمیدم چه گندی زدم رفتم توی لک.
صبح روز بعد توی دیدگاه نشسته بودم و تردد و فعالیت های مهندسی دشمن را ثبت میکردم که حاج صغیری با تویوتایش را جلوی سنگر استراحت پارک کردم و آمد داخل دیدگاه.
حاج صغیری با محاسن حنایی، قامتی بلند و لاغر اندام که حجب و حیا از چشمانش می بارید مسئول دوست داشتنی دیده بانی و فرمانده ما بود.
جایی برای نشستن حاجی باز کردم و منتظر توپ و تور حاجی نشستم. حاجی بعد از سلام و احوالپرسی مختصر رفت پشت دوربین. سکوت بین ما حاکم بود. سکوت بود و سکوت و سکوت ....
من که منتظر توبیخ شدنم توسط حاجی بودم به چند دقیقه کم آوردم و گفتم: آخه اینطوری که نمیشه کار کرد!!!
حاجی با متانت و لهجه شیرینش گفت: آقا حجت الان که توی دیدگاه امن نشستی اینطوری صحبت کنی پس وقتی که پشت خاکریز بدون سنگر و زیر آتش دشمن باشی میخوای چکار کنی؟؟؟!
جمله اش را که تمام کرد انگار آب یخی رویم ریختند . حاجی سریع بحث را عوض کرد و چند نکته در مورد دیده بانی و گزارش نویسی تذکر داد و رفت.
من ماندم و آنهمه صبر و تحمل و اخلاق حسنه حاج محمد صغیری و تذکر سازنده اش که بعد از ۴۰ سال آن را فراموش نکردم

۳بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست . رنج چندین ساله زینب کبری علیها سلام از این قبیل است."

آخرین نظرات